بهش یه چشم غره رفتم كه یه نفر برامون چایی آورد و تعارف كرد. هر سه تایی برداشتیم و تشكر كردیم كه مانی گفت
- زود شماره تلفن ت رو بده تا یادم نرفته!
ترمه - مگه می خواین برین ؟!
مانی - نه !
ترمه - خب بعداً بهت می دم.
- مزاحمتون شدیم ! بهتره شما برگردین سرِ فیلمبرداری! بعداً با هم صحبت می كنیم.
ترمه - پس شما همینجاها باشین تا كارم تموم بشه.
بعد یه نگاه به مانی كرد و خندید و رفت برای بازی. من و مانیم همونجا واستادیم.
نیم ساعت بعد فیلمبرداری شروع شد. داستانم اینطوری بود كه مثلاً ترمه عصبانی، به حالت قهر از یه خونه می آد بیرون و میره كه سوار ماشینش بشه! اون هنرپیشه هم كه معروف بودباید می اومد دنبالش و جلوش رو می گرفت كه قهر نكنه و بره!
چهار پنج بار فیلمبرداری كردن و كارگردان (( كات )) داد! پسره خوب بازی نمی كرد! یعنی یه خرده شُل بازی میكرد! یه بار دیر اومد بیرون! یه بار زود می اومد! یه بار تُپق میزد! دفعه انگار شیشم بود كه ترمه با حالت عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین. اسم ترمه تو این فیلم صحرا بود! هنرپیشه ی مَرد دنبالش دوئید بیرون و از همونجا با یه صدای نیمه بلند گفت
- صحرا! صحرا! نرو! صبر كن!
اینو كه گفت كارگردان دوباره (( كات )) داد كه هنرپیشه این دفعه عصبانی شد و گفت
- دیگه چرا؟! این دفعه كه، هم تند اومدم بیرون و هم زود و هم تُپُق نزدم!
كات برای چی؟!
تا كارگردان اومد حرف بزنه كه مانی گفت
- برادرِ من خب آقای كارگردان حق داره! آدم وقتی یه همچین دختر خوشگلی ازش قهر كرده و داره این وقت شب، عصبانی میره تو خیابون كه اینجوری با این صدا اسمش رو صدا نمیكنه! این طالبی فروشه تو محل ما وقتی عصری میشه و طالبیهاش رو دستش باد می كنه از شما محكمتر و بلندتر و با سوز دلتر و با احساستر داد می زنه آی طالبی! طالبی شیرین دارم!
یه مرتبه مَردمی كه اونجا جمع بودن زدن زیر خنده كه مانی گفت
- شما همچین این خانم رو صدا میكنین كه انگار تازه اوّل صبحه و تا عصری وقت دارین طالبیآرو بفروشین!
این دفعه كارگردان و بقیه ی عواملم زدن زیر خنده! ترمه كه همونجا بغل ماشین نشسته بود رو زمین و می خندید!
پسره هنرپیشه فقط همینجوری داشت به مانی نگاه می كرد! آروم با آرنج زدم تو پهلوی مانی كه زود بهش گفت
- معذرت میخوام آقای...! من از اونجا كه بازیتون رو دوست دارم و از سر دلسوزی این حرف زدم! ترو خدا بهتون برنخوره ها!
(( پسره یه نگاهی به مانی كرد و گفت ))
- خواهش میكنم! فكر كنم شما بهتر از من بلدین بازی كنین! خواهش می كنم بفرمائین!
(( تا اینو گفت و مانی معطل نكرد و گفت ))
- آی بروی چشم!
اومد بره جلو كه مچ دستش رو گرفتم! كارگردان كه دید داره اوضاع ناجور میشه با خنده اومد جلو و به اون پسره گفت
- عزیزم ایشون یه شوخی كردن كه خستگیمون در بره! شما ناراحت نشو!
امّا قبول كن درست حسّ نگرفتی!
پسره كه خیلی عصبانی بود گفت
- چیكار كنم؟! باید وقتی صحرا میره خودمو بكشم؟! بعدشم اگه من هنرپیشهم، خودم می دونم باید چیكار كنم! لازم به تذكر شما نیس! شما به كار خودتون برسین!
اینو كه گفت كارگردان ناراحت شد! یعنی در واقع بد حرفی جلو همه بهش زد! اونم برای اینكه جبران كنه گفت
- آقای... این نقش شما آنقدر ساده س كه هرکسی می تونه بازیش كنه! میگین نه؟! آهان!
بعد برای اینكه تلافی حرف اونو كرده باشه بهمانی گفت
- آقا میشه لطفاً یه لحظه تشریف بیارین؟
مانیم دستش رو از تو دست من درآورد و همونجور كه میرفت طرف كارگردان گفت
- روی جفت تخم چشمام! اومدم!
تند رفت بغل كارگردان! كارگردان بهش گفت
- عزیزم این خانم همسر شماس! الآنم قهر كرده و داره میره! شما بُدُو دنبالش و نذاره بره! همین!
مانی- یعنی عصر شده و نصفه وانت طالبی مونده!
اینو كه گفت همه زدن زیر خنده! خود اون هنرپیشه هم خنده ش گرفته بود!
كارگردان- دیالوگتم اینه! (( صحرا! صحرا! نرو! صبر كن! )) همین!
مانی- شما خیالتون راحت راحت باشه! اگه این صحرا خانم تونست سوار ماشین بشه من این ماشینم رو كادو میدم به شما!
اینو گفت و راه افتاد طرف اون خونه و در رو واكرد و رفت تو. ترمه م همونجور كه می خندید رفت طرف خونه و اونم رفت تو و كارگردان پشت یه بلندگو دستی داد زد و گفت
- حركت!
تا اینو گفت، ترمه عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین كه از پشتش مانی تند اومد بیرون و یه بار مخصوصاً خودشو زد زمین كه یعنی پاش لیز خورده و بعدش تند از جاش بلند شد و از همونجا داد زد و گفت
- صحرا! صحرا جون! گُه خوردم! غلط كردم! نرو!
بعد همونجور كه شَل میزد و می اومد جلو، با دستاشم میزد تو سر خودش و میگفت
- دیگه ظرفا رو به موقع میشورم! جاروبرقیم به موقع میكشم! خاك تو سرم کنن! چیکار کنم که اتو درست بلد نیستم بزنم! قول میدم اونم یاد بگیرم!
مَردم زدن زیر خنده! همچین می خندیدن که صدا به صدا نمی رسید! همنجور که میزد تو سرش، رسید به صحرا!
ترمه که همونجا جلوی ماشین نشسته بود رو زمین و فقط می خندید! تا مانی رسید بهش و گفت
- آخه عزیزم وقتی شوهر آدم نیم ساعت ظرفا رو دیر شست که قهر نمیکنه این وقت شبی بذاره بره تو خیابون! پاشو! پاشو بریم خونه بچه ها غصه می خوردن! پاشو زشته جلو همسایه ها!
بعد یه نگاهی به ترمه که همونجا نشسته بود کرد و برگشت طرف کارگردان و گفت
- آقای کارگردان خیالتون راحت باشه! صحرا خانم فعلاً غش کرده و فکر نکنم بتونه جایی بره!
یه مرتبه مردم شروع کردن براش دست زدن! برگشت و بهم تعظیم کرد و کارگردان که داشت اشک چشماشو پاک میکرد اومد جلو و گفت
- عالی بود! این همه دیالوگ رو از کجا آوردی!
بعد با مانی دست داد و رفت طرف اون هنرپیشه که همونجا واستاده بود و داشت به مانی نگاه میکرد و گفت
- دیدید آقای...! نقش بسیار سادهس!
تا اینو گفت پسره به حالت قهر گذاشت و رفت که مانی گفت
- ای دلِ غافل! هنرپیشه تون قهر کرد!
کارگردان اومد طرف مانی و گفت
- ولش کن! اینم فکر کرده تامکروزه! چهار تا فیلم بازی نکرده نمیشه باهاش حرف زد! خیلی افاده داره!
تو همین موقع ترمه از جاش بلند شد و یه خانمی اومد جلو و با یه دستمال کاغذی آروم چشماشو که از اشک خیس شده بود پاک کرد و تا خواست مثلاً گریمش کنه که کارگردان گفت
- لازم نیس خانم! برای امشب کافیه!
بعد به دستیارش گفت
- بگین جمع کنن!
مانی- انگار برنامه تونو حسابی بهم زدیم!
کارگردان- نه! قبل از اینکه شما بیاین بهم خورده بود! اصلاً از اوّلش نمی خواست امشب بیاد سر فیلمبرداری! حالاخودت چی؟!
مانی- منکه از اوّلش سر فیلمبرداری بودم! اونا نمیذاشتن بیام جلو!
کارگردان دوباره خندید و گفت
- اگه احیاناً دلت خواست بازی کنی یه سری به من بزن!
بعد کارتش رو داد به مانی و ازمون خداحافظی کرد و رفت.
مانی- بازیم خوب بود هامون!
- خجالت نمیکشی؟! تموم برنامه شونو بهم زدی!
مانی- آخه پسره همچین صحرا رو صدا میزد که انگار آشغالیِ محلشونو داره صدا میکنه که بیاد کیسه زباله ببره!
ترمه- زهرمار!
مانی- دارم صحرا رو میگم! حالا چیکار میکنی؟ ماشین داری؟
ترمه- نه!
مانی- پس بیا بریم!
ترمه- صبر کن لباسمو عوض کنم!
مانی- بُدو پس!
ترمه رفت طرف یه کانتینر که انگار اتاق گریم سیّار بود و رفت توش و ده دقیقه بعد برگشت و اومد طرف ما و گفت
- بریم.
برگشتم به مانی گفتم
- پرژوکتورشونو شیکوندیم!
ترمه- عیبی نداره! من خودم باهاشون حساب میکنم!
مانی- نمیخواد!
بعد سه تایی رفتیم طرف همون دستیار کارگردان که داشت ترتیب جمع وجور کردن وسایل رو میداد. تا چشمش به مانی افتاد و گفت
- واقعاً عالی بود!
|