رکسانا
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 236
بازدید ماه : 227
بازدید کل : 39678
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, :: 11:54 :: نويسنده : mozhgan

کاغذ را گرفتم جلوش و گفتم »

- این چیه مانی؟!

مانی ولنجک _ زعفرانیه 10 تومن! یعنی چی؟! یعنی زمین اونجا 10 هزار تومن؟! آهان! از این تبلیغای معاملات املاکه! عجب آدمایی هستن آ؟! دیگه کاغذای تبلیغ شونو به زور میندازن تو ماشین مَردم! واقعاً بی شرمی یه! حق داری ناراحت بشی! منم یه لحظه ناراحت شدم! حالا تبلیغ رو به زور انداختن تو ماشین بماند، از این ناراحت شدم که دارن تبلیغ دروغ می کنن! یعنی زمین ولنجک متری ده هزار تومنه؟! کلاهبرداریه والا! یکی نیست جلو این کاراشونو بگیره! واقعاً آدم وقتی با این صحنه ها برخورد می کنه...

- خجالت نمی کشی مانی؟

« یه نگاه به من کرد و یه نگاه به بیرون و گفت »

- چرا به خدا! این دفعه رو خجالت می کشم!

- خوبه حداقل برای یه بارم که شده تو خجالت کشیدی!

« ماشینای پشت برام بوق زدن و منم کاغذ رو انداختم رو پای مانی و حرکت کردم که گفت »

- از این خجالت می کشم که این همه اینجا کنار خیابون گل رُز و مریم و نسترن و مینا و یاسمن و لاله هس و یه شاخه شم دست من نیس! آخه ضد بشر! آفت گلهای آپارتمانی! تو چه موجودی هستی که به طبیعت توجه نمیکنی؟! بالاخره توام آدمی! حداقل باید از یه گُلی خوشت بیاد یا نه؟!

آره اما گلی که من ازش خوشم میآد بین اینا نیس! -

مانی خُب اینو زودتر بگو تا برگردم برات از میون همینا پیداش کنم! اسم اون گُل زیبا و خوش بو چیه؟! خصوصیتش کدومه؟ چند تا گلبرگ داره؟ چند تا کاسبرگ داره؟ تعداد پرچم هاش چیه؟ بگو دیگه دیر شد!

- میخک! من عاشق میخکم!

« یه نگاه به من کرد و گفت »

- واقعاٌ مرده شور اون سلیقه ت رو ببره! آخه میخک م شد گُل!

- تا حالا یه سبد میخک خریدی؟

مانی مگه من نجارم که یه سبد میخ و میخک بخرم؟! بعدشم یه مرتبه پخش زمین بشن و هر چی میخه بره اونجای آدم!

- منکه ازش خوشم می آد!

مانی حالا بازم شانس آوردیم از همین میخک خوشت می آد! اگه مثلاً از کاکتوس خوشت می اومد که دیگه واویلا! تا یه سبدش رو بغل می کردیم که تیکه تیکه می شدیم! حالا چرا انقدر تُند می ری؟!

- خب راه واشده دیگه!

مانی حداقل آروم تر برو حالا که از این گُل آ نمی خری، نگاه شون کنم!

- چقدر حرف می زنی مانی!؟ سرم رفت!

مانی میخک!! میخکم گُله آخه؟! آخه این طبعه که تو داری؟ طبعت عین گونی خشته! سرشتت عین سُمباده س!

« بعد برگشت وبیرون رو نگاه کرد و گفت »

- کاشکی الان ماشین خودم اینجا بود تا تو ماشین و داشپورت و صندوق عقب رو پر می کردم از این همه گل! اصلاً من نمی دونم چرا رفتم دانشگاه رشته مهندسی؟! من باید یه دکۀ گل فروشی وا می کردم! مهندسی عمران به درد امثال تو می خوره که طبعتون زمخته! همش باید با آجر و سیمان وآهن و لوله و عمله و بنا سر و کله بزنین! قربون خدا برم با این آدماش! خداجون این انسان بود که تو خلق کردی؟!

« خلاص تا دم در خونه غر زد!

خونه هامون تو زعفرانیه بود و حدود نیم ساعت بعد رسیدیم و تا من پیچیدم جلوی در خونه و واستادم که از طرف مانی، یه دختر حدود بیست و یکی دوسال اومد جلو! مانی هنوز داشت به من غر می زد و حواسش به اون طرف نبود! من داشتم از اون طرف نگاهش میکردم! نشناختمش! فکر کردم می خواد از پیاده رو رد بشه و من جلوش رو گرفتم! داشتم همین جوری نگاهش می کردم که مانی گفت »

- حواست کجاست!؟ دارم با تو حرف می زنم!

- یه دختر پشت سرت واستاده!

« یه نگاه به من کرد و یه لبخند زد و گفت »

- دروغ می گی مثل سگ!

- به جون تو!

مانی به جون تو چی؟

- یه دختر خانوم درست پشت سرت واستاده!

« کمکم لبخندش تبدیل به خنده شد وگفت »

- بیشتر ازش بگو!

- خب برگرد خودت ببین!

مانی- آخه می دونم داری دروغ می گی اما همین رویای دروغم برام قشنگه! مخصوصاً وقتی از زبون تو آدم برفی شنیده بشه!

- عجب خری هستی آ!؟

مانی- خب حالا بقیه ش رو بگو!

- بقیه چی رو؟! یه دختر خانوم درست پشت شیشه ماشین واستاده!

« بازم خندید و گفت »

- موهاش چه رنگی یه؟ چی پوشیده؟ خوشگله یا نه؟ بگو دیگه!

« یه مرتبه دختره چند تا زد به شیشه که مانی از ترس پرید بغل منو گفت »

- وای خدای مهربون! داره چه اتفاقی می افته؟!

« هم خنده ام گرفته بود و هم جلو دختر زشت بود! »

- خجالت بکش مانی!

« همون جور که تو بغل من بود، آروم سرش رو برگردوند طرف شیشه و تا دختره رو دید زود گفت »

- وای لولو! پسر عمو جون نذاری اون منو بخوره ها!

« هلش دادم اون طرف و شیشه رو دادم پایین. یه دختر بلوند و قشنگی بود با یه روسری آبی که مثل شال انداخته بود رو سرش و یه روپوش آبی خیلی کم رنگم تنش بود. تا شیشه اومد پایین ، سلام کرد. اومدم جوابشو بدم که مانی زود گفت »

- خواهش میکنم مزاحم نشین!

« یه مرتبه من خنده ام گرفت و سرم رو انداختم پایین که دختر بیچاره با تعجب گفت »

- به خدا من قصد مزاحمت ندارم!

مانی- داریم اذیتمون می کنین آ!

« دختره که سرخ شد بود با خجالت گفت »

- معذرت می خوام اما من فقط یه پیغام براتون دارم تازه اگه ...

مانی- می خوای شماره ای چیزی بهمون بدین؟! من که نمی گیرم!

دختره- نه به خدا! یعنی اصلاً من ...

مانی- حالا هول نشو! شماره رو نوشتی رو کاغذ یا باید حفظ ش کنیم؟! وای اصلاً الان مغزم آمادگی نداره!

دختره- شماره نمی خوام بدم بخدا!

« دیدم طفلک الآنه که گریه اش در بیاد! زود گفتم »

- چه فرمایشی دارین خانوم؟

« آب دهنش رو قورت داد و آروم گفت »

- ببخشین، من دونبال آقای هامون و مانی شباهنگ می گردم که با مشخصاتی که بهم دادن فکر کردم شما هستین!

مانی- اگه راست میگی، شماره شناسنامه مون چنده؟

« دختره خنده اش گرفت! زدم تو پهلوی مانی و تا خواستم از ماشین پیاده بشم که مانی داد زد و گفت »

- نرو پایین می خوردت!!

« این دفعه دختره غش کرد از خنده »

« پیاده شدم و رفتم طرفشو و گفتم »

- من هامون هستم و ایشون هم پسر عموم، مانی ...

« دستش رو گرفتم و همون جور که باهام دست می داد گفت »

- حالتون چطوره؟ من رکسانا هستم.

- ممنون، حال شما چطوره؟

رکسانا- مرسی، خوبم، هر چند اولش جداً ترسیدم و هول شدم!

- باید ببخشین، ملنی یه خرده شوخه.

رکسانا- یه خرده؟!

- امرتون رو بفرماید. گفتین پیغامی برای ما دارین!

« برگشت طرف مانی که هنوز تو ماشین نشسته بود نگاه کرد منم به مانی اشاره کردم و گفتم »

- چرا پیاده نمی شی؟

مانی- می ترسم! نمی آم!

« رکسانا زد زیر خنده! یه چشم غره به مانی رفتم که آروم در رو وا کرد و پیاده شد وگفت »

- من پیاده شدم اما اگه پیغامت از این پیغام های سرد و خشک و بی روح باشه، در می رم، می رم تو ماشین دوباره آ!

« رکسانا همون جور که می خندید گفت»

- نه، اتفاقاً یه پیغام خوبه! فقط اگه می شه بریم یه جا که کسی نباشه.

- کجا مثلاً؟

مانی- بریم تو صندوق عقب! هیچ کس توش نیست!

« من زدم زیر خنده! رکسانا که اشک از چشماش می اومد! یه چپ چپ به مانی نگاه کردم که رکسانا گفت»

- منظورم اینه بریم یه حایی که راحت بتونیم صحبت کنیم.

- خوب تشریف بیارین منزل!

رکسانا-خونه نه!

- نگران نباشین! مادرم منزل هستن!

رکسانا- به همین دلیل مایل نیستم بریم منزلتون!

« تا اینو گفت مانی یه لبخند زد و گفت »

- حالا این قدر محکم حرف نزن! شاید ننه ت رفته باشه خرید!

- زهرمار!

مانی- یعنی میگم شاید خونه نباشه!

« رکسانا هنوز داشت می خندید که گفتم »

- خوب شما بفرمایین کجا بریم!

رکسانا- راستش من اینجا ها رو نمی شناسم! فکر کردم شما جایی رو بلدین! میدونین، موضوعه مهمی یه! بریم یه جای خلوت که بتونیم حرف بزنیم!

مانی- میخواین بریم کوه؟! الانم وسط هفته س، پرنده تو کوه پر نمی زنه!

« دوباره رکسانا زد زیر خنده و گفت »

- منظورم اینه که یه جایی باشه که بتونیم بشینیم و حرف بزنیم!

مانی- سه تا چار پایه م با خودمون می بریم اون بالا! چطوره؟

« این دفعه منم زدم زیر خنده! خودش که اصلاً نمی خندید! رکسانا دیگه حالا اصلاً جلوی خودش رو نمی گرفت و همش داشت می خندید و با خنده حرف میزد


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: