رکسانا
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 80
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 278
بازدید ماه : 269
بازدید کل : 39720
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, :: 12:0 :: نويسنده : mozhgan

بهش یه چشم غره رفتم كه یه نفر برامون چایی آورد و تعارف كرد. هر سه تایی برداشتیم و تشكر كردیم كه مانی گفت
- زود شماره تلفن ت رو بده تا یادم نرفته!
ترمه - مگه می خواین برین ؟!
مانی - نه !
ترمه - خب بعداً بهت می دم.
- مزاحمتون شدیم ! بهتره شما برگردین سرِ فیلمبرداری! بعداً با هم صحبت می كنیم.
ترمه - پس شما همینجاها باشین تا كارم تموم بشه.
بعد یه نگاه به مانی كرد و خندید و رفت برای بازی. من و مانیم همونجا واستادیم.
نیم ساعت بعد فیلمبرداری شروع شد. داستانم اینطوری بود كه مثلاً ترمه عصبانی، به حالت قهر از یه خونه می آد بیرون و میره كه سوار ماشینش بشه! اون هنرپیشه هم كه معروف بودباید می اومد دنبالش و جلوش رو می گرفت كه قهر نكنه و بره!
چهار پنج بار فیلمبرداری كردن و كارگردان (( كات )) داد! پسره خوب بازی نمی كرد! یعنی یه خرده شُل بازی میكرد! یه بار دیر اومد بیرون! یه بار زود می اومد! یه بار تُپق میزد! دفعه انگار شیشم بود كه ترمه با حالت عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین. اسم ترمه تو این فیلم صحرا بود! هنرپیشه ی مَرد دنبالش دوئید بیرون و از همونجا با یه صدای نیمه بلند گفت
- صحرا! صحرا! نرو! صبر كن!
 اینو كه گفت كارگردان دوباره (( كات )) داد كه هنرپیشه این دفعه عصبانی شد و گفت
- دیگه چرا؟! این دفعه كه، هم تند اومدم بیرون و هم زود و هم تُپُق نزدم!
كات برای چی؟!
تا كارگردان اومد حرف بزنه كه مانی گفت
- برادرِ من خب آقای كارگردان حق داره! آدم وقتی یه همچین دختر خوشگلی ازش قهر كرده و داره این وقت شب، عصبانی میره تو خیابون كه اینجوری با این صدا اسمش رو صدا نمیكنه! این طالبی فروشه تو محل ما وقتی عصری میشه و طالبیهاش رو دستش باد می كنه از شما محكمتر و بلندتر و با سوز دلتر و با احساستر داد می زنه آی طالبی! طالبی شیرین دارم!
 یه مرتبه مَردمی كه اونجا جمع بودن زدن زیر خنده كه مانی گفت
- شما همچین این خانم رو صدا میكنین كه انگار تازه اوّل صبحه و تا عصری وقت دارین طالبیآرو بفروشین!
این دفعه كارگردان و بقیه ی عواملم زدن زیر خنده! ترمه كه همونجا بغل ماشین نشسته بود رو زمین و می خندید!
پسره هنرپیشه فقط همینجوری داشت به مانی نگاه می كرد! آروم با آرنج زدم تو پهلوی مانی كه زود بهش گفت
- معذرت میخوام آقای...! من از اونجا كه بازیتون رو دوست دارم و از سر دلسوزی این حرف زدم! ترو خدا بهتون برنخوره ها!
(( پسره یه نگاهی به مانی كرد و گفت ))
- خواهش میكنم! فكر كنم شما بهتر از من بلدین بازی كنین! خواهش می كنم بفرمائین!
(( تا اینو گفت و مانی معطل نكرد و گفت ))
- آی بروی چشم!
اومد بره جلو كه مچ دستش رو گرفتم! كارگردان كه دید داره اوضاع ناجور میشه با خنده اومد جلو و به اون پسره گفت
- عزیزم ایشون یه شوخی كردن كه خستگیمون در بره! شما ناراحت نشو!
امّا قبول كن درست حسّ نگرفتی!
 پسره كه خیلی عصبانی بود گفت 
- چیكار كنم؟! باید وقتی صحرا میره خودمو بكشم؟! بعدشم اگه من هنرپیشهم، خودم می دونم باید چیكار كنم! لازم به تذكر شما نیس! شما به كار خودتون برسین!
 اینو كه گفت كارگردان ناراحت شد! یعنی در واقع بد حرفی جلو همه بهش زد! اونم برای اینكه جبران كنه گفت
- آقای... این نقش شما آنقدر ساده س كه هرکسی می تونه بازیش كنه! میگین نه؟! آهان!
 بعد برای اینكه تلافی حرف اونو كرده باشه بهمانی گفت
- آقا میشه لطفاً یه لحظه تشریف بیارین؟
 مانیم دستش رو از تو دست من درآورد و همونجور كه میرفت طرف كارگردان گفت
- روی جفت تخم چشمام! اومدم!
 تند رفت بغل كارگردان! كارگردان بهش گفت
- عزیزم این خانم همسر شماس! الآنم قهر كرده و داره میره! شما بُدُو دنبالش و نذاره بره! همین!
مانی- یعنی عصر شده و نصفه وانت طالبی مونده!
 اینو كه گفت همه زدن زیر خنده! خود اون هنرپیشه هم خنده ش گرفته بود!
كارگردان- دیالوگتم اینه! (( صحرا! صحرا! نرو! صبر كن! )) همین!
مانی- شما خیالتون راحت راحت باشه! اگه این صحرا خانم تونست سوار ماشین بشه من این ماشینم رو كادو میدم به شما!
 اینو گفت و راه افتاد طرف اون خونه و در رو واكرد و رفت تو. ترمه م همونجور كه می خندید رفت طرف خونه و اونم رفت تو و كارگردان پشت یه بلندگو دستی داد زد و گفت
- حركت!
 تا اینو گفت، ترمه عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین كه از پشتش مانی تند اومد بیرون و یه بار مخصوصاً خودشو زد زمین كه یعنی پاش لیز خورده و بعدش تند از جاش بلند شد و از همونجا داد زد و گفت
- صحرا! صحرا جون! گُه خوردم! غلط كردم! نرو!
 بعد همونجور كه شَل میزد و می اومد جلو، با دستاشم میزد تو سر خودش و میگفت
- دیگه ظرفا رو به موقع میشورم! جاروبرقیم به موقع میكشم! خاك تو سرم کنن! چیکار کنم که اتو درست بلد نیستم بزنم! قول میدم اونم یاد بگیرم!
 مَردم زدن زیر خنده! همچین می خندیدن که صدا به صدا نمی رسید! همنجور که میزد تو سرش، رسید به صحرا!
ترمه که همونجا جلوی ماشین نشسته بود رو زمین و فقط می خندید! تا مانی رسید بهش و گفت
- آخه عزیزم وقتی شوهر آدم نیم ساعت ظرفا رو دیر شست که قهر نمیکنه این وقت شبی بذاره بره تو خیابون! پاشو! پاشو بریم خونه بچه ها غصه می خوردن! پاشو زشته جلو همسایه ها!
 بعد یه نگاهی به ترمه که همونجا نشسته بود کرد و برگشت طرف کارگردان و گفت
- آقای کارگردان خیالتون راحت باشه! صحرا خانم فعلاً غش کرده و فکر نکنم بتونه جایی بره!
یه مرتبه مردم شروع کردن براش دست زدن! برگشت و بهم تعظیم کرد و کارگردان که داشت اشک چشماشو پاک میکرد اومد جلو و گفت
- عالی بود! این همه دیالوگ رو از کجا آوردی!
 بعد با مانی دست داد و رفت طرف اون هنرپیشه که همونجا واستاده بود و داشت به مانی نگاه میکرد و گفت
- دیدید آقای...! نقش بسیار سادهس!
 تا اینو گفت پسره به حالت قهر گذاشت و رفت که مانی گفت
- ای دلِ غافل! هنرپیشه تون قهر کرد!
 کارگردان اومد طرف مانی و گفت
- ولش کن! اینم فکر کرده تامکروزه! چهار تا فیلم بازی نکرده نمیشه باهاش حرف زد! خیلی افاده داره!
 تو همین موقع ترمه از جاش بلند شد و یه خانمی اومد جلو و با یه دستمال کاغذی آروم چشماشو که از اشک خیس شده بود پاک کرد و تا خواست مثلاً گریمش کنه که کارگردان گفت
- لازم نیس خانم! برای امشب کافیه!
 بعد به دستیارش گفت
- بگین جمع کنن!
مانی- انگار برنامه تونو حسابی بهم زدیم!
کارگردان- نه! قبل از اینکه شما بیاین بهم خورده بود! اصلاً از اوّلش نمی خواست امشب بیاد سر فیلمبرداری! حالاخودت چی؟!
مانی- منکه از اوّلش سر فیلمبرداری بودم! اونا نمیذاشتن بیام جلو!
 کارگردان دوباره خندید و گفت
- اگه احیاناً دلت خواست بازی کنی یه سری به من بزن!
 بعد کارتش رو داد به مانی و ازمون خداحافظی کرد و رفت.
مانی- بازیم خوب بود هامون!
- خجالت نمیکشی؟! تموم برنامه شونو بهم زدی!
مانی- آخه پسره همچین صحرا رو صدا میزد که انگار آشغالیِ محلشونو داره صدا میکنه که بیاد کیسه زباله ببره!
ترمه- زهرمار!
مانی- دارم صحرا رو میگم! حالا چیکار میکنی؟ ماشین داری؟
ترمه- نه!
مانی- پس بیا بریم!
ترمه- صبر کن لباسمو عوض کنم!
مانی- بُدو پس!
 ترمه رفت طرف یه کانتینر که انگار اتاق گریم سیّار بود و رفت توش و ده دقیقه بعد برگشت و اومد طرف ما و گفت
- بریم.
 برگشتم به مانی گفتم
- پرژوکتورشونو شیکوندیم!
ترمه- عیبی نداره! من خودم باهاشون حساب میکنم!
مانی- نمیخواد!
بعد سه تایی رفتیم طرف همون دستیار کارگردان که داشت ترتیب جمع وجور کردن وسایل رو میداد. تا چشمش به مانی افتاد و گفت
- واقعاً عالی بود!

مانی- قربون شما! ببخشین اگه ناراحتتون کردمآ!
بعد کیفش درآورد و سه تا چک بانک صد هزار تومنی از توش درآورد و داد بهش و گفت
- اینم خسارت پروژکتور!
دستیار کارگردان تا اینو دیدگل از گلش شکفت و یه خرده تعارف کرد و بعدش چک ها رو گرفت و سوئیچ ماشین رو داد و سه تایی ازش خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین. وقتی از جلوی مَردم رد میشدیم و دوباره برای مانی و ترمه دست زدن! اونام ازشون تشکر کردن و رفتیم سوار ماشین شدیم و مانی یه دستی برای همه تکون داد و حرکت کردیم.
دو سه دقیقه ای که رفتیم به مانی گفتم
- پسر کارگردانه خیلی آقا فهمیده بود که ازت شکایت نکردآ!
مانی- آره امّا وقتی کار ما رو دید و بعدش چشمش به ماشینمون افتاد فهمید که بهتره سر و صدا نکنه! یعنی دو تا جوون که یه ماشین سیصد میلیونی زیر پاشونه و یه همچین کلّه خریای میکنن حتماً پشتشونم گرمه!
- ولی کارت بَد بود!
ترمه یه نگاهی به مانی کرد و گفت
- بَد امّا تاثیرگذار!
مانی خندید و گفت
- خب شام خوردی! یعنی گرسنه ت نیس؟
ترمه- نه! خستم!
مانی- آدرس خونه ت رو بده بریم.
ترمه- برو طرف چهارراه ولیعصر.
مانی- اونجا کاری داری؟
ترمه- خونم اونجاس.
مانی- اونجا؟!
ترمه- خب آره!
مانی- چرا اونجا؟!
ترمه- خب اندازه پولم یه جا رو گرفتم دیگه!
مانی- مگه وضع مالیت خوب نیس؟!
ترمه- نه! اینجام که هستم اجاره س!
مانی- پس اون فیلمت چی؟!
ترمه- چهار میلیون بهم دادن که دادمش برای ودیعه ی اینجا!
مانی- نمیخوای برگردی پیش عمه؟!
ترمه- فعلاً نه! آمادگیش رو ندارم!
مانی- بالاخره چی؟! گیرم حالا ما خواستیم بیام خواستگاری! تکلیف چیه؟!
برگشت مانی رو نگاه کرد و خندید و گفت
- هامون خان شما خیلی کم حرف میزنینآ!
- مگه این پسره میذاره کسی حرف بزنه! اصلاً مهلت به هیچکس نمیده!
مانی- خب حالا من ساکت میشم تو یه خرده حرف بزن!
- میخواستم بگم خیلی خوشحالم که شما رو دیدم.
مانی- اینو که باید سه ساعت پیش میگفتی! اینم از حرف زدنت!
- آخه تو نمیذاری!
مانی- خب! من دیگه هیچی نمیگم!
یه خرده که گذشت گفت
- خب یه چیزی بگو دیگه!
- چی بگم؟
مانی- چه میدونم! همونا که میخواستی بگی من نمیذاشتم
- الآن دیگه یادم رفته!
مانی- خب من اجازه دارم حرف بزنم؟
- آره، حرف بزن!
از تو آینه، ترمه رو که عقب نشسته بود نگاه کرد و گفت
- عمه خیلی دلش برات تنگ شده!
ترمه آروم گفت
- میدونم
برگشتم طرفش و گفتم
- ما بهش قول دادیم که شما رو برگردونیم خونه!
ترمه- براتون همه چیز رو گفته؟
- آره! امّا این چه معنی میده!؟
ترمه- خودمم نمیدونم!
- احساس میکنم که شمام دلتون براش تنگ شده!
ترمه- نمیدونم!
بعد یه نگاه به خیابونا کرد و گفت
- کجا میری مانی؟
مانی- یه دقیقه بشین و هیچی نگو!
- چطور شد رفتین تو کار سینما؟
ترمه- تو مهمونی یکی از دوستام، همین آقای... شرکت داشت. وقتی منو دید از چهره م خوشش اومد و بهم پیشنهاد داد منم که چاره ای نداشتم قبول کردم و اونم منو به یه تهیه کننده معرفی کرد!
- از این کار خوشتون میآد!
ترمه- اوّلش آره امّا حالا نه!
- چرا؟
ترمه- به دلائلی که بعداً بهتون میگم!
- برای این فیلم قراره چقدر دستمزد بگیرین؟
ترمه- فعلاً که قراردادم ندارن!
- متوجه نمیشم!
ترمه- این برداشت اّول بود که بِهَم خورد!
نگاهش کردم که خندید و گفت
- بعدا براتون تعریف میکنم!
دیگه منم چیزی نگفتم. مانی م ساکت شد و یه ده دقیقه بعد جلو یکی از ساختمونای پدرم و عموم نگه داشت و برگشت طرف ترمه و گفت
- از این ساختمون خوشت میآد؟
ترمه از شیشه ساختمون رو نگاه کرد و بعدش گفت
- خیلی قشنگه! جاشم عالیه! مال شماهاس؟ خونه تونه؟!
مانی- نه! خونه مون زعفرانیه س!

ترمه- پس اینجا چیه؟
مانی- بابام و عموم ساختنش! دو طبقه ش خالیه فعلاً.
ترمه- خب!؟

مانی همونجور که حرکت کرد گفت
- خونه تو پس بده و بیا اینجا.
ترمه- چیکار کنم؟!
مانی- اسبابکشی کن بیا اینجا!
ترمه ساکت شد و هیچی نگفت. مانی م راه افتاد طرف همون آدرسی که بهمون داده بود. یه خرده که رفتیم ترمه گفت
- شماها خبر دارین چرا پدراتون خواهرشونو طرد کردن؟
- نه! اصلاً! یعنی تا امروز حتی نمیدونستیم که عمه داریم امّا امروز یه چیزایی فهمیدیم! امّا خیلی کم! ولی عمه قول داده که برامون تعریف کنه!
ترمه- پدراتون فهمیدن که شماها فهمیدین یه عمه دارین؟
- آره! همین امروز! خیلی م تعجب کردن!
ترمه- اصلاً جریان چی بود؟!
- ما تازه رسیده بودیم دَم خونه که یه دخترخانم به نام رکسانا جلو خونه منتظرمون بود!
ترمه- رکسانا؟!
- آره! میشناسیش که؟!
ترمه- آره، دختر خوبیه!
- خلاصه بهمون گفت که شما یه عمه دارین و فرستاده دنبالتون! ماهام اوّلش باور نکردیم امّا بعدش دیدیم موضوع حقیقت داره! رفتیم خونه ش و دیدیمش! اونم یه چیزایی بهمون گفت و خواست که ترو پیدا کنیم و برگردونیم!
ترمه- همین امروز؟!
- همین امروز!
دیگه چیزی نگفت تا حدود یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو خونه ش. یه جایی بود نزدیک چهارراه ولیعصر، تو یکی از کوچه های فرعیش!
وقتی رسیدیم، پیاده شد و گفت
- حالا همسایه ها ماهارو با همدیگه ببینن و یه فکرایی میکنن!
مانی- آماده باش که اسبابکشی کنی!
ترمه- آخه...
مانی- آخه نداره!
برگشت منو نگاه کرد که بهش گفتم
- شما دیگه تنها نیستین ترمه خانم! شما دو تا دایی دارین و دوتا پسردایی!
حرف مانی رو گوش کنین!
ترمه- آخه من هنوز سه چهار ساعت نیست که شماها رو دیدم!
- درسته امّا به محض به دنیا اومدن شما، من و مانی پسردایی هاتون بودیم و پدرامنوم دایی هاتون!
ترمه- آخه من که دختر...
- دیگه این حرفا رو نزنین!
مانی- حالا بگو ببینم! فردا چیکار میکنی؟
ترمه- تا ساعت دوازده که خوابم! راستی شماره م رو بنویس!
مانی موبایلش رو درآورد وگفت
- بگو!
ترمه شماره ی خونه ش رو داد و مانی زد تو موبایلش و گفت
- موبایل نداری؟!
ترمه- نه! پول ودیعه ی اینجا رو به زور جور کردم!
از تو جیبم موبایلم رو درآوردم و دادم بهش و گفتم
- اینو بگیرین تا بعداً یه دونه براتون بخریم!
ترمه- آخه اینکه نمیشه!
- چرا، میشه.
شماره ی موبایلم رو بهش دادم و گفتم
- برعکس موبایل مانی، موبایل من خیلی کم بهش زنگ میخوره! اگرم احیاناً کسی خواست با من صحبت کنه، شماره ی موبایل اینو بهش بدین!
ترمه- چه جوری باهاش کار میکنن؟!
مانی زود بهش یاد داد و گفت
- فعلا همینجوری باهاش کار کن تا بعداً کارای دیگه ش رو بهت یاد بدم!
بعد کارتش رو داد به ترمه و ترمه یه نگاه بهش کرد و گفت
- آفرین! مهندسم که هستی! شما چی هامون خان؟
مانی- باهمدیگه کار میکنیم! یعنی وقتی یه ساختمون رو شروع میکنیم، من مهندسیِ کارو دستم میگیرم و هامونم فرقونم رو دستش میگیره!
- زهرمار!
ترمه شروع کرد خندیدن که مانی گفت
- من و این هر دو مثلاً مهندسیم امّا تا حالا یه اتاق کاهگِلیم نساختیم!
ترمه دوباره خندید و بعدش گفت
- خب من دیگه باید برم. ببخشین اگه تعارفتون نمیکنم تو خونه! میدونین که؟!
- کار درستی میکنین! ماهام باید بریم!
با هر دومون دست داد و برگشت طرف خونه که بره، ماهام واستادیم تا بره تو خونه که دوباره برگشت و آروم با خجالت گفت
- خیلی خوشحالم از اینکه شماها اومدین سراغم!
مانی- اینو که باید چهار ساعت پیش میگفتی! تو که از این هامونم بدتری!
خندید و گفت
- خیلی احتیاج به حمایت داشتم!
من و مانی یه مرتبه ساکت شدیم که گفت
- یه دختر تنها واقعاً براش سخته که بتونه سالم زندگی کنه! میفهمین که؟!
مانی سرش رو تکون داد و من گفتم
- ما دیگه هستیم! خیالتون راحت باشه!
به مانی نگاه کرد و گفت
- واقعاً؟!
مانی- واقعاً! شروعش رو که دیدی؟!
خندید و گفت
- عالی بود!
مانی- حالا برو بگیر بخواب! فردا بهت زنگ میزنم. آماده م باش برای اسبابکشی!
ترمه خندید و رفت درِ ساختمون رو وا کرد و برگشت و دوباره بهمون خندید و یه دست برامون تکون داد و گفت
- به خاطر همه چیز ممنون! شدم مثل سیندرلا! یه مرتبه همه چیز با هم!
بعدش رفت تو خونه. من و مانی م سوار شدیم و راه افتادیم که مانی گفت
- من فکر میکردم وضعش خوبه!
- تازه یه فیلم بازی کرده! ببینم! اینایی که گفتی جدّی بود؟!
مانی- نه بابا! میخواستم دلش رو خوش کنم!
- راست میگی؟!
مانی- آره به جون تو!
- مرده شورت رو ببرن! مرتیکه فکر نکردی جواب عمه رو بعدش باید چی بدی؟! فکر نکردی داری با احساسات یه انسان بازی میکنی؟! فکر نکردی...
مانی- خیلی خب بابا! حالا که آنقدر ناراحت شدی، چشم! میرم خواستگاریش!
- منو مسخره کردی؟!
مانی- آره!
- زهرمار! همینجا نگهدار پیاده شم!
مانی- حالا ببخشین پسرعمو! داشتم شوخی میکردم!
- جدّی ازش خوشت اومده؟
مانی- آره امّا فکر نکنم بابا اینا موافقت کنن!
- چرا، حتماً میکنن!
مانی- از کجا میدونی؟
- از بس عمو از دست تو ناراحته که از خدا میخواد یکی پیداشه و زن تو بشه ورت داره ببره!
مانی- یه کاری میکنی؟!
- چه کاری؟
مانی- فردا با بابا صحبت کن! جریان بهش بگو!
- بابا بذار حداقل یه بیست و چهار ساعت از آشناییتون بگذره بعد!
مانی- تو حالا صحبتت رو بکن، بعد می ذاریم بیست و چهار ساعت بگذره!
- مگه من مسخره ی توام؟! من نمی تونم!
مانی- ببین من مادر ندارم! ببین غصه میخورم! تو دلت میآد یه بچه ای رو که اصلاً مادرش رو ندیده از خودت برنجونی؟ اگه مادرم زنده بود به اون می گفتم! ولی چیکار کنم که یتیمم و کسی رو ندارم!
- خیلی خب حالا! باز داری خَرَم می کنی؟!
مانی- این حرفا چیه هامون جون! تو آقایی! تو مثل برادر منی! اگه یه روز ترو نبینم از غصه دقّ میکنم!
- گفتم که خیلی خب! دیگه زبون بازی نکن! فردا با عمو حرف میزنم!
یه مرتبه فرمون رو ول کرد و دست انداخت گردن منو شروع کرد به ماچ کردن!
- اِ...! عجب خری هستیآ! جلو تو بپّا! الآن تصادف میکنیم!
دوباره فرمون رو گرفت و گفت
- مرسی از اینکه خَر شدی و کمکم میکنی!
- میدونستم بعدش همینا رو میگی! امّا حواست باشه! ازدواج کردن دیگه شوخی نیست آ! زن گرفتن دیگه بازی نیست آ! ترمه دیگه من نیستم آ که هی گولش بزنی! حالا خودت میدونی!
مانی- باشه! خیالت راحت راحت باشه!
- حالا چی شد یه مرتبه هوس ازدواج به سرت زد؟
مانی- میخوام برم هنرپیشه بشم!
- خب چه ربطی به ازدواج داره؟
مانی- میخوام تو عالم هنر، یه ازدواج ناکام بکنم و دو تا شایعه برای خودم درست بکنم و اسمم بیفته سرِ زبونا! اینطوری زودترم معروف میشم! یادتم باشه که مهریه رو پایین بگیری که موقع طلاق زیاد ضرر نکنم!
- تو آدم نمیشی! حتماً تموم این اخلاقت رو به ترمه میگم!
مانی- نگی یه دفعه آ! حالا اونم باور میکنه و فکر میکنه داری راست میگی!
- خدا به داد ترمه ی بدبخت برسه! بعد از ازدواج چه جوری میخواد ترو تو خونه نگه داره؟!
مانی- اتفاقاً من یه مَردِ خانواده دوستم! بهت قول میدم که وقتی ازدواج کردم، روزی دو ساعت به خونوادهم برسم!
- بقیه ی وقتتم حتماً به کسای دیگه میرسی!
مانی- بالاخره باید یه نفسیم بکشم یا نه؟!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: