مهسا
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 220
بازدید ماه : 211
بازدید کل : 39662
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, :: 16:51 :: نويسنده : mozhgan

همین حرکت کرد بهم گفت:
-با یه آهنگ موافقی؟
با خودم گفتم این چرا امروز اینقدر عجیب شده ای باباجواب دادم:
-بدم نمیاد فقط غمگین باشه ترجیحا سیاوش باشه چرا که نه
یه ابروشو داد بالا و گفت:
-ااااااااااا.....چه تفاهمی!!!!
-تفاهم سر چی آقا نوید؟
-اولا آقا نوید نه ....نوید خالی آقام چند وقت پیش عمرشو داد به شما
گفتم :
-خدابیامرزتش...خوب
با خودم گفتم :این چه بلبل زبون شده امروز عجب غلطی کردم رفتم بیدارش کردما..........
-دوما تفاهم سر اینکه منم هم آهنگ غمگین دوست دارم هم سیاوش...
لبخندی زدمو گفتم:
-خوب بابت این کشف بزرگ بهتون تبریک میگم حالا حواستون به رانندگی باشه بعدشم آهنگو بذارین گوش کنم
خندیدو گفت:
-مهسا........تو نمی خوای یکم باهام مهربون باشی؟؟؟؟؟؟؟
از حرفش تعجب کردم بهش نگاه کردم تو چشاش خواهش بود و برق میزد یه لحظه با خودم گفتم چه چشای خوشرنگی رنگ چشاش تیله ای بود رنگ عوض میکرد اینو یبار نوریا بهم گفته بودو حالا منم به زیباییش پی بردم نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
-متوجه منظورت نمیشم؟؟؟؟؟؟مهربون!!!
-آره مهربون مثل سپهر !!!!!!!!میشه
گفتم:
-یعنی چی یعنی توروهم مثل برادر دوست داشته باشم
یهو اخم کردو گفت:
-مطمئنی سپهرو مثل برادر دوسش داری؟
منم با عصبانیت جواب دادم :
-آره مثل برادر ...مثل یه دوست خوب..همیشه برام همینجوری بوده اگرم احساسم بهش جور دیگه ای باشه فکر نکنم به شما مربوط بشه
یدفعه داد زد:
-چرا....چرا... بهم مربوط میشه چرا نمیفهمی که...که...
دستشو محکم کوبوند به فرمون....ای بابا این امروز چشه عجب گیری کردما...با عصبانیت گفتم:
-که چی؟......چرا حرفتو خوردی ؟کجای این قضیه به تو مربوطه بگو دیگه؟
یهو آروم شدولی اره اشتباه نمیکردم صداش میلرزیدو گفت:
-آره راست میگی به من مربوط نیست ....اصلا غلط کردم خوبه؟ببخشید........حالا راضی شدی؟حالا میشه منو به عنوان یه دوست خوب یا ....یا ..همون برادر قبول کنی ؟؟؟؟؟میشه
دوباره لحنش خواهشی شدو منم رو صندلی جابه جا شدمو گفتم:
-باید فکر کنم........
آروم خندیدو گفت:
-از دست شما دخترا.......باشه فکر کن
و دست بردو دکمه پخشو زدیکی ازآهنگای سیاوش بود که منم خیلی دوسش داشتم وقتی صدای آرامش بخشش پخش شد منم چشامو بستم و شنیدم که نویدم داشت باهاش زمزمه میکرد و اعتراف میکنم بیشتر به صدای نوید گوش دادم تا سیاوش........
فرشته اومدی از دور چطوره حال و احوالت
یکم تن خسته راهی غبار رو پروبالت
فرشته اومدی از دور...ببین از شوق تابیدم
میدونستم میای حالا تورو من خواب میدیدم
چه خوبه اومدی پیشم تو هستی این یه تسکینه
چقدر آرامشت خوبه چقدر حرفات شیرینه
فرشته آسمون انگار خلاصه است تو دوتا بالت
تو میگی آخرش یک شب میان از ماه دنبالت
میان میری نمیمونی ...تو مال آسمونایی
زمین جای قشنگی نیست برای تو که زیبایی
تو میری آره میدونم ..نمیگم که بمون پیشم
ولی تا لحظه رفتن یه عالم عاشقت میشم......
آخرای آهنگ صدای نوید میلرزید که یدفعه ضبطو خاموش کردو ماشین از حرکت ایستاد منم چشامو باز کردم که اعتراض کنم چرا خاموشش کرده که گفت:
-فرشته خانوم رسیدم....
و خودش سریع از ماشین پیاده شدهو منم که تو بهت این حرفش بودم میدونستم که از گفتن فرشته یه منظوری داشت ...با گفتن بیخیال از ماشین پیاده شدم....و رفتیم تو رستورانی که می خواستیم غذا سفارش بدیم
-مهسا به نظرت چی سفارش بدیم...
یکم فکر کردمو گفتم:
-مگه نوریا خودش انتخاب نکرده ؟
-نه گفت شما انتخاب کنی
-جوجه و کباب نگینی ...با سالاد کاهو و نوشابه خوبه دیگه دونوع غذا دسرم که کیک هست ژله ام سفارش میدیم ...خوبه
با گفتن عالیه به سمت دفتر مدیر رستوران رفتیم بعد سفارش غذاها و کلی سفارش راجع به قشنگ بودن تزیینات غذا که من دستورشو دادم از رستوران اومدیم بیرون و بعدم کارتهارو پخش کردیم اخرین کارتی که دادیم ساعت 2شده بودو داشتم از گشنگی پرپر میزدم لاغر بودم ولی همیشه زیاد غذا می خوردم بعضی وقتا نوریا میگف اینهمه غذایی که می خوری کجا میری که اینهمه لاغری.......که نویدم انگار ذهنمو خوندو گفت:
-بریم اول غذا بخوریم بعدم من می خوام به انتخاب تو برای جشن لباس بخرم
-با غذا موافقم ولی اینکه با سلیقه من لباس بخری
بعد یکم فکر کردمو گفتم:
-چیکار کنم دیگه این افتخارو بهت میدم آقا نوید
ازاون لبخندایی که همیشه جذابش میکرد زدو گفت:
-اولا.....
میون حرفش پریدمو گفتم:
-بله نوید...خوبه
یهو ساکت شدو زل زد تو چشام که من سرمو انداختم پایین و گفت:
-مهسا چی شد فکر کردی راجع به اینکه منو مثل....
دیدم هیچی نمیگه نمیدونم چطوری یهو گفتم:
-آره فکر کردم ...چیکار کنم دیگه افتخار دوستی بامنم نصیبت شد
چشماشو لباش باهم خندیدو گفت:
-تو اینهمه شیطونی رو کجا قایم کرده بودی اینهمه مدت
-قایم نکرده بودم پیش غریبه ها بروز نمیدادم..
اخم کردو گفت:
-من غریبه ام الان!!!!!!!!
-بودی....ولی از الان برام یه دوست خوبی
نمیدونم چرا دوست نداشتم بگم برادر اصلا زبونم نمی چرخید اصلا نمیدونم چرا یدفعه اینقدر درمقابلش نرم شده بودم از خودم تعجب میکردم.....
-حالا بریم غذا بخوریم من اگه بخوام سلیقه امو نشون بدم شکمم باید پر باشه ها...
بلند خندیدو گفت :
-امان از دست تو خوب بریم ...............
خوشحال بودم که بالاخره یه قدمی برداشتم تا مهسا بتونه بهم اعتماد کنه عجب آدمیم من اگه جلو خودمو امروز نمیگرفتم حتما بهش میگفتم دوستش دارم.... اونشب بعد اینکه حرفهای سپهرومهسارو شنیدم تصمیم گرفتم دیگه نقاب بی تفاوتی رو بذارم کنارو به مهسا نزدیک شم شانس خودمو امتحان کنم نه اینکه اینقدر زود بهش اعتراف کنم باید احساس اونم نسبت به خودم می فهمیدم بعد اعتراف میکردم که دوسش دارم اگه یه کاری نمیکردم حتما از دستش میدادم اصلا اینو نمی خواستم اونشب وقتی سپهر بهش اون حرفارو زد به این اطمینان رسیدم که اگه این دختر چشم عسلی مال من نباشه دیگه...... دیگه هیچی تو دنیا برام ارزش نداره......وقتی به خودم اومدم دیدم به مهسا زل زدمو غذا خوردنشو تماشا میکنم یدفعه سرشو بلند کردو نگامو غافلگیر کردمنم سریع سرمو انداختم پایین مشغول خوردن غذا شدم که گفت:
-استاد اقبالی.....شما چقدر کند عمل میکنی....
نگاهش کردمو گفتم :
-مگه نگفتم بهم بگو نوید....
-چرا گفتی ولی خوب تا یه هفته دیگه استادم میشی من مجبورم تو دانشگاه استاد صدات کنم دیگه پس باید تمرین کنم...
لبخند زدمو گفتم:
-آهان از اون لحاظ .....من دیگه سیر شدم بریم
نگاهی بهم کردو گفت:
-نوید مطمئنی سیر شدی تو که هیچی نخوردی.....
-به اندازه خوردم دیگه گفتم سیر شدم
با گفتن باشه بریم بلند شدو منم پول غذارو حساب کردمو رفتیم سمت مجتمع تجاری..... من همیشه از اونجا خرید میکردم وارد مجتمع شدیم و رفتیم تو مغازه مورد نظر منو رو بهش گفتم:
-مهسا من همیشه از اینجا خرید میکنم ببین اگه خوشت اومد که از همینجا لباس میخرم اگرم نه که.....
حرفمو قطع کرد دیدم یه پیراهن مشکی دستشه و گرفت روبروی منو گفت:
-بیا برو اینو امتحان کن
لبخندی زدمو لباسو گرفتمو رفتم تو اتاق پرو پیراهنو که تنم کردم به سلیقه اش آفرین گفتم در اتاق پرو زدو بازش کردو یه نگاهی بهم کردو دیدم دستش یه کراوات چرم با یه دست کت و شلوار که جنسش لمه بودو براق ..... داد دستم و گفت:
-اینارم تنت کن ببین سلیقه ام حرف نداره
لباسارو ازش گرفتمو وقتی تنم کردم داشتم جلو آینه خودمو برانداز میکردم و از سلیقه مهسا سر ذوق اومده بودم که صداشو شنیدم:
-نوید پوشیدیشون....
در اتاق پرو باز کردمو با یه لبخند بهش گفتم :
-دختر تو معرکه ای به خدا
یه نگاهی بهم کردو گفت:
-مگه شک داشتی استاد
از حرفش بلند خندیدمو گفتم:
-شک نداشتم با این انتخابت بیشتر مطمئن شدم که معرکه ای....
خلاصه پول لباسارو حساب کردیمو رفتیم از مغازه بیرون که گفت:
-برادر عروس خانوم کفش نمی خوای
-نه اون هفته یکی خریدم هنوز پام نکردم اتفاقا کاملا به این تیپی که تو برام درست کردی می خوره
شونه ای انداخت بالا و گفت:
-باشه پس بریم.....دیگه بخداخسته شدم
داشتیم میرفتیم که دیدم دم یکی از بوتیکای لباس مجلسی وایسادو گفت :
-نوید صبر کن
رفتم کنارشو گفتم:
-چی شد از چیزی خوشت اومده
سرشو تکون دادو گفت:
-آره از اون لباسی که زردو قرمزه
نگاه کردم تو ویترین دیدم لباسو واقعانم قشنگ بود چقدر این دختر خوش سلیقه بود خدایی یه لباس دکلته و بلند که تورهای قرمزو زرد روش پلیسه شده بود گفتم:
-می خوای امتحانش کنی؟
لبخندی زدو گفت:
-آره هم امتحانش میکنم هم میخرمش چون بدجور چشمو گرفته
اینو گفت و رفت تو مغازه لباسو از فروشنده گرفتو رفت که امتحانش کنه که فروشنده که خانوم بود بهم گفت:
-همسرتون ماشالله خیلی خوش سلیقه است...
نگاهی بهش کردمو فقط لبخند زدم که گفت:
-نمی خوای لباسو تو تنش ببینی
راستش از خدام بود ولی ای کاش مهسا اون موقع همسرم بودو من می تونستم لباسو تو تنش ببینم اومدم حرف بزنم که اومد سمت اتاق پرو در زدو گفت:
-دخترم بذار شوهرتم نظر بده خوب.....
تا مهسا اومد حرفی بزنه یا اعتراضی بکنه اون در اتاق پرو رو باز کردو منم که حالا در اتاق پرو رو نگه داشته بودم چشمم خورد به مهسا تو اون لباس عین فرشته ها شده بود نمی تونم بگم تو اون لحظه چه حالی شدم که مهسا رو تو اون لباس دیدم فروشنده که رفت بدون اراده به مهسا نزدیک شدم در اتاق پرو ام فنری بودو من بهش تکیه داده بودم وقتی قدم برداشتم که به مهسا نزدیک شم در بسته شد نمیدونم چه مرگم شده بود ولی خوب دست خودم نبود وقتی اون فرشته ی چشم عسلی رو تو اون لباس دیدم حالا من و مهسا تو اون اتاق تنگ کاملا بهم چسبیده بودیم مهسام که انگار از این عمل شوکه شده بود با چشمای گرد شده اش به من نگاه میکردناخوداگاه دستمو بردم سمت بازوشو انگشتمو کشیدم رو پوست نرمش... سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم گفتم:
-عین فرشته ها شدی چشم عسلی.......
سررو دستمو سریع کشیدم عقب اگه یه ثانیه دیگه اونجا میموندم میدونم طاقت نمی آوردمو حتما می بوسیدمش....با همون سرعت از اتاق پرو اومدم بیرونو پول لباس و حساب کردم و بعد چند دقیقه اونم اومد بیرون با یه اخمی از فروشنده خداحافظی کرد و بدون لباس اومد بیرون فروشنده ام لباسو بسته بندی کرد داد دست من و منم به حالت دو رفتم کنارش سرش پایین بود ولی مشخص بود که همچنان اخم کرده منم جرات نکردم دیگه حرفی بزنم بدون حرف سوار ماشین شدیمو رفتم سمت خونه ...میدونستم کار بدی کردم ولی وقتی تو اون لباس دیدمش نتونستم جلو خودمو بگیرم بخاطرش به خودم لعنت فرستادم حالا معلوم نبود پیش خودش چه فکری میکنه من از همین میترسیدم ..... وقتی رسیدیم دم خونه ماشینو نگه داشتمو مهسام اومد از ماشین پیاده شه که سریع دستشو گرفتم و گفتم:
-مهسا......من..........
نذاشت حرفم تموم شه و با عصبانیت دستشو کشیدو گفت:
-تو چی هان قصد سوء استفاده نداشتی نه .....پس اسم اون کارت چی بود....هان...ازت متنفرم نوید....از تو...از همه هم جنسات که فقط به فکر یه چیزین .....ازت بدم میاد
سریع رفت داخل و نذاشت حرف بزنم محکم دستامو کوبوندم به فرمون و گفتم:
-لعنت به من ....لعنت....
وقتی گفت ازم متنفره اون یه ذره امیدم پر کشیدو رفت ولی تقصیر من بود باید درستش میکردم.............

دوهفته از ماجرای اونروز که بانوید رفته بودم خرید گذشته بود بعد اون قضیه دوباره روابطون سرد شده یعنی دوست نداشتم که اینطور بشه در کمال تعجب بعد اون ماجرا فهمیدم که به نوید احساسی دارم که حتی از احساسی که به ماهان داشتم هم قوی تره ماهان با اون کارش منو از خودش شدیدا متنفر کرد ولی وقتی نوید اونروز تو اتاق پرو اونکارو کردو اون جمله رو گفت بی نهایت لذت بردمو حالا پشیمونم از اینکه بهش گفتم ازش متنفرم.....ولی نمیدونم چرا وجود ماهان تو زندگی گذشته ام بهم این اجازه رو نمیداد که به نوید نزدیک شم شب جشن نوریاو کیارش با رفتارای سرد من هم جشن و به اون زهر کردم هم خودم ...الان که دوهفته گذشته به این درک رسیدم که دوستش دارم اما نیرویی منو وادار میکنه که خلاف این گفته رو با رفتارام ثابت کنم..............
**************
ار سرو صدای نوریا از خواب پاشدمو پتو رو کشیدو رو سرمو با لحن خواب آلودی گفتم:
-اااااااااا...نوریا تورو خدا بذار بخوابم خواهش میکنم
نوریا پتورو از سرم کشیدو گفت:
-پاشو ببینم مگه تو امروز کلاس نداری ...
هیچی نگفتم ولی امروز کلاس داشتمو ساعت اولم با نوید و اصلا دوست نداشتم که برم وقتی نوریا دید چشام همینطور بسته است با یه جیغ بنفش که گوشامو کر کردو ده متر پریدم هوا گفت:
-دختر مگه با تو نیستم پاشو دیگه من این پسررو میشناسما این با کسی شوخی نداره تو محیط دانشگاه...
سریع از جام پاشدمو گفتم:
-کرم کردی تو حالا چرا جیغ میکشی خوب پاشدم
بعدم رفتم سمت دستشوئی و صورتمو شستم لباس پوشیدمو با نوریا رفتیم پایین تو آشپزخونه نوید با دیدن ما سلام کردو از رو صندلی بلند شدو رو به مامان سمیره گفت:
-مامان من دارم میرم خیلی دیرم شده ...
فهمیدم که داره به من کنایه میزنه عجیب بود که بعد اون ماجرا باهام سرد شده بود خوب منم اینجوری بودم با خودم گفتم مگه همینو نمی خواستم خوب حالا حقمه مامان سمیره جواب داد
-وا...نوید مهسام امروز کلاس داره خوب باهم برین....
نوید اخمی کردو گفت:
-مامان دیرم شده خداحافظ
و رفت منم که از این رفتارش نزدیک بود اشکم در بیاد رو به مامان سمیره گفتم:
-مامان جون من خودم میرم....
نوریا گفت:
-تو امروز با ماشین من برو کیارش می خواد بیاد دنبالم منو برسونه
و سوییچ و گرفت سمتم.مامان سمیره که از این حرکت نوید معلو بود خیلی عصبانی شده گفت:
-معلومه این پسره چشه اینطوری نمیشه باید باهاش جدی صحبت کنم
من گفتم:
-مامان خوب اشکالی نداره من با ماشین نوریا میرم دیگه
نوریام جواب داد :
-پس زود باش خانوم بدو تا زودتر به کلاست برسی
منم با گفتن آره برم که دیرم نشه بلند شدمو راه افتادم وقتی رسیدم دانشگاه ساعت 8:30بود نیم ساعت از کلاس گذشته بود میدونستم که نوید الان باید باهام یه برخورد جدی کنه سریع ماشینو پارک کردمو رفتم سمت ساختمون دانشگاه وارد که شدم از پله ها رفتم بالا و اینقدر تند حرکت میکردم که به نفس نفس افتادمرفتم جلو در کلاس ....اخ اخ صداش که داشت درس رو توضیح میداد از پشت در میومد یه نفس عمیق کشیدمو در زدم که صداش قطع شدو بعد چند ثانیه که برا من یه عمر گذشت صدای خشک و عصبی شو شنیدم که گفت:
-بفرمایید.........
منم با ترس درو باز کردم چنان سکوتی حکم فرما بود که من صدای گروپ ...گروپ قلبمو میشنیدم خلاصه به هر جون کندی بود چند قدم رفتم داخل کلاس و وقتی سرمو بلند کردم دیدم چنان اخمی کرده که همونجا یه سکته ناقص زدم با من....من...گفتم:
-استاد.....اجازه هست???????
زل زد توچشمامو گفت:
-میذاشتین برا ناهار تشریف می آوردین الان زود نیست
اومدم جواب بدم که کلاس از این حرفش ترکید سریع نگاهی به دانشجوها کردکه اونام از اون نگاهش به ثانیه ای خفه شدن دوباره روبه من گفت:
-خانوم امجد .....این اولین و آخرین باریه که دیر میاین سر کلاس بفرمایید
منم سرمو انداختم پایین از این حرکتش و اینکه جلو بچه ها اونطور ضایع ام کرد اشکم داشت در میومد یه با اجازه گفتمو رفتم نشستم روی یکی از صندلیهای آخر کلاس اونم دوباره شروع کرد به توضیح دادن درس و منم زل زده بودم به دهنش و حواسم شیش دنگ به توضیحاتش بود که یه دفعه صدای زنگ موبایلم کل نگاهارو به سمت من چرخوند منم که همونطور مات مونده بودم به نویداصلا نمیدونستم چیکار کنم که هرکی بود قطع کرد کلی بدو بیراه گفتم به خودم که چرا موبایلو نذاشتم رو سایلنت که نوید با فریاد جانانه گفت:
-خانوم امجد بیرون .....کلاسو به مسخره گرفتین شما...اون از دیر اومدنتون ...اینم از این بی احترامی به کلاس
از روصندلی بلند شدم و گفتم:
-استاد معذرت می خوام......
حرفمو قطع کردو گفت:
-بیرون خانوم کارتون توضیح نمی خواد............
منم از این رفتارش اونقدر گیج شده بودم که نتونستم از خودم دفاع کنم سریع وسائلمو جمع کردمو از کلاس اومدم بیرون و درو محکم بستم .......میدونم دیر اومدم یا اینکه موبایلم اونطور تو کلاس به صدا در اومد قابل توجیه نبود ولی برا رفتار تند نوید واینکه اینطوری جلو دانشجو هارفتار کرد هم نمی تونستم دلیلی پیدا کنم و سریع دویدم سمت حیاط دانشگاه و روی یه نیمکت پشت درخت نشستمو بغضم ترکید و تا اونجایی جا داشتم زار زدم دلم گرفته بود از این رفتارش میدونم بهش حرف خوبی نزدم ولی اونروزم کار خوبی نکردو رفتارم به جا بو د ولی برا کار امروزش .........دستامو مشت کردمو با حرص گفتم :
-آره ازت متنفرم نوید اقبالی........استاد ازت متنفرم ...........این کارتو یه جوری تلافی میکنم.........مطمئن باش.........

نمیدونم چقدر اونجا نشستمو گریه کردم برا نوید نقشه کشیدم که چجوری حالشو بگیرم ....با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم به صفحه خیره شدم شماره نا آشنا بود با گفتن بی خیال جواب نمیدم قطع کردم کلاس نوید تموم شده بود منم رفتم تا به کلاس بعدیم برسم وقتی از پله ها رفتم بالا و به راهرو رسیدم نوید رو از دور دیدم ولی اخم کردمو اومدم بی تفاوت از کنارش رد بشم که صداشو شنیدم
-خانوم امجد......!!!!!
خواستم نشنیده بگیرم همونطور به راهم ادامه بدم که با صدای بلند تری گفت:
-خانوم امجد ....مگه با شما نیستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم به روی مبارکم نیاوردمو سرمو بلند کردمو گفتم
-با من بودید آقای اقبالی!!!!!؟؟؟؟؟
چند لحظه ای متعجب بهم خیره شدو فهمیدم از اینکه لفظ استادوبکار نبردم تعجب کرده اخمی کردو گفت:
-فقط خواستم دوباره تذکر بدم که تو کلاس من دیر اومدن معنایی نداره خانوم و از این به بعد هم به کلاس و قوانینش و همینطوز استادش احترام بذارین.....
دوباره داشت حرصمو در می آوردا شیطونه میگه.....هیچی نگفتمو اومدم باز از کنارش رد شدم که گفت:
-عذر خواهی تونو نشنیدم
منم که از این حرفش شدید عصبی شدم برگشتم کنارشو آروم گفتم:
-تو خواب ببینی آقای اقبالی ...من که میدونم چرا باهام اینطور رفتار میکنی حالا که خودت لج بازیو شروع کردی منم حرفی ندارم پس بچرخ تا بچرخیم
نویدپوزخندی زدو گفت:
-سرت گیج نره.....
منم با همون پوزخند گفتم:
-برا شما توصیه میکنم.....
ادامه حرفمو خوردم چون راهرو شلوغ شدو منم سریع ازش فاصله گرفتمو گفتم:
-متوجه ام استاد.........
و از کنارش رد شدم تو ذهنم هرچی بدو بیراه بود نثارش کردم از دستش عصبی بودم اونم با رفتارش داشت یه کاری میکرد ازش متنفر شم مگه من چه هیزم تری بهش فروختم که اینطوری باهام رفتار کرد ...رفتار امروزش جلو دانشجوها منو بدجوری ضایع کردو حالمو گرفت منم باید همین کارو میکرد ..با این فکر که تلافی کنم لبخندی زدمو رفتم داخل کلاس و بلافاصله استاد اومد دیگه حواسم به گفته هاش بود وفکر کردن برا تلافی رو به بعد موکول کردم
******
کلاسای اونروزکه تموم شد منم سریع اومدم بیرون سوار ماشین شدمو رفتم خونه وقتی ماشینو پارک کردم دم راهرو بودم که کوشیم زنگ خورد نگاه کرد دیدم بازم همون شماره است با خودم گفتم حتما کاری داره و آشناست که جواب دادم:
-بله بفرمایید....
-.......
عصبی از اینکه حرف نمیزنه گفتم:
-الو مگه لالی ....چرا حرف نمیزنی
-سلام خانوم گلم خوبی
از صدایی که شنیدم نزدیک بود سکته کنم اشتباه نمیکردم خودش بود ماهان بود اومدم قطع کنم ولی نای قطع کردنم نداشتم انگار همه اعضای بدنم فلج شده بود بریده بریده گفتم:
-م...ماها...ماهاننننن
بلند خندیدو گفت:
-آره....ماهان یادته منو ....آره ماهانم عشقت ...خانوم گل چرا حرف نمیزنی
از ترس آب دهنمو قورت دادم گلوم خشک شده بود همه بدنم میلرزید زانوهام خم شدنو همون جلو در نشستمبه زور گفتم:
-برا...برای چی زنگ زدی از جون من چی می خوای؟؟؟؟
عصبی داد زدو گفت:
-جونتووووووو....می خوام ...
دوباره با همون عصبانیت خندیدو گفت:
-پیدات میکنم ....آره فکر کردی فرار کردی همه چی تموم شد....
نه عزیزم با فرارت حکم مرگتو امضا کردی ....
با فریاد بلندی گفت:
-پیدات میکنم ....و جونتو میگیرم .....میکشمت مطمئن باش پیدات میکنم
و صدای بوق اشغال.......توانایی اینکه از جام بلند شم رو نداشتم ضربان قلبم هر لحظه کند ترو کندتر میشد و صدای درو شنیدم و بعدم تصویر محوی از نوید که به سمت من میدویدو اسممو صدا میکردومی خواستم جواب بدم اما صدام در نمیومد.............. بعدم منو از اونجا که نشسته بودم رودستاش بلندم کردو دیگه هیچی نفهمیدم ....................

*********
اصلا نمیدونم چه مرگم شده ....چرا سر کلاس اونجوری با مهسا رفتار کردم نمیدونم.....رفتارم درست نبود اصلا ولی مهسا خودش خواسته بود مگه نگفت ازم متنفره باشه من که کاری نکردم اون اینجوری رفتار میکنه فقط...آره کار منم اشتباه بود ولی حق من این نبود نه من دوسش داشتم حالا که نمی خواد باهام مهربون باشه و از در لجو لجبازی در اومده حرفی نیست ...........تو همین فکرا بودم که رسیدم خونه ماشین و پارک کردم و داشتم میرفتم سمت در هال که دیدم مهسا رو زمین نشسته اخم رفت تو هم زیر لب گفتم :
-حیف که خودت نمی خوای وگر نه همه دنیارو به پات میریختم حالا بر خلاف میلم دارم عمل میکنم چشم عسلی....
ولی هرچی نزدیک تر شدم دیدن مهسا تو این وضعیت منو دچار دلهره کرد گوشی دستش بود رنگش از اون فاصله ام معلوم بود پریدهدویدم سمتش و صداش کردم:
-مهسا....مهسا ...چی شده ؟چرا این جایی ...این چه سرووضعیه دختر...
فقط نگام کرد با اون چشای خوشگلش.... فقط نگاه... و بعد چشماشو بست ....منم دیگه معطل نکردم گرفتمش تو بغلم و بردمش سمت ماشین حرکت کردم سمت بیمارستان تو تمام این مدت فقط این فکر عذابم میداد که به خاطر رفتار من اینطوری شده اشکام نمیدونم واسه چی سرازیر شده بودهمش خودمو سرزنش میکردم.....رسیدیم دم بیمارستان و مهسارو سریع بردمش ارژانس و همونجا خاله رو دیدم اونم منو دید سریع اومد سمتم و گفت:
-سلام نوید ؟چی شده ....مهسا...
حرفشو قطع کردمو مهسارو گذاشتم رو تخت و دکترا وپرستارا دورش جمع شدنو به خاله جواب دادم:
-سلام خاله ...خاله سیمین تورو خدا یه کاری بکن ...خاله ...مهسا...
و هق هق افتادم دستمو گرفتم جلو دهنم تا اشکام در نیاد ولی بی فایده بود خاله که حال منو دیدگفت:
-نگران نباش چیزی نیست .....تو که حالت بدتر از اونه پسر...
اومدم جوابشو بدم که دکتر اومد سمتمو گفت:
-همراهش شمایین؟
سریع اشکامو پاک کردمو گفتم:
-آره ...دکتر تورو خدا ...بگو چشه ...حالش خوب میشه...
لبخندی زدو جواب داد:
-آره پسرم نگران نباش .....یه حمله عصبی بود که به موقع رسوندیش شکر خدا چیزی نیست یه چند ساعتی اینجا میمونه و بعدم میتونی ببریش خونه..فقط مراقبش باشین نذارین زیاد عصبی بشه
بعدم یه نسخه نوشتو گفت:
-این داروهارم براش بگیرین .....
با گفتن چشم دکتر سرشو تکون دادو با خاله سیمین مشغول صحبت شد منم رفتم سریع داروهارو از داروخونه گرفتم خواستم به کیارش زنگ بزنم که گوشیم زنگ خورد کیارش بو جواب دادم:
-الو سلام...
-سلام ..معلومه شماها کجایین ...این خانوم منو یه ساعته جلو در نگه داشتین؟
نفس عمیقی کشیدم که صدام نلرزه ولی موفق نشدم و گفتم:
-بیمارستان ...
کیارشم با نگرانی گفت:
-یا خدا ....نوید چی شده ...چرا صدات میلرزه ...خاله سمیره طوریش شده
صدای نوریارم شنیدم که نگران شده بودو بعدم گوشی رو از دست کیارش گرفتو گفت:
-نوید ...حرف بزن ...مامان طوریش شده.؟
-نه خواهری مامان رفته خونه شیما اینا ...مهسا..
یه جیغی کشیدو گفت:
-خاکبرسرم مهسا چش شده نوید ...چیکار کردی؟
با تعجب گفتم:
-وا نوریا باید چیکارش کنم ...من..... بیاین بیمارستان حالش بد شد دکتر گفت فشار عصبیه
دیگه نذاشت حرفمو ادامه بدمو گفت:
-الان میایم
و قطع کرد.....منم رفتم سمت اورژانسو ورفتم بالا سر مهسا دیدم هنوز بیهوشه و آروم داره نفس میکشه داشتم به صورتش نگاه میکردم که صدای خاله رو شنیدم که گفت:
-خوابه به خاطر داروهای آرام بخش ....راحت میتونی نگاش کنی....
با تعجب به خاله نگاه کردم لبخند زدو با یه چشمک پرده آبی که تختارو از هم مثل دیوار جدا میکرد کشیدو رفت......
رفتم نزدیکش دستای سردشو گرفتم تو دستام.. آروم نوازششون کردم و گفتم:
-مهسا.....چشم عسلی ...به خدا اگه به خاطر من اینجوری شده باشی هیچوقت خودمو نمی بخشم ...هیچوقت.....
لبامو نزدیک دستاش کردمو بهش بوسه زدم که دستش تکون خورد...سریع دستشو رها کردم و به چشما ی بسته اش زل زدم اما بیدار نشد و آروم گونشو نوازش دادم .....اشکام قطره قطره از چشام میریخت رو دستاش.....منم فقط نگاش میکردم ...شاید دیگه فرصتی نداشتم که اینجوری نگاش کنم....فرصت نداشتم که لمسش کنم و گونه های نازشو نوازش کنم.....فقط صداش تو سرم بود که بهم گفت:
ازم متنفره.......گفت کار امروز تو دانشگاه و تلافی میکنه .....بذار هر بلایی می خواد سرم بیاره حقمه.....
نفس عمیقی کشیدمو اشکامو پاک کردم سرمو آروم بردم دم گوشش و گفتم:
-آخ...مهسا....اگه میدونستی....میدونستی..که....وق تی خوابی بهت نمیگم می خوام وقتی بهت اعتراف میکنم با چشای عسلیت بهم زل زده باشی...می خوام حس کنی اعترافمو با تمام وجود....باهام لج کن ...سرد باش...ولی آخرش خسته میشی....ایمان دارم که توهم نسبت به من یه حسی داری.......
گونه اشو بوسیدم و دوباره در گوشش گفتم:
-منم کم نمیارم......مطمئن باش ...باهات میجنگم که بدستت بیارم ....

همینطوری به چهره خوشگلش که خواب بود خیره شده بودم که صدای کیارشو شنیدم:
-غرق نشی.....
برگشتم سمتشو فقط فقط لبخند زدم حال نداشتم باهاش کل کل کنم گفتم:
-سلام ....چرا اینقدر دیر اومدین؟
کیارش اومد جواب بده که نوریام پیدام شدو با نگرانی اومد سمت منو مهساو گفت:
-وای....مهسا چش شده نوید چرا خوابه ....
-سلام نوریا ...هیچی گفتم که یه شوک عصبی.....
نوریا گفت:
-آخه شوک عصبی برا چی؟صبح که حالش خوب بود ...
بعد نگاهی بهم کردو گفت:
-نوید....نکنه تو دانشگاه چیزی گفتی ؟هان.....
سرمو انداختم پایین اومدم حرف بزنم که نوریا اومد سمت مهسا و دیدم چشماشو باز کرد نگاهی بهش کردم و اخم کردم از جام پاشدم حالا باید فیلم بازی میکردم اون اینطوری می خواست....
نوریا صورتشو بوسیدو گفت:
-دختر تو که مارو نصفه عمر کردی؟
نگاهی به هممون کردوقتی نگاهش به من رسید اخم کرد.....پس هنوزم لجبازیش ادامه داشت .......باشه منم حرفی ندارم....
بعد رو به کیارش و نوریا گفت:
-من ....چرا اینجام؟
نوریا گفت:
-مهسا حالت بد شده بود گویا.....نوید آوردت بیمارستان....الان خوبی...مشکلی نداری؟چی شده نوید بهت حرفی زد؟؟؟؟؟؟
عصبی گفتم:
-ااااااااا...نوریا...این چه حرفیه ....
مهسا گفت:
-نه نوریا ...استاد که فقط در حق من لطف میکنین....
تو این حرفش پر کنایه بود...از استاد گفتنش معلوم بود......بعدم ادامه داد:
-امروز تو دانشگاه دوبار یه شماره ناآشنا باهام تماس گرفت..جواب ندادم ولی وقتی برا سومین بار زنگ زد.....
حالا چشمای خوشکلس پراز اشک بود....پر از ترس ....اشتباه نمیکردم آره چشماش پره ترس بودوروبه کیارش گفت:
-کیارش...ماهان بود....اون بهم زنگ زدو تهدیدم کرد....
کیارش یه ابروشو داد بالا و گفت:
-چی گفت بهت ؟
مهسام جواب داد:
-گفت منو میکشه...گفت همه چیز با فرارم تموم نشده...پیدام میکنه...
وصدای هق هقش پیچید...دلم گرفته بود ....حالم عجیب بود ....از حرفاش ...از احساس ترسی که تو چشاش دیدم ...دوست داشتم بمیرم که نمی تونم کاری بکنم تا زجر نکشه تا از چیزی نترسه...کیارش یه چند لحظه ای رفت تو فکروبعد گفت:
-من باید یه تلفن بزنم ...الان برمیگردم...
نوریام ...که دستای مهسا رو گرفته بودو داشت دلداریش میداد...هر قطره اشکی که از چشماش میریخت....وای...داشتم دیوونه میشدم ...چرا زندگی همیشه اونطور که ما دوست داریم پیش نمیره...
منم با یه ببخشید رفتم سمت کیارش که تلفنش تموم شده بود...داشت فکر میکرد بهش گفتم:
-حالا چی میشه کیارش....اگه اون بخواد بلایی سر مهسا بیاره...
کیارش دستاشو گذاشت رو شونه امو گفت:
-آروم باش پسر خوب ....الان با سرهنگ صحبت کردم...جای نگرانی نیست یعنی این حرفو باید به مهسا بگیم.....نوید این گروه خیلی خطرناکن ولی ما مراقب مهسا هستیم ...از این به بعد مکالمه هاش کنترل میشه...تا اگه بازم زنگ زد ردی ازش گیر بیاریم...که البته امیدوارم...این ماهان خان خیلی زرنگه...خیلی....
از حرفاش میفهمیدم که خیلی اطلاعات در مورد ماهان داره...ماهان ...خیلی دوست داشتم بدونم کیه و چه شکلیه چیکار کرد که تونست دل مهسارو بدست بیاره...ولی لیاقتشو نداشت و اینجوری از آب در اومده بود....
کیارش حرفهایی که به من زدو البته منهای اونایی که باعث نگرانیه مهسا میشد رو بهش انتقال داد....بعدم مهسا باکلی سفارش از طرف دکتر که مراقب خودش باشه و این حرفها مرخص شدو کیارشو نوریا با عجله خداحافظی کردنو گفتن که میرن دنبال مامان ...البته میدونم این کارو به خاطرمنو مهسا انجام دادن ..طفلکیا نمیدونستن که من امروز تو دانشگاه چه گردو خاکی راه انداختم که باعث شده مهسا بهم علان جنگ کنه........سوار ماشین شدیم.....هردوتامون سکوت کرده بودیم اونم انقدر اخماش پایین بود که من اصلا جرات نمیکردم حرف بزنم.....وقتی رسیدیم دم خونه.....ماشینو نگه داشتم واون اومد از ماشین پیاده شه که گفت:
-ممنون استاد.......
با تعجب گفتم:
-اون استاد برا تو دانشگاست ...نه اینجا...
شونه هاشو با بی تفاوتی انداخت بالا و گفت:
-شما برا من همون استادی...فرقی نمیکنه چه دانشگاه چه محیط خونه.....برام غریبه ای!!!!!!!!
پس نمی خواست تمومش کنه گفتم:
-ببین مهسا....می خوای لج کنی ...می خوای کار امروزمو تلافی کنی قبول.....
بعد پوزخندی زدمو گفت:
-ولی لجبازی بامن یه حریف قدر می خواد...
بدون اینکه خودم خواستع باشم ضعف امروزشو به رخش کشیدم اخماش رفت تو همو گفت:
-بهت نشون میدم آقای اقبالی....میدونی چیه حالا که فکر میکنم ...کلمه استادم برات زیاده.......به موقع اش میفهمی که قدر کیه.....با اجازه ...نوید اقبالی............
خواست درو ببنده که دوباره گفت:
-یادت نره که ازت متنفرم از تو از همه ی هم جنسات......
لبخندی زدمو گفتم:
-همتون وقتی کم میارین این کلمه رو میگین ...ازت متنفرم....منتظرم تا تلافی تو ببینم....عمل کن ...حرف نزن....
معلوم بود حرصش در اومده ولی من راضی نبودم اینطوری شه ...چرا...لج بازی؟؟؟؟؟ من نمی خواستم باهاش لج کنم ...فقط منتظر تلافیش بودم که دلش خنک شه می خواستم باهاش بجنگم ولی برا اینکه دلشو به دست بیارم ........
پوزخندی زدو گفت:
-منتظر باش......
درو محکم بستو رفت...سرمو گذاشتم رو فرمونو یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
-آخه چرا مهسا...چرا....اگه بگم غلط کردم راحت میشی....

***********************
یه هفته از اون اتفاق میگذشت من همه فکرم شده بود انتقامی که ماهان می خواد ازم بگیره یعنی واقعا این کارو میکرد .....میدونستم این کارو میکنه ولی دعا میکردم که پیدام نکنه از طرفیم کیارش و نیروهای پلیس سخت مشغول تحقیق بودن و منم هرکمکی از دستم بر میومد بهشون کرده بودم خیلی نگران بودم می خواستم که ماهان زودتر دستگیربشه.....حالا تلفنام کنترل میشدتا اگه ماهان زنگ بزنه بتونن ردشو بگیرن هر چند که کیارش بهم اطمینان داده بود برام اتفاقی نمی افته ولی من دلم گواه بد میداد.....بدتر از اون حسی بود که به نوید پیدا کرده بودم هرچند که با خودم عهد کرده بودم دیگه عاشق نشم ....دیگه به هیچکس فکر نکنم ولی نمیدونم چرا نمیشد اما با همه این حرفا بدجوری ذهنم سمت تلافی ازش میرفت من باید کار اونروز تو دانشگاه رو تلافی میکردم چون نوید بدجور ضایعم کرده ......بین احساسو عقلم درگیر بودم عقلم میگفت ازش متنفر باش و تلافی کن ...اما احساسم....ولی من شدیدا با احساسم مخالفت میکردم...اگرم حسی به نوید داشتم باید همونجا تو قلبم دفنش میکردم.....بروزش نمیدادم ولی نمیدونستم که آسون نیست.......
**********
تو اتاق نشسته بودمو درسامو مرور میکردم فردا با نوید کلاس داشتیم منم همش به فکر تلافی بودم اما تو این یه هفته هیچ فرصتی فراهم نشده بود......حواسم شیش دونگ به درس بود کهدر اتاق یهو باز شدو منم فوری سرمو برگردوندم دیدم نوریاست.....
اخم کردمو گفتم:
-معلومه چته دختر.....
دیدم رنگش پریده کلی ترسیدم رفتم سمتش و گفتم:
-نوریا چی شده ...چته ...اتفاقی افتاده...
یه نگاهی بهم کردو گفت:
-نه...یعنی..امشب خونه یکی از همکارای کیارش دعوتیم...
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
-واییییییی...دیوونه مردم از نگرانی گفتم چی شده حالا...خوب خوش بگذره...
-چی چیو خوش بگذره ...بهم گفت...بهم گفت...
عصبی شدمو گفتم:
-ااااانوریا ...چه مرگته تو هم خوب حرف بزن دیگه...یه مهمونی رفتن اینقدر نگرانی داره؟؟؟؟؟؟
از حالت گیجی در اومدو دستمو گرفت دستاش یخ کرده بود واقعا ترسیدم چی شده که این اینکارارو میکنه دستش اینقدر یخ کرده؟گفت:
-میترسم مهسا...
نگاهش کردمو گفتم:
-وا نوریا یه تخته ات کمه ها؟؟؟؟؟؟ از این که با کیارش میری مهمونی میترسی......این ترس داره نوریا!!!!!!!
-نه آخه میدونی چیه....چیزه؟؟؟؟گفتش که...... که
دیگه واقعا کلافه شده بودم از رفتارش با عصبانیت گفتم:
-دختر حرف میزنی یا نه بابا درس دارم بخدااااااااااا؟؟؟؟؟
یه نفس بلند کشیدو گفت:
-آخه روم نمیشه ....زنگ زد گفت امشب مهمونی میریم خونه یکی از همکارام دعوتمون کرده شبم مهمون خودمی؟؟؟؟؟؟
از اینکه موضوع این بود خندام گرفت و یدفعه ای زدم زیر خنده و گفتم:
-دختر تو خیلی دیونه ای بخدا خوب شوهرته ....بده یه شب پیش هم باشین.....دختراز الان این کارارو میکنی بعد عروسی می خوای چیکار کنی.....شما الان چند هفته است عقد کردین یعنی می خوای بگیییییی....
شیطون خندیدمو اونم زد به بازومو گفت:
-دیوونه اذیتم نکن ....نوبت منم میرسه ها.....هرکاری کردم نشد بپیچونمش ایندفعه خواستم بهونه مامانو بیارم گفت ازش اجازه گرفته که شب بریم خونه اون....وای مهسا مردم از خجالت......
دوباره خنده ام گرفت و گفتم:
-وا ...نوریا یعنی می خوای بگی هیچ برخورد احساسی باهم نداشتین تو این چند وقت؟؟؟؟؟
گونه هاش قرمز شدو سرشو انداخت پایین و گفت:
-به غیر از اون یه دفعه که می خواست بهم ابراز علاقه کنه دیگه نه....مهسا میترسم....
-دیونه برا چی میترسی ..پاشو...پاشو...خودتو جمع کن ....حالا خوبه سه سال از من بزرگتریا....بعد اومدی اینجا نشستی بهم میگی میترسم.....
آره دیگه حق داری ازدواج نکردی که بفهمی....منو باش اومدم به کی میگم؟؟؟؟؟؟؟
دوباره خندیدمو گفتم:
-پاشو جمع کن آماده شو الان میاد دنبالت......
اخم کردو گفت:
-نیشتو ببند.....
باشیطنت گفتم:
-خوش بگذره امشببببببببب
که یه جیغ بنفش کشیدو گفت:
-میکشمت مهسا ..........
اومد طرفم که پا گذاشتم به فرارواونم دنبالم بود......مدام میگفت:
-وایسا.....اگه بگیرمت...
منم بلند خندیدمو از پله ها با سرعت اومدم پایین....خواستم جوابشو بدم که با شدت خوردم به یه جسمو فقط گفتم:
-اییی....دماغم ....شکست
بینیم به شدت درد میکرد و یه دستم دور کمرم حلقه شده بود که اگه منو نگه نمیداشت مطمئنم یه بلایی سرم می اومد سرمو بلند کردمو دیدم نوید نگه ام داشته با تعجب نگام میکنه......وقتی سرمو بلند کردمونگام تو نگاهش گره خوردو قلبم تند تند شروع کرد به زدن اون زودتر به خودش اومد منم که اصلا درد بینیمم فراموش کردم ووقتی دستشو از دور کمرم برداشت ..... به خودم اومدم یا یه اخم گفتم:
-حواستون کجاست؟
یعنی خاک برسرت مهسا با این حرفت ...خنگ تو خوردی بهشا نه اون!!!!!!!
یه ابروشو داد بالا و گفت:
-ببخشید....چشمام ندید داشتم میدوییدم خوردم به شما....
منظورش من بودم دیگه داشت با کنایه میگفت منم کم نیاوردمو گفتم:
-خواهش میکنم.......
سریع دوباره از پله ها رفتم بالا و صدای خندشو میشنیدم....به نوریا که رسیدم....از دیدن قیافه ی مظلومش خندم گرفت و گفتم:
-همش تقصیر تو بودا....انشالله امشب کیارش حالتو اساسی بگیره...
گفتن این جمله هماناو پا به فرار گذاشتنم همانا رفتم تو اتاق و درو محکم بستمو خودمم پشت در وایسادم و نوریام اون بیرون برام خط و نشون میکشیدو منم بلند می خندیدم.....با اومدن کیارش دیگه رضایت دادمو درو باز کردم که نوریام صندلی که پاش بودو محکم پرت کرد سمتمو خورد تو کمرم ولی من همونطور می خندیدمو اذیتش میکردم نوریام وقتی آماده شد گفت:
-نوبت منم میرسه مهسا خانوم...یادم میمونه...
منم گفتم:
-تو خواب ببینی عزیزم...
نوریام گفت:
-تو واقعییت تلافی میکنم چرا خواب .........
ادامه حرفشم با صدای کیارش که بهش گفت آماده ایی خوردو منم با یه چشمک بدرقه اش کردم .....تازه یادم افتاد که بینیم چقدر درد میکنه چون محکم به قفسه سینه نوید خورده بود..رفتم تو آیینه نگاه کردم روش یکم قرمز شده بود...بعد چند دقیقه از آینه دل کندمو رفتم سراغ درسام...................
**************
صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم بعد اون ماجرا دیگه تصمیم گرفتم صبحا زود بیدار شم که سروقت برم دانشگاه مخصوصا وقتی با نوید کلاس داشتم ساعت 6:30بود کش و قوسی به بدنم دادمو از جام بلند شدم رفتم سمت دستشویی بعد شستن دست و صورتم رفتم از اتاق بیرون برا یه لحظه نگام به در اتاق نوید افتاد چقدر دوست داشتم یه بار دیگه برم ببینمش تو خواب خیلی ناز میشد سرمو تکون دادم که این فکر مسخره از سرم بپره در بسته اتاقش یعنی اینکه هنوز خواب بود برام عجیب بود با اینکه امروز صبح باید دانشگاه باشه ولی هنوز خوابه ....چرا مامان سمیره هنوز بیدارش نکرده ؟؟؟؟؟آخه آقارو باید صبحها بیدار میکردن حتما اینجوری بیدار نمیشد....خونه ام خیلی ساکت بود بر خلاف صبح های دیگه نگاهمو از در اتاق نوید گرفتمو از پله ها رفتم پایین و رفتم سمت آشپزخونه اما مامان سمیره اونجا نبود اومدم صداش کنم که دیدم میز صبحانه آماده است یه کاغذ رو میزه که روش نوشته بود چون امروز پنجشنه است و سالگرد فربد شوهر مامان سمیره و بابای نویدونوریاست رفته سر خاکش آخرشم تاکید کرده بود که نویدو بیدارش کنم.............کاغذو گذاشتم مچاله کردم که بندازمش اما.....دوباره بازش کردم ...نویدو از خواب بیدارش کنم!!!!!!!یه جرقه ای زد تو ذهنم یه لبخندی زدمو با خودم گفتم:
-مامان سمیره به خدا شرمنده اما پسرت باید ادب شه..
سریع صبحونه امو خوردمو آروم رفتم سمت اتاقم ولباسامو پوشیدم ساعت 7:10بود که در اتاق اومدم بیرون در اتاق نوید هنوز بسته بود ...خواب بود دیگه ......رفتم دم اتاقشو آروم گفتم:
-منو ببخش استاد اقبالی........دیرم شده نمی تونم بیدارتون کنم
ریز خندیدم تو راهرو کفشمو پوشیدمو اومدم سوییچ ماشین نوریارو بردارم که سویچ ماشین نویدم کنارش بود دوباره یه فکر شیطانی از ذهنم رد شدو گفتم:
-خودشه دمت گرم مهسا...آره اینه
سریع سویچشو برداشتم گذاشتم تو کیفم انقدر ذوق کرده بودم که تونستم تلافی کنم البته بازم مونده بود نیش زدن اونم جلو بچه های کلاس همون کاری که اون کرده بود فکر کن منظبت ترین و مقرارتی ترین استاد دانشگاه دیر بیاد دانشگاه ........چه شود........
از در حال اومدم بیرونو ماشینو روشن کردم میدونستم دیگه از این همه سروصدا بیدار میشه ولی اشکالی نداشت تا به خودش بیادو دنبال سوییچ ماشینش بگرده خودش کلی زمان میبره ......
انقدر خوشحال بودم که حد نداشت رسیدم دم دانشگاه و ماشینو پارک کردمو و سریع رفتم سمت کلاس ساعت دقیقا 8بود دانشجوها همه سر کلاس حاضر بودن البته چون استاد گرام این درس مقرراتی بودا وگرنه سر بقیه کلاسا زیاد اینجوری نبودن نشستم روی یکی از صندلی های آخر و با یکی از بچه ها مشغول گفتگو بودمکه بعد بیست دقیقه یکی از دانشجوها گفت:
-بچه ها فکر نمیکنین استاد اقبالی خیلی دیر کرده ازش بعیده اصلا سابقه نداره.....
سرو صداها از گوشه و کنار بلند که اعتراض میکردن که استادی که اینقدر مقرراتیه چرا دیر کرده و این حرفا منم که از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم داشتم به اعتراضاشون گوش میدادمو می خندیدم که اسماء یکی از همکلاسیام که بندریم بود یه موقع هایی باهم حرف میزدیم با لهجه قشنگش بهم گفت:
-هان ...مهسا خانوم خیلی کوکی؟
بهش لبخند زدمو گفتم :
-همینجوری بده مگه که خوشحال باشم؟؟؟؟
-نه عزیزم چرا بد گفتم شاید بخاطر اینکه استاد نیومده اینقدر خوشحالی...
اومدم جوابشو بدم که در کلاس به شدت باز شدو همه نگاها برگشت سمت درو همه یه دفعه ساکت شدن و نوید اومد تو ...اخماش تو هم بود رفت پشت میزو گفت:
-ببخشید بابت تاخیرم...
کتشو در آوردو اومد راجع به مبحث جدیدی حرف بزنه داشت یه چیزایی می نوشت که من بلند شدمو گفتم:
-ببخشید آقای اقبالی...........
از عمد نگفتم استاد اونم که داشت با ماژیک رو وایت برد یه توضیحاتیو می نوشت بر گشت سمتمو اخماش تو هم بود ولی چشماش می خندید اشتباه نمیکردم گفت:
-بله خانوم امجد.......
-فکر نمیکنین به عنوان استاد باید به دانشجوهاتونو کلاس احترام بذارین
با این حرفم همه برگشتن سمتمو تو نگاه تک تک شون ترس و تعجب و میدیدم اما من خوشحال بودم از تلافیم از این که جلو بچه ها بهش این حرفو زدم حالا اسماء ام همینطور گوشه مانتومو میکشیدکه حرف نزنمو بشینم............بعد چند لحظه اخماش باز شدو گفت:
-خانوم امجد من که عذر خواستم بابت تاخیرم....
با عصبانیت گفتم:
-اگه همه چی با عذر خواهی حل میشه پس چرا جلسه قبل عذر خواهیه منو نپذیرفتین....
جوابمو نداد ولی جاش گفت:
-خانوم امجد لطفا بشینین
-نخیر من نمی تونم تو کلاسی حضور داشته باشم که استادش از دانشجوها می خواد بهش و به کلاسش احترام بذارن ولی خودش این کارو نمیکنه با اجازه.....
سریع وسائلمو جمع کردم داشتم از کنار اسماءرد میشدم که گفت:
-دختر کارت ساخته است......
با گفتن به درک..... از زیر نگاهای متعجب بچه های کلاس گذشتمو اومدم بیرون و درو محکم بستم صدای دانشجوهام در اومده بود هر کدومشون اعتراضی بهش میکردن منم همینو می خواستم که ازش انتقاد کنن صداشو شنیدم که گفت:
-هر کس اعتراضی داره مثل خانوم امجد می تونه تشریف ببره بیرون........
که همشون ساکت شدن ترسو ها...... منم با یه لبخند رضایت بخش رفتم تو حیاط دانشگاه منتظر کلاس بعدی شدم ...البته میدونستم نوید برا تلافیه اینکه از کلاس اومدم بیرون یه کاری میکنه با گفتن :
-به درک بذار هرکاری می خواد بکنه مشغول خوندن جزوهای مربوط به کلاس بعدم شدم ولی همش نگاه خندون نوید جلو چشام بود ...................
آخرین کلاسم که تموم شد ساعت30 :12 بود داشتم از خستگی و گشنگی تلف میشدم
سریع رفتم سمت پارکینگ دانشگاه ماشینو روشن کردم اونروز دیگه تو دانشگاه نویدو ندیده بودم فقط سر کلاس بعدی اسماء گفت استاد اقبالی باهام کار داره و گفته برم پیشش منم اصلا اهمییت ندادم عمرا اگه میرفتم....از سر خیابون اصلی پیچیدم تو یه فرعی که نویدو دیدم داشت برام دست تکون میداد که وایسم اول نمی خواستم صبر کنم ولی نمیدونم چی شد که جلو پاش ترمز کردم اونم بی هیچ حرفی سوار شد از زیر چشم بهش نگاه کردم که ببینم چهره اش چه حالتیه ولی خونسرد بودو یه لبخندم گوشه لبش بودنمی خواستم سکوت بشکنم ولی از طرفی می خواستم بدونم که از کار امروزم عصبانیه یا نه .......که زیاد طول نکشید و گفت:
-امروز صبح خواب که موندم هیچی....هرچی گشتم سوییچ ماشینم پیدا نکردم..ببخش که مزاحمت شدماااااا
اینکه گفت سوییچمو پیدا نکردم تو دلم کلی خندیدم ولی احساس میکنم میدونست که سوییچ ماشینو من برداشتم ولی با اون حال گفتم:
-عجیبه......استاد
برگشت سم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: