رکسانا
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 46
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 244
بازدید ماه : 235
بازدید کل : 39686
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, :: 11:57 :: نويسنده : mozhgan

رکسانا فقط داشت میخندید
-رکسانا خانم شوخی تون گرفته؟!
رکسانا- نه بخدا هامون خان!آقا مانی چیزای با نمک میگن و من هم خندم میگیره!ولی حقیقت رو بهتون گفتم! شما یه عمه دارید
-آخه این عمه چطوری یه مرتبه به وجود اومده؟
مانی- به نظر من این سوال یه سوال بی تربیتی یه!اولا عمه یا هر انسان دیگه یه مرتبه به وجود نمیاد!حالا می خوات عمه باشه یا هر کس دیگه! در ثانی تو مرده گنده هنوز نمیدونی عمه چه جوری به وجود میاد؟!
-تو میدونی چه جوری یه مرتبه پیداش شده؟!
مانی- من نمیدونم چه جوری یه مرتبه پیداش شده ولی میدونم که چه جوری به وجود اومده!
-اه...!بذار ببینم موضوع چیه!رکسانا خانم میشه بیشتر توضیح بدین؟!
رکسانا- من فقط باید یه پیغامی رو به شما برسونم!
-خوب پیغام چیه؟
رکسانا- عمه تون گفتن، یعنی ببخشید من فقط اون پیغام رو تکرار میکنم!عمه تون اگر شما دوتا برادر زاده غیرت دارین به داده عمه تون برسین!
برگشتم طرف مانی که ساکت شده بود و داشت به رکسانا نگاه میکرد و گفتم:
-تو چی میگی؟
همون جور که داشت به رکسانا نگاه میکرد گفت:
-میدونم که رکسانا خانوم دروغ نمیگه! ولی داستان خیلی عجیبه!
-رکسانا خانم شما چه نسبتی با عمه ی من یا ما دارین؟
مانی- نکنه یمرتب بگی که تقریبا خواهر منی که اصلا حوصلشو ندارم!
رکسانا که میخندید گفت:
-نه من خواهر هیچ کدوم از شماها نیستم!من دانشجو هستم.عمه خانوم لطف کردن یه اتاق تو خونشون به من دادن.
مانی- ببخشید رکسانا خانم عمه خانم ما چند تا از این لطفا کردن؟ یعنی چند تا مثل شماها اونجا اتاق دارن؟
رکسانا- ما سه نفریم.
مانی- پس عمه م پانسیون وا کردن!
رکسانا- ایشون پولی از ما نمیگیران!
مانی- اون وقت میگان من به کی رفتم!خوب به عمه م رفتم دیگه!من هم هیچ وقت از دختر خانوما پول نمیگیرم!
یه نگاه به رکسانا کردم و گفتم:
-حالا ما یعنی باید چیکار کنیم؟
رکسانا- ببخشید اما من فقط پیغام ایشون رو به شما دادم.دیگه خودتون میدونین!
بر گشتم به مانی نگاه کردم که گفت:
-رکسانا خانوم به عمه مون پیغام بدین که از این هندونهها زیر بغل ما جا نمیگیرد ولی حتما بهش سر میزنیم!
رکسانا- چرا الان نمیایین؟من دارم میرم اونجا!خوب شما م با من بیاین!اون پیرزن رو خوشحال میکنین!خیلی افسردس!زن واقعا خوب و مهربونیه!خواهش میکنم بیایید!
تو چشماش نگاه کردم.هم چین صادقانه حرف میزد که به دلم میشست!
-مانی یه زنگ بزن بابا انا! یه بهونهای براشون بیار!
مانی- خونه عمه مون کجاست؟
رکسانا- گیشا.
از جام بلند شدم و گفتم:
-بریم رکسانا خانوم.
رکسانا- میایین؟
-عمه پیغام رسانه خوبی رو انتخاب کرده!آره همین الان با هم دیگه میریم هر چند که هنوز فکر میکنم یا اشتباه شده یه اینکه مسالهٔ دیگهای تو کاره!در هر صورت ما عمه نداریم اما چون موضوع برای خودمون هم جالب شده باهاتون میاییم

 

سه تایی بلند شدیم و از کافی شاپ اومدیم بیرون. مانی یه تلفن به خونه زد و برنامه رو جور کرد و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف گیشا.
تقریبا نیم ساعت بعد تو گیشا بودیم و رکسانا یه کوچه رو بهمون نشون داد که رفتیم توش و جلو یه خونه دو طبقه واستادیم. خونه نسبتا قدیمی بود. سه تایی پیاده شدیم و رفتیم طرف حونه و رکسانا زنگ زد و در وا شد و رفتیم تو.خونه شمالی بود. از حیاطش که کوچیک اما با صفا بود رد شدیم و از چند تا پله رفتیم بالا که در راهرو وا شد و دو تا دختر دیگه اومدن بیرون و سلام کردن. تا مانی چشمش بهشون افتاد با یه حالت غمگین گفت:
- سلام عمه های خوبم! الهی پیش مرگتون بشم! خدا رو صد هزار مرتبه شکر که ماها رو بهم رسوند! دلم براتون یه ذره شده بود! تو رو خدا بذارین بعد از این همه سال دوری بغلتون کنم! شماها بوی بابامو می دین!
« اینو و گفت و رفت طرف شون که دو تایی زدن زیر خنده و رکسانا گفت: »
- مانی خان اینا دوستای من هستن! عمه خانوم ایشون هستن!
« از همونجا پشت شیشه ی یکی از اتاقا رو نشون داد. من و مان دو تایی برگشتیم طرف اون ور!
یه خانم پیر پشت شیشه ی قدی یه اتاق واستاده بود و به یه عصا تکیه داده بود و داشت به ما نگاه می کرد!
هر دو ساکت شدیم و به اون خانم نگاه کردیم! موضوع انگار جدی جدی بود! صورت اون خانم شباهت زیادی به عموم، پدر مانی داشت! هر دومون جا خورده بودیم! شاید حدود سی ثانیه تو همون حالت بودیم که یه مرتبه مانی برگشت طره همون دو تا دختر و گفت:
- شما اشتباه نمی کنین؟! من فکر کنم شما دو تا عمه مائین! به سن و سال اون خانم نمی خوره که عمه ما باشه! حالا دیگه خودتونو لوس نکنین و بیاین جلو و برادر زاده تونو بغل کنین!
« دخترا دوباره زدن زیر خنده و رکسانا اومد جلو و گفت: »
- معرفی می کنم، مریم و سارا، دوستای من!
« مانی با دلخوری با دو تایی شون دست داد و گفت:

 

  - ولی من هنوز احساس می کنم که یه اشتباهی رخ داده! می گم آ رکسانا خانم! من وقتی بچه بودم از مامانم یه مرتبه شنیدم که یه خاله ای داشتم که وقتی بیست و یکی دو سالش بوده گم شده! ممکنه مثلا یکی از این دو تا دختر خانم خاله ی گم شده ی من باشن؟
« رکسانا که می خندید گفت:»
- فکر نکنم مانی خان! احتمالا خاله گم شده شما الان باید حدودا پنجاه سالشون باشه!
مانی - نه اصلا اینطور نیس! خاله من بیست و یه سالش بوده که گم شده! الانم برای من همون بیست و یه سال درسته!
« همونجور که به حرفهای مانی گوش می دادم، چشمم به اون خانم پیر بود. اونم داشت منو نگاه می کرد! صورتش خیلی برام آشنا بود! اما نمی دونستم کجا دیدمش! تو همین موقع رکسانا ا.مد جلو من و گفت:»
- هامون خان نمی فرمائین تو؟

یه نگاه بهش کردم و رفتم طرف راهرو، دو تا دخترا رفتن کنار و من رفتم تو ساختمون و از راهرو گذشتم و رسیدم جلو یه در که یه مرتبه همون خانم پیر در رو وا کرد و یه لبخند زد و گفت:»
- تو هامونی؟
« سرم رو تکون دادم که گفت:»
- شکل پدرتی!
« فقط نگاهش کردم که مانی رسید پشت سرم و تا اون خانم رو دید یواش در گوشم گفت:»
- عمه مونبازیکن بیس باله! چه چوبی دستشه!
« اون خانم شنید و خندیدو گفت:»
- تو هم مانی هستی! درست مثل پدرت!
مانی - سلام عمه جون! یه دونه از این دختر عمه هارو بده که کار داریم و باید بریم! بعدا سر فرصت می آئیم واسه دیدار و ماچ و بوسه !
« با آرنج زدم تو پهلوش! اون خانم شروع کرد به خندیدن و از جلو در رفت کنار و گفت:»

- بیائین تو، هر چند خیلی دیره اما بازم خوبه!
مانی - عمه خانم اگه دیره می خواین ما الان بریم فردا بیائیم؟ اصلا شما خسته این، تشریف ببرین تو اتاقتون استراحت کنین، منم با این دختر خانما، ته و توی قضیه رو در می آرم و نتیجه رو فردا به اطلاع شما می رسونم! چطوره؟
عمه خانم - بیا برو تو پدر سوخته ی بی حیا!
مانی - اِ.... ! عمه خانم نرسیده شوخی؟
« آروم رفتم تو و مانی م دنبالم اومد و رکسانا و مریم و سارا م اومدن و رکسانا رفت جلو و در مهمونخونه رو وا کرد و همه رفتیم تو و نشستیم و خودش رفت بیرون و یه دقیقه بعد با یه سینی چایی برگشت. تو این یه دقیقه، من یه لحظه به مریم و سارا و یه لحظه به اون خانم نگاه می کردم. رکسانا با سینی چایی اومد جلومون و تعارف کرد و به مریم یه اشاره کرد که اونم بلند شد و رفت بیرون و کمی بعد با سبد میوه و زیر دستی برگشت و سبد میوه رو گرفت جلو من و گفت:»
- بفرمائین هامون خان.
- ممنون میل ندارم.
مریم - اگه سخت تونه خودم براتون پوست بکنم!؟
« یه نگاه بهش کردم که خنده از رو لبش رفت و کمی خودشو جمع و جور کرد که مانی آروم بهش گفت:»
- هاپو عصبانی!
« یه مرتبه اون خانم و دخترا زدن زیر خنده! یه چپ چپ بهش نگاه کردم که آروم گفت:»
- چته عین برج زهر مار! خدا یه عمه بهمون داده با سه تا تقریبا دختر عمه! دیگه چی می خوای؟!
« پاکت سیگار رو درآوردم و به اون خانم گفتم:»
- اجازه هست اینجا سیگار بکشم؟
عمه خانم - سیگار چیز خوبی نیس آ!
- پس می رم بیرون می کشم.
« تا اومدم بلند بشم که گفت:»
- نگفتم اینجا سیگار نکش! گفتم چیز خوبی نیس! حالا یه دونه م به من بده!
چه بهشم زود بر می خوره!
« بلند شدم و بهش تعارف کردم. یکی برداشت و براش روشن کردم و دو تام برای خودم و مانی روشن کردم. اومدم بدم بهش که دیدم با چشم داره یه جا رو نشون می ده! برگشتم طرف اونجایی رو که نشون می داد نگاه کردم که دیدم سر بخاری اتاق، چند تا قاب عکس کوچیکه! دوباره برگشتم طرف مانی که یه مرتبه انگار تصویر عکس آ تو ذهنم جا افتاد! رفتم جلوتر که دیدم انگار هیچ اشتباهی پیش نیومده!
چهار تا عکس تو قاب روی بخاری اتاق بود. همه قدیمی و زرد شده! تو دو تا شون عکس دو تا پسر بچه و یه دختر بزرگتر بود! عکس اون دو تا پسر بچه رو کاملا می شناختم! پدرم و عموم!
دو تا عکس دیگه که سه تایی بود. عکس پدر بزرگم و یه زن و همون دختر بچه بود!
برگشتم طرف اون خانم که با یه لبخند گفت:
- شناختی؟
- عکس پدرمو عمومه!
عمه خانم - اون دخترم که منم!
« یه نگاه دیگه به عکسا کردم و سیگار مانی رو بهش دادم و گفتم:»
- زیاد معلوم نیس!
عمه خانم - اون یکی آ چی؟! عکس پدر بزرگت رو که می شناسی؟!
« دیگه این یکی قابل انکار نبود!»
- یعنی شما عمه ی ما هستین؟
عمه خانم - آره پسر جون! هیچ دروغی در کار نیس!
- پس تا حالا کجا بودین؟ چرا تا حالا پدرامون در مورد شما چیزی به ما نگفتن؟!
عمه خانم نگاهی به رکسانا کرد که اونم یه اشاره به مریم و سارا کرد و سه تایی از جاشون بلند شدند و از اتاق رفتن بیرون.»
عمه خانم - حالا چایی تون رو بخورین تا کم کم حالی تون کنم!
« چایی آمون رو ورداشتیم و کمی ازش خوردیم که گفت:

-آخرین بار که دیدمتون دو سه ماه پیش بود!
-کجا؟
عمّه خانم- درست دم خونه تون! تاحالا دو سه بار اومدم دم خونه تون و برادرامو دیدم!
-چطور پی دامون کردین؟
عمّه خانم- باباهاتون عدمهای کوچیکی نیستن که نشه پیداشون کرد! اونم با اون کارخانهٔ بزرگ و معروف!
-حالا چرا خواستین پیدامون کنین؟
عمّه خانوم- داستانش خیلی طولانیه! باید سر فرصت براتون تعریف کنم!
-ولی باید ما بدونیم!
عمّه خانوم- آره ولی شما رو برای یه چیز دیگه خواستم! یعنی برای یه کمک! راستش اولش برای کمک اما تا پاتون رو گذاشتین تو این خونه، یه مرتبه یه احساس دلگرمی و پشت گرمی بهم دست داد! احساس کردم که دیگه تنها و بیکس نیستم! یعنی هرکسی دوتا جوون مثل شماها برادرزادش باشن دیگه بیکس نیست!
-ممنون چه کمکی از دست ما بر میاد؟ مشکله مالی دارین؟
عمّه خانوم- دخترم! دخترم رو برام بیارین!
منو مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت:
-از خونه فرار کرده؟
عمّه خانوم- تقریبا
مانی- تقریبا فرار کرده؟ یعنی نصف روز خونه ست نصف روز فرار میکنه؟
عمّه خندید و گفت:
-ا زم قهر کرده.دوسالی میشه!
مانی- دوساله که قهر کرده حالا به فکرش افتادین؟
عمّه خانوم- ازش خبر داشتم! یه اتاق توی خونه یه خوب و مطمئن اجاره کرده بود و زندگیش رو میکرد! گفتم کمی که بگذره و آروم تر بشه میرم سراغش و برش میگردونم اما اشتباه میکردم!
مانی- ازدواج نکرده؟

عمّه خانم- نه!
مانی- چند سالیش هست حالا؟
عمّه خانم- حدود بیست دو و سه سالشه.
من و مانی یه نگاه به همدیگه کردیم و مانی گفت:
ببخشید عمّه خانم، شما چند سالته؟
عمّه خانم- دورور هشتاد، هشتاد خرده آی.
مانی- ماشالا! روغن کرمونشاهی اینه ها!هزار الله اکبر! یعنی حدودا شصت سالتون که بود این گیس گلابتون رو به دنیا آوردین؟! دستتون درد نکنه! زن ایرانی رو رسفید کردین!
عمّه خندید و گفت:
-دختر خودم نیست!آوردمش و بزرگش کردم!همین و که فهمید گذاشت رفت!
-بهش نگفته بودین؟
عمّه خانم- نه!
-چرا؟
عمّه خانم- خرییت!
مانی- دور از جون شما اما خودش چه جوری فهمید؟
عمّه خانم- یه پدر سوخته بش گفت! یه آدم شار لاتن!
-باهاتون دشمنی داشت؟
عمّه خانم- کم کم همه رو براتون میگم.
مانی- عکسی چیزی ازش ندارین؟
عمّه خانم- شما حتما میشناسینش!
مانی- ما؟ بجون عمّه خانم من یکی که تو این دوساله توبه کردم و همش تو خونه وره دل بابام بودم! هرکسی هم هرچیزی بهتون گفت از سر دشمنی بوده!میگین نه این هامون شاهد!
عمّه خانم-ای پدر سوخته!
مانی- یعنی شما میفرمایین ما به عمّه مون خیانت میکنیم؟! یعنی ما ا دمهایی هستیم که بریم و دختر عمّه مون رو فریم بدیم؟! اصلا به قیافهٔ ما میخوره که یه هم چین ا دمهایی باشیم؟!
عمه نگاهش کرد و بهش خندید كه مانی گفت:
-فرمودین دو سال؟
عمه سرش رو تکون داد
مانی- ببخشید اسم دختر عمه جون فریباست؟
عمه خانوم- نه.
مانی خندید و آروم گفت:
-بیتا؟
عمه بازم خندید و گفت:
-نه.
مانی بازم با خنده گفت:
-صحرا؟شهره؟آزیتا؟لیدا؟پانت ه ا؟ویولت؟
عمه خانم- هیچ کدوم نیست!
مانی- خوب، الحمدلله ی سالش كه هیچی! بخیر گذشت!
عمه م خندید و آروم از جاش بلند شد و رفت از اتاق بیرون و ی لحضه بعد با ی مجله برگشت و مجله رو گذاشت جلو ما!من مانی یه نگاه به مجله کردیم.یه مجله جدول بود! مانی ورش داشت همین جوری ورق زد و بعد رویه صفحه نگه داشت و یه نگاه بهش کرد.
-خوب! احتمالا راحت میشه پیداش کرد!
یه نگاه به لای مجله کردم!فکر کردم عکس ی چیز دیگه ی از دختر عمه موون لای مجلس كه مانی گفت:
-شروع میکنیم ! از از نوشت های زند یاد جلال احمد؟هفت حرف!
-چی؟
مانی- از مشتقات نفت؟ سه حرف!ببخشین عمه جون! اسم دختر عمه موون رمز جدول؟
عمه م خوانید و گفت:
-رو جلدش رو نگاه کنین!
ی نگاه با تعجب به عمه م کردم و مجله رو از دست مانی كه اونم به عمه م مت شده بود گرفتم و عکسه رو جلد رو نگاه کردم!باورم نمیشود!
دوبار به عمه م نگاه کردم! یه لحضه بعد گفتم:
-ایشون دختر عمه ما هستن؟
مانی مجله رو از دستم گرفت و یه نگاه بهش کرد گفت:
-ا ا ا ا...! پس ما تاحالا بیخودی پول بلیط سینما رو میدادیم!
مجله رو دوبار از دستش گرفتم و نگاه کردم! رویه جلد عکسه ..... خانوم بود كه همین چند وقت پیش توی یه فیلم بازی کرده بود! دختر قشنگی بود! چشم و مو مشکی و خیلی خوش تیپ! اتفاقا به خاطره قشنگیش، با همون یه فیلم گل کرده بود !
مجله رو گذاشتم رویه میز و به عمه خانم گفتم:
-اسمش همین .... كه باهاش معروف شد؟
عمه خانوم- نه! اسمش ترمه اس! وقتی فهمید كه دختر من نیست رفت وبرای خودش یه شناسنامه دیگه گرفت!یعنی به نام پدرش شناس نام گرفت! اسمش رو هم عوض کرد اینو رو خودش گذاشت!
مانی- اسم خودش كه قشنگ تر بود!
عمه خانم- دیگه؟!
مانی- هلاکه هنر پیشگی به دهانش مزه کرده و معروف شد؟!مگه میآد؟!
عمه خانوم- نمیخوام دیگه بازی کنه!
-چرا؟!
عمه خانوم- بعدا بهتون میگم!
-اگه نخواست بیاد چی؟
عمه خانم- میخواد!حتما میآد!فقط باید کمکش کرد!
-ماها رو میشناسه؟
عمه خانوم- براش از برادرم گفتم. میدونه كه برادر هام هرکدوم یه پسر دارن. همین.
مانی-آدرسی چیزی ازش دارین؟
عمه خانوم- خونه جدیدش رو نه ولی امشب فیلمبر داری داره!
-کجا؟
عمه خانوم- است ۲ بعد از نصفه شب توخیابون....
تو همین موقع در اتاق واشد و رکسانا با ی سینه چایی دیگه امد تو و تعارف کرد كه عمه خانوم گفت:
-رکسانا همه چیز رو میدونه خدا حفظش کنه خیلی برام کمکه!
رکسانا- اختیار دارین!کاری نکردم!
-ترمه خانم تحصیل کردن؟
عمه خانم- آره!دانشگاهش رو تمام کرده!
رکسانا سینی رو گذاشت رویه میز و خودشم نشست. چایی موون رو خوردیم كه گفتم:
-خوب اگه اجازه بدین رفع زحمت کنیم!
عمه خانوم- حالا كه زود!
-از صبح كه از خونه اومدیم بیرون هنوز بر نگشتیم!دلشون شور میزنه!
اینو گفتم و بلند شدم مانی م بلند شد و یه خداحافظی معمولی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون.دم در راهرو عمه م گفت:
-هامون!
برگشتم طرفش.
عمه خانم- کمکم میکنین؟
-سعی میکنیم.
زد زیره گریه و گفت:
-اگه شما ها کاری برام نکنین،دیگه کسی رو ندارم!اگه قرار باشه برگرده فقط شما ها میتونین برش گردونین!
مانی- مگه کسه دیگه ی ام رفته دنبالش؟
اشک هاشو پاک کردوگفت:
-دوبار خودم،یه بار هام رکسانا با مریم اینا!
دوبار شروع کرد به گریه کردن مانی رفت جلو و پیشونیش رو مکه کرد و گفت:
-غصه نخورین!خدا بزرگه!
دوبار زیره لب یه خداحافظی کردم و رفتم تو راهرو و رفتم تو حیاط مانی و رکسانا پشت سرم امدن تو حیاط كه رسیدیم مانی به رکسانا گفت:
-شما با این دختر عمه ما حرف زدین؟
رکسانا- آره.
مانی- چه جور دختریه؟
رکسانا- دختر خوبییه!
مانی- دوخت خانوما همه خوبان اما میخوام بدونم از اناس كه خودش رو میگیره؟
رکسانا خندید و گفت:
-خوب الان دیگه ترمه خانوم هنر پیشه هستن!طبیان یه مقدار رهایی شون عوض شده!
مانی- خوب فهمیدم! دیگه نمیخواد بگی!رفتی اینجا تلفن دارین؟
رکسانا- الان شماره رو براتون می نویسم می ارم !
مانی- نمیخواد! همین بگین میزنم تو موبیل!
رکسانا شماره خونه رو به مانی داد و مانی شماره موبایلش رو به رکسانا داد و ازش خداحافظی کردیم و اومدیم از خونه بیرون و سوره ماشین شدیم و حرکت کردیم.
تا وسطای پارک وی هیچ کدوم چیزی نگفتیم كه یه مرتبه مانی گفت:
-چرا از ما این جریان رو پنهون کردن؟
-نمیدونم!
مانی- فکر کنم عمه موون جوون كه بوده یه خورده شیطونی کرده و از بهشت روند شده!
-نباید در موردش اینطوری حرف بزنی!هرچی باشه عمه مونه!
مانی-شیطونی كه یه خورده اشکالی نداره!
-حالا چه جوری برش گردونیم؟
مانی-کاری نداره یه شایعه براش درست میکنیم و میزنن از عالمه هنر بیرونش میکنن!

این یکی دیگه شوخی نیست ! کار سختیه !
مانی – خدا بزرگه !
(( نیم ساعت بعد رسیدیم خونه . پدرم و عموم و مادرم داشتن نهار می خوردن . تا رسیدیم شروع کردن به غر زدن که تا حالا کجا بودین و چرا موبایل تون خاموش بوده !
سلام کردیم و دو تایی رفتیم لباسامونو عوض کردیم و دست و صورتمونو شستیم و اومدیم سر میز نهار . مادرم برامون غذا کشیده بود . مانی شروع کرد به خوردن که عموم بهش گفت ))
- کجا بودین تا حالا ؟!
مانی – اسیر همشیرۀ شما !
(( یه مرتبه پدرم و عموم و مادرم دست از غذا کشیدن و مات به من و مانی نگاه کردن ! شاید حدود سی ثانیه ، یه دقیقه فقط نگامون می کردن ! بعدش عموم گفت ))
- باز چرت و پرت گفتی پسر ؟ !
- نه عمو جون ! راست میگه !
پدرم – یعنی چی ؟ !
- عمه مون فرستاده بود دنبالمون ! ماهام رفتیم اونجا !
(( پدرم بلند شد و یه سیگار روشن کرد و دوباره برگشت سر میز و گفت ))
- خب ؟
- هیچی دیگه ! رفتیم خونش ! گیشا !
پدرم – خب ! ؟
مانی – می خواست ما رو ببینه و باهامون حرف بزنه !
(( تا مانی اینو گفت درم از جاش بلند شد و رفت تو حیاط ! عمومم دنبالش رفت ! یه نگاه به مانی کردم که بلند شد دنبالشون رفت و یه دقیقۀ بعد برگشت و گفت ))
- دوتا داداشا سر گذاشتن به بیابون !
- چی ؟!
مانی – سوار ماشین شدن و رفتن !
(( برگشتم طرف مادرم و گفتم ))
- جریان چیه ؟!
مادرم – چی بگم آخه ؟!
مانی – بگو عزیز ؟ ما که امروز فردا همه چیز رو میفهمیم !
(( مانی مادرم رو عزیز صدا می کرد . مادرم یه لحظه مکث کرد و بعدش گفت ))
- پدراتون یه خواهر داشتن که باهاشون ناتنی بوده ! گویا از خونه فرار می کنه و پدر بزرگ تون هم از ارث و همه چیز محرومش می کنه ! من فقط همین رو می دونم !
- اسم این خانم چیه ؟
مادرم – اسم عمه تون ؟
(( سرمو تکون دادم که گفت ))
- لیا .
- لیا ؟!
مانی – این چه اسمیه ؟!
مادرم – آخه مادرش ایرانی نبوده !
- برای چی پدر زرگ این کارو می کنه ؟
مادرم – آخه اون وقتا که مثل حالا نبوده ! فرار از خونه مثل یه گناه بوده ! اونم برای دختر!
- پدر اینا چی ؟
مادرم – پدرت و عموت اون موقع ها خیلی کوچک بودن ! خب وقتی باباشون لیا رو طرد می کنه ، اونا چیکار می خواستن بکنن ؟! بعدشم همش تو خونه ازش بد می گفته و نفرینش می کرده ! کم کم این مسئله تو روحیۀ اینام اثر می کنه و از خواهرشون متنفر می شن ! گویا بابابزرگ تون تا آخر عمرش سر حرفش بوده و از اینا قول گرفته اسم لیا رو هم نیارن . غذا تونو بخورین ! از دهن افتاد !
- من اشتها ندارم !
مانی – اما من دارم !
(( شروع کرد به خوردن غذاش که مادرم زری خانم رو صدا کرد و گفت ))
- زری خانم ! بیا غذای این بچه رو ببر گرم کن ! یخ کرد !
مانی – خوبه عزیز ! خوردمش تموم شد !
(( یه نگاه بهش کردم . داشت تند و تند غذاشو می خورد ! بهش گفتم ))
- زودتر بخور کارت دارم .
(( بشقابش تموم شد و دوباره برای خودش غذا کشید ! ))
- چه خبرته ؟! از سال قحطی اومدی ؟!
مادرم – بزار بخوره بچم ! چکارش داری ؟
- مادر شما عمه لیا رو دیدین ؟
مادرم – نه مادر ! اصلا جرات نداشتم اسمش رو جلو پدرت بیارم !
- انقدر از دستش ناراحته ؟!
مادرم – چه می دونم والا !
(( برگشتم به مانی نگاه کردم . بشقاب دومش رو هم تموم کرد و شروع کرد دوباره غذا کشیدن !
- می خوای مانی زنگ بزنم یه پرس چلو کباب برات بیارن ؟!
مانی – نه ! غذا هس ! چلو کباب برای چی ؟
- داری خودکشی می کنی ؟ راه های ساده تری م هس آ !
مادرم – ولش کن بزار غذاش رو بخوره !
(( از تو جیبم یه سیگار در آوردم و روشن کردم که مادرم گفت ))
- الان یه مرتبه پدرت اینا بر می گردن آ !
(( من و مانی جلو پدرم و عموم سیگار نمی کشیدیم . ))
مادرم – چیه مادر این سیگار ؟! جز سرطان چیز دیگه م داره ؟!
(( داشتم با خودم فکر می کردم . یه آن برگشتم طرف مانی . سومین بشقابشم تموم کرد و شروع کرد به سالاد کشیدن !
- مانی ! خدا شاهده ممکنه اتفاقی برات بیفته ها ! حداقل به معده ت رحم کن !
مانی – سالاد غذا رو حضم می کنه .
- سالاد یه بشقاب غذا رو حضم می کنه ! تکلیف اون دو تا بشقاب دیگه رو کی روشن می کنه ؟

مانی- الان بعد از این،دسر كه خوردم،خودش تکلیف اون دوتا دیگه رو روشن میکنه!
از دستش حرصم گرفت و از جام بلند شدم و دستش رو گرفتم و کشیدم!
همون جور كه از جاش بلند میشد ی تیکه نون از رو میز واردش و گفت:
-چرا همچین میکنی؟!
-دارم از مرگ نجاتت میدم!
منی-بابا ضعف گرفت تم!عزیز،سفره رو جمع نکن كه برمی گردم!
کشیدمش و باخودم بردمش بالا تو اتاقم.رفت رو تخت نشست و شروع کرد به خوردن اون تیکه نون!
-امشب چیکار میکنی؟
مانی-شام میخورم،سیر میشم!
-بترکی مانی!
مانی-بابا گشنه مه آخه!
-دارم این دختر ترمه رو میگم!
مانی-آهان!خوب میریم دنبالش!
-اگه نیومد چی؟
منی-میزنیم تو سرش می اریمش!حالا من ازیه چیز دیگه میترسم!
-از چی؟
مانی-میترسم پس فردا خبر بهمون برسه كه یه مادربزرگ فریب خورده داریم كه سال هاس از خونه فرارکرده و تازگی پلیس پیداش کرده و الان هم تو ندامت گاهه و باید بریم و تحویلش بگیریم!
-گم شو!
فصل دوم

ساعت حدود یک و نیمه نصفه شب بود كه با مانی،یواش از خونه اومدیم بیرون.ماشین مانی بیرون،جلو،در پارک بود.
دوتایی سوار شدیم و حرکت کردیم.تقریبا ساعت دو بود كه رسیدیم به همون خیابون كه توش فیلمبرداری داشتن.همون اول خیابون رو بسته بودن و نمیذاشتن ماشین وارد بشه!جمیعت م اونجا پر بود!
-این همه آدم اینجا چیکار میکنن؟! اون هم این وقت شب!
مانی-مردم ایران هنر دوستن دیگه!
-خوب چیکار کنیم حالا؟
مانی-بذار ماشین و پارک کنم بعدش پیاده میریم.
ماشین رو یه جا پارک کرد وبعدش پیاده شدیم.از اول خیابون كه تقریبا بیست متر وارد میشدیم،صحنه فیلمبرداری شروع می شد.پروژکتور و یه سری تابلو و چند تا نیمکت و دوربین و این چیزارو گذاشته بودن تو خیابون و پیاده رو.از همون جا كه پروژکتور ها بود دیگه نمیذاشتن کسی بر جلوتر.یه مامور و دونفر از کارکنان اونجا واستاده بودن و مواظب بودن کسی جلوتر نره.مردم كه بیشترشون دخترای جوون بودن،از همون جا تماشا میکردن.
با مانی رفتیم جلوتر و از یکی از اون کارکنان اونجا پرسیدیم:
-ببخشی آقا،........امشب فیلمبرداری دارن؟
ی نگه به من کرد و سرشو تکون داد.دوباره پرسیدم:
-ببخشین چطوری میتونیم ایشون رو ببینیم؟
یه خندآی کرد و گفت:
-وقتی فیلم شون آمده شد و رفت رو اکران،میرین سینما و بلیط می خرین و می بینین شون!

دوباره خندید كه مانی گفت:
-خوب ایشون چه جوری میتونن ما هارو ببینن؟؟
خنده ی یارو قطع شد و هیچی نگفت كه مانی آروم بهش گفت:
-ببین آقاجون ما دوتا از اقوام خانوم....هستیم. باید امشب چند دقیقه در مورد موضوع خیلی مهمی با ایشون صحبت کنیم! حالا اگر ممکنه یا بذارین ما بریم تو یااینکه خودتون یه پیغام بهشون برسونید!
یارو دوباره نگاهمون کرد گفت:
-نمیشه آقا!اینکارا ممنوعه!
مانی-چی ممنوعه؟
یارو-پیغوم پسغوم بردن!
مانی-پس بذارین ما بریم تو!
یارو-ان هم ممنوعه!
مانی-پس ایشون رو صدا کنین بیرون!
یارو-ان هم ممنوعه!هنرپیشه ها نباید از محوطه فیلم برداری خارج بشن!
مانی-اینا هنرپیشن یا اسیر جنگی؟؟؟
یارو-حالا هرچی!
مانی-پس به کارگردان یا تهیه کننده بگین یک دقیقه بییاد اینجا!
یارو دوباره خندید و گفت:
-من از اینجا یک قدم هم نمی تونم تکون بخورم!
-آقای محترم ما نه مزاحمیم نه اینکه خیال امضا گرفتن و این حرفارو داریم!یه کاره بسیار مهمی با ایشون داریم!همین!
یارو-کاری از دست من ساخته نیست مگه اینکه کارگردان بگه!
-خوب کارگردان رو صدا کنین!
یارو-اجازه ندارم از اینجا تکون بخورم!
مانی رفت جلو تر و بغلش واستاد و یه خنده بهش کرد و یه چیزی گذشت تو جیبه کتش و گفت:
-حالا شما یخورده دیگه فکر کن ببین راهی نداره؟!
یارو آروم دستش کرد تو جیبش و لاش رو واکرد و یه نگاهی به پولا کرد و بایه لبخند گفت:
-راه در اما خیلی ساخت!
مانی دوباره یخورده پول گذاشت تو جیبش و گفت:
-ببین آسون تر نشود؟
یارو یه خنده دیگه کرد و گفت:
-همین جا واستین تا برگردم!
بعد یه چیزی به دوستش گفت و گذاشت و رفت!دوسه دقیقه بعد برگشت و گفت:
-اینکه میاد دستیاره کارگردانه!هرچی میخواین بهش بگین!
یخورده صبر کردیم اما کسی نیومد!یارو دوباره رفت و این دفعه بایه نفر دیگه برگشت و ماهارو بهش نشون داد كه اونم با عجله و تند تند گفت:
-بفرمایین آقایون!
مانی-سلام عرض کردم...
یارو زود گفت:
-خواهش میکنم کوتاه و مختصر و سریع بگین!
مانی-سلام!خانوم...!ملاقات!
یارو ی نگاه به منی کرد و گفت:
-یعنی چی آقا؟؟؟
مانی-از این خلاصه تر و مفید تر و سریع تر دیگه بلد نیستم! ببخشین!
یارو-میخوایین با خانوم... ملاقات کنین؟؟؟
-جناب آقای کارگردان ما از اقوام ایشون هستیم و مایلیم در مورد مسعله مهمی ایشون رو ملاقات کنیم!
یارو-ببینین آقایون،تو هر صحنه فیلمبرداری كه صحنه خارجیه،یه عده قم و خیش همیشه پیدا میشن!
-ما چطوری میتونیم ثابت کنیم كه این مورد واقعی یه ؟؟
یارو-شما اگه از اقوام ایشون هستین حتما آدرس منزل یا تلفن شون رو دارین!

-ما از اقوام ایشون هستیم اما نه آدرس شون رو داریم نه شماره تلفن شون رو!
یارو-پس متاسفم!
-آقای محترم! مسله خیلی خیلی مهمه!
یارو-من هم خیلی خیلی متاسفم!
مانی-آقای عزیز زیادی تاسف نخورین!برای قلبتون خوب نیست!کار ما هم به اندازه این تاسف شما مهم نیست!لطفا بفرماین به کارتون برسین جناب کارگردان بزرگ!اما بعدا نگین كه ما اجازه نگرفتیم و خواهش نکردیم و این حرفاها؟!
یارو یه نگاهبه ما دوتا کرد و بعد یه چیزی به ان مامورا گفت و بعدش گذاشت و رفت!مانی م دست منو کشید و همونجور كه با خودش میبرد گفت:
-بیا!حتما قسمت نیست كه ما امشب دختر عمه مون رو ببینیم!با قسمت كه نمیشه جنگ کرد!بیا بریم!
-پس چکار کنیم؟؟؟
مانی-واگذارش کن به قسمت!
-قسمت یعنی چی ؟؟؟واستا ببینم!
مانی-قسمت یعنی سرنوشت و تقدیر و پیشونی نویس!
اینا رو میگفت و منو باخودش میکشید!
مانی-هرکسی یه پیشونی نویس داره!هرچی تو پیشونی ادم نوشت باشه،همونه!
رسیدیم دم ماشین و با ریموت در رو واکرد و خودش نشست پشت فرمون و گفت:


-بیا سوارشو عزیزم!
-آخه دست خالی برگردیم؟!جواب عمه رو چی بدیم؟!
مانی-خوب وقتی نمیشه،نمیشه دیگه!ما كه سعی خودمون رو کردیم!بیست هزارتومان فقط پول گذاشتم تو جیب یارو! سوار شو!
-همین؟!
مانی-ا.....!نمی تونیم بریم به یه ادم كه حرف حالیش نمیشه التماس کنیم كه!
سوار شدم و گفتم:

- پس دیگه چجوری پیداش کنیم؟

- قسمت . واگذارش کن به قسمت . اگه قرار باشه ما این ترمه خانوم رو ببینیم . میبینیم.

اینو و گفت و ماشین رو روشن کرد و از همونجا دنده عقب گرفت و یه خرد ه رفت طرف همونجا که فیلمبرداری بود . اروم اروم رفت عقب که گفتم:

- مواظب مردم باش

(( تا اینو گفتم هفت هشت تا گاز محکم محکم داد که مردم متوجه شدن و رفتن کنار که یه دفعه پاشو از روی کلاچ برداشت و ماشین با صدای خیلی خیلی زیاد بکس و باد  کرد و با سرعت رفت عقب!! نفس و زبونم با همدیگه بند اومد!! فقط تونستم عقب رو نگاه کنم . درست مثل صحنه این فیلمهای پلیسی بود . همه از جلوی ماشین پریدن اونور و مانی زد به یک خرک چوبی که جلوی راه رو بسته بود و پرتش کرد یک طرف و زد به یه پرژکتور و بعدش به یک تابلو که نور رنگی رو منعکس میکرد و بعدش به چند تا صندلی که اونجا گذاشته بودن و درست رفت وسط صحنه فیلمبرداری و زد رو ترمز. برگشتم نگاهش کردم که خیلی اروم گفت))

- قسمت وامونده که بهت میگفتم همینجوریه ! دنده عقب و جلو رو با هم قاطی کردم.

(( بعدش ترمز دستی رو کشید و ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد. منم تند پیاده شدم! برای یه لحظه همه به صحنه مات شده بودن! مردم که فکر میکردن اینم جزو فیلمبرداریه ))

یه لحظه بعد همون یارو که دستیار کارگردان بود اومد جلو و با عصبانیت گفت:

- چرا همچین کردی؟!

مانی - برو بزرگترت رو صدا کن.

(( بعدش دو تا دونه سیگار در اورد و روشن کرد و یکیش رو داد به من! یارو یه نگاه به ما که خونسرد همونجا وایستاده بودیم کرد و یه نگاه به ماشین مانی و هیچی نگفت . در همین موقع یه ماموره اومد جلو و گفت ))

- این چه طرز رانندگیه اقا؟!

- همینجوری فقط بلدم! خیلی بده؟!

(( تو همین موقع کارگردان که خیلی معروفم بود اومد جلو و گفت))

- نه زیاد بد نبود فقط نزدیک بود چند نفر رو بکشی.

مانی - شما کارگردانین؟!

کارگردان - اینجوری میگن!

مانی - میخواستم به صورت غیر مستقیم بهتون پیام بدم که یعنی سعی کنین از این فیلمای (( اکشن )) بسازین!

کارگردان یه لبخند زد و گفت:

- پیامتون خیلی واضح و روشن بود . حالا لطف کنین و ماشینتون رو بردارین.

مانی - یعنی صبر نکنیم افسر بیاد برای کوروکی؟!

کارگردان - نه اقا من هیچ شکایتی ندارم ! خسارتم نمیخوام!

مانی - ولی من شکایت دارم . اخه اینجا وسط خیابون ساعت دو ونیم نصف شب جای فیلمبرداری؟! اونم نه حفاظی نه چراغ خطری نه شبرنگی؟! همونطور که خودتون فرمودین ممکن بود چند نفر کشته  بشن آ !

 کارگردان - حالا که شکر خدا چیزی نشده!

(( تو همین موقع دستیار کارگردانه اومد جلو و یه چیزی در گوش کارگردانه گفت و اونم خندید و گفت ))

- شما همیشه برای ملاقات با اقوامتون اینطوری سر زده تشریف میارین؟

مانی - وقتی خیلی مشتاق دیدار و ملاقات باشی!

کارگردان - فیلمبرداری رو که به هم زدین! لا اقل بفرمایین به ملاقات تون برسین!

مانی- چه کارگردان فهمیده و گلی! همه فیلمهات رو رفتم دیدم!(( بعدش سوئیچ ماشینش رو پرت کرد برای همون دستیار کارگردانه و گفت ))

- دیدی گفتم زیاد تاسف نخور! حالا ماشین رو بردار تا صحنه فیلمبرداری پاکسازی بشه!

(( بعدش دست منو گرفت و با کارگردان رفتیم همون جایی که خانوم... یا همون ترمه خانوم با چند تا خانوم و اقا که معلوم بود هنرپیشه بودن و یکی از هنرپیشه های مرد که معروف بود . وایستاده بودن و داشتن ما رو نگاه میکردن. تا رسیدیم جلوشون . کارگردان گفت ))

- خانوم... این اقا با شما کار دارن ! میگن از اقوامتون هستند!

(( خانوم... یه نگاه به ما کرد و گفت ))

- اقوام من؟!

مانی - تقریبا پسر دائی هاتون هستیم!

(( یه لحظه مکث کرد و بعد یه لبخند زد و گفت )

- اهان!!

(( تا اینو گفت ! اونایی که دور و برش بودن یه نگاهی به ما کردن و دختر خانما با لبخند و اقایون با اخم رفتن کمی اونورتر که کارگردان اومد نزدیک مانی و گفت ))

- کارت که تموم شد قبل از رفتن یه سری به من بزن!
(( مانی یه سری تکون داد و کارگردان رفت و موندیم منو مانی و ترمه که ترمه گفت ))

- خبر داشتم که دو تا پسر دائی هم دارم! البته انتظارشو نداشتم !! اونم همچین پسردائی هایی!!

مانی - شما ترمه هستی؟

ترمه -اره خودمم!!

مانی - بی چونه متری چند؟!

(( ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده و به یه نفر که اونجا بود گفت که برامون چایی بیاره و بعد برگشت طرف ما و گفت ))

- چی شده یاد من کردین پسر دایی ا؟!

مانی - من یکی که خیلی ارزو داشتم شما رو از نزدیک ببینم و بهتون بگن که تو اون فیلم اولی که بازی کردین بازیتون بسیار بسیار چی بگم؟(( ترمه داشت میخندید و سرش رو تکون میداد که مانی گفت ))

- بسیار بسیار مزخرف بود! امیدوار بودم که این شغل ور ول کنین و . . .

ترمه - برو گمشو عجب پسر دایی ایی!

مانی - حتما با اون بازی انتظار اسکار داشتی؟!

ترمه - تو دیوونه ای یا خودتو به دیوونگی میزنی؟!

مانی - نه واقعا دیوونه ام . هیچ تظاهری هم در کار نیست! فیلم اول تم دو بار رفتم دیدم.

ترمه - اگه بد بازی کردم چرا دو بار رفتی دیدی؟

مانی - از بس خوشگلی!

(( ترمه یه لبخند زد و بهش گفت ))

ترمه - حالا شدی یه پسر دایی خوب و با نمک و خوش تیپ!

(( بعد برگشت طرف منو به بهم اشاره کرد و به مانی گفت ))

- هنوز نگفتین اسمتون چیه؟!

مانی - یعنی میخوای بگی اسم ماها رو نمیدونی؟!

ترمه - هامون و مانی! اون هامونه تو هم مانی . اما نگفتین چی شد که یاد من کردین؟!

مانی - اولا تا امروز عصر اصلا خبر نداشتیم که عمه داریم چه برسه به دختر عمه! در ثانی اومدم باهات عروسی کنم دختر عمه جون!

(( ترمه زد زیر خنده و گفت ))

- اگه نامزد داشته باشم چی؟!

مانی - همچین میزنم تو سرت که نامزدی از یادت بره!

(( ترمه که میخندید گفت ))

- از تو بعید نیست! راستی این چه کاری بود که کردی؟! فکر نکردی ممکنه ازت شکایت کنن و بندازنت زندان؟!

مانی - ادم وقتی دختر عمه ای به خوشگلی تو داشته باشه دیگه فکر این حرفا نیس!

ترمه - داری جدی حرف میزنی یا مثله اون حرفاته؟!

(( مانی فقط خندید که ترمه گفت ))

- حال شما چطوره هامون خان؟

- مرسی

ترمه - شنیده بودم که شما دو تا اخلاقتون درست بر عکس همدیگه ست . اما فکر نمیکردم راست باشه.

(( سرم رو تکون دادم که مانی گفت ))

- هاپو عصبانی.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: