مهتا
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 899
بازدید کل : 39451
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:8 :: نويسنده : mozhgan

از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت میز... مهناز صدام کرده بود برای ناهار همون موقع بهترین فرصت بود تا بهشون بگم که میخوام برگردم خونه, آریا تازه برگشته بود خونه....ناراحت بود نمیدونم چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود خدا عالمه....باز فوضولیم گل کرد و پرسیدم:آریا اتفاقی افتاده؟
سرش رو بلند کرد و با ناراحتی گفت: نه!!!....چه اتفاقی؟
به آرومی سرم رو تکون دادم وگفتم: آخه تو فکری؟
گفت: نه...نه...چیزی نیست
به نظرم مشکوک اومد ولی بیخیالش شدم و گفتم: چه خبر از...از...پارسا؟
تندی سر بلند کرد و با جدیت و یه کم اخم گفت: چه طور؟
ترسیدم از نگاهش و گفتم: همینجوری؟...میخوام ببینم چی میشه سرنوشتش؟....چقدر براش بریدن
چشماش بست و از میون دندونای کلید شدش گفت: هنوز معلوم نیست
دیدم خیلی عصبیه چیزی نگفتم و خوشبختانه همون موقع مهناز ما رو برای ناهار صدا کرد
******
بعد از اینکه ناهار تموم شد سرم رو بلند کردم و گفتم: آریا... مهناز, من میخواستم یه چیز بهتون بگم....
هر دو به من نگاه کردن و همزمان گفتن: چی؟؟؟؟؟
دوباره سرم رو انداختم پایین و گفتم: من...من...میخوام برگردم خونه
وقتی سر بلند کردم هر دو با تعجب آمیخته با جدیت به من نگاه میکردن نمیدونم چی شد که یهو گفتم: خوب بابا بچه که زدن نداره؟؟
هر دوشون خندیدن و قبل از اینکه چیزی بگن گفتم:بسه این همه مزاحمتون شدم...یعنی دلمم برای مامان و بابا تنگ شده و میخوام برگردم خونه
مهناز با شیطتنت گفت: فقط اونا؟...پس مهیار چی؟
گفتم: خوب...خوب...دلم برای اونم تنگ شده!!!!! درسته که زیاد به هم محل نمیدادیم...اما خوب هرچی باشه...برادرمه....هرچند هنوز به بیگناه بودنش شک دارم
مهناز گفت: مهتا, مهیار آدم پاکیه...درسته که دوستی مهیار با اون دختره باعث شد که این ماجراها پیش بیاد ولی وقتی میگه که من اون کاری رو که اون پسره گفته انجام ندادم....خوب حتما نکرده....من دیگه برادرمو میشناسم...میدونم دیگه تا این حد....
آریا هم ادامه داد: آره راست میگه مهناز....حالا تصمیمت چیه؟ یعنی وقتی برگشتی میخوای چی کار کنی؟...چه برنامه ای داری برای آیندت؟؟؟
گفتم: فعلا نمیدونم...حالا تا برگردم معلوم میشه..فعلا
واز سر جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم
******
بعد از ظهر مامان اینا اومدن اونجا....اما ای کاش نمیومدن...ای کاش من همینجور تو بی خبری میموندم اون خبر بد رو نمی شنیدم اون خبر واقعا حالم رو بد کرد واون این بود که پارسا فقط وفقط به دادن مقداری دیه محکوم شد که اون هم برای خانواده اش چیزی نبود و به همین راحتی آزاد شد تمام اون روز رو گریه کردم درست زمانی فهمیدم که میخواستم بهشون بگم که من خوب شدم..داشتم برای استقبال ازشون از اتاق میودم بیرون که صدای مهیار که داشت خبرها رو به مهناز میگفت سر جام میخکوبم کرد: اگه مهتا بفهمه دیوونه میشه
مگه چی شده بود؟
همونجا ایستادم تا بفهمم چی میگن؟...که مهیار گفت: اون کثافت فقط و فقط به دادن دیه محکوم شده اما من اگه حال اون حروم زاده رو نگیرم....مهیار نیستم...یعنی به خاطر مهتا هم که شده این کارو میکنم...سعی کردم به مامورا بگم که اون یه فیلم داره اما اون بابای پدرسگش چندنفر رو با پول خریده بود و موضوع به نفع اون تموم شد...آخ خدا..دارم آتیش میگیرم...به خدا....
در حالی که اشک از چشمام میومد بیرون به سمتشون رفتم وتازه اون موقع بود که مهناز منو دید و گفت:
مهتا!!!!!!
و حواس همه به من برگشت...مهیار هم برگشت سمت من...با یه صدای بغض دار گفتم: راسته؟؟؟؟...جون آجی بگو دروغ بود...نه اون تو زندان میمونه....اون به همین راحتی بیرون نمیاد...میدونم...مهیار من درست میگم دیگه...
مهیار به سمتم اومد و بی هیچ حرفی من و تو آغوشش کشید هیچکس هیچی نمیگفت و صدای هق هق گریه ی من که تو آغوش مهیار بودم تنها چیزی بود که سکوت اون خونه رو میشکست..تنها چیز...
******
غروب همون روز با مامان و بابا برگشم وخونه....میتونستم خوشحالی رو تو چشماشون ببینم...مهیار هم خوشحال بود..اما من...واقعا نمیدونستم چی کار کنم؟....اون لعنتی نباید به همین راحتی آزاد میشد....باید زجر میکشید...باید میمیرد..اینجوری نامردی بود....ای لعنت به تو پول که با تو میشه روی هرچی کثافت کاری رو پوشوند....ای لعنت به تو که با تو میشه یه زندگی رو آتیش زد..بلند شدم و رفتم تو حیاط.....کنار یکی از درختها و آروم آروم شروع به گریه کردم...انگار سیر نمیشدم از این همه گریه کردن...مهیار هم که متوجهم شده بود دنبالم اومد کنارم نشست و چیزی نگفت وقتی که قشنگ از گریه کردن سیر شدم آروم گفت: مهتا؟!؟!
چیزی نگفتم که ادامه داد: مهتا من اومدم باهات حرف بزنم و بگم که...درباره ی پارسا...و پریسا...میخوام بگم که....
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: قول بده هیچی تا تموم شدن حرفام نگی...قول بده
سرم رو آروم تکون دادم واونم شروع کرد از اون موقع ها گفتن....گفت...همه چی رو گفت...گفت که پریسا باهاش چی کار کرده...گفت که تقصیر اون نبوده... گفت که چقدر به پارسا گفته که کار اون نبوده واون قبول نکرده...گفت که حتی یه بار رفته دم در خونشون و بهش گفته که کار اون نبوده که کارشون به دعوا کشیده و همدیگرو زدن...و من یادم اومد..اون روزو که مهیار وقتی برگشت گوشه ی ابروش زخم بود کنار لبش هم ترکیده بود و وقتی مامان و بابا ازش پرسیدن چی شده در جواب حرفشون گفت با یکی از بچه ها دعوا کردم...در آخر هم اضافه کرد: یادته خونمون رو عوض کردیم به خاطر همین موضوع به بابا گیر دادم که باید از اینجا بریم...این خونه ی جدیدمون رو با دوستم پیدا کرده بودیم..همش به خاطر این بود که میترسیدم پارسا به اعضای خانوادم آسیب برسونه...اما نمیدونستم این تقدیر لعنتی هر جا که برم دنبالمه و نمیذاره یه آب خوش از گلوم پایین بره...
بعد با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت: مهتایی قول میدم که انتقامتو بگیرم...قول میدم..اما تو منو ببخش...ببخش که در حقت کوتاهی کردم...من باید مواظبت میبودم...علاوه بر اینها باید دوست و رفیقت میبودم....دیگه نمیخوام بین من و تو فاصله باشه..میخوام با هم دوست باشیم...راز دار هم باشیم...میخوام...
بهش نگاه کردم و با یه لبخند گفتم: دوستم دارم داداشی...تو هم منو ببخش
******
باید سعی میکردم بشم همون مهتا....باید...واسه همین...دوباره شلوغ بازیامو از سر گرفته بودم...بابا و مامان هم خوشحال بودن...با مهیار دوست شده بودم...تقریبا دیگه شده بودیم مثل تمام برادرها و خواهرها...اما بهترین خبری که تو عمرم شنیده بودم خبر بارداری مهناز بود...
این یعنی که من داشتم خاله میشدم و این خیلی خوب بود...از خوب هم اونور تر بود...چون مهناز و آریا نمیتونستن بچه دار بشن...یعنی همه چیزشون عادی بود....خود دکترها هم در تعجب بودن....پس این یه معجزه بود...به پاس همین شادی قرار شد که یه جشن بگیرن واین خبر رو همون روز به تمام دوست وآشناهاشون بدن خبر بارداری مهناز منو واقعا خوشحال کرد با مهناز که از شب قبل اومده خونه ی ما تا با هم بریم لباس بخریم به دنبال یه لباس مناسب رفتم میخواستم یه لباس پوشیده انتخاب کنم چون تو اون جشن مرد و زن با هم بودن و بهترین وساده ترین لباس هم یه تونیک یه شلوار لی مشکی بود...ساده تر از همه ی اینهایی که تو مغازه هست یه شال سفید و یه صندل سفید هم کنارش خریدم مهناز خیلی اعتراض کرد که یه لباس با رنگ شاد و بهتر انتخاب کنم اما حریف من نشد آخر هم همون رو خریدم شب که به خونه اومدیم مهناز دوباره شروع کرد جلوی آریا غر زدن: به حرف من گوش نمیده و یه لباس مزخرف گرفته اِاِاِ آخه یکی نیست بگه دختر اینکارا یعنی چی ............
تمام مدت بهش نگاه کردم ویه لبخند جلوی لبم بود که همین عصبی ترش میکرد انقدر گفت تا خسته شد همچنان با همون لبخند نگاهش میکردم آریا گفت: خانوم گل من حرص نخور برای خودت و اون نی نی ضرره در ضمن مهتا اونقدر عاقله که خودش میدونه چی کار کنه عزیزم
بلند شدم وگفتم: ای قربون آدم چیز فهم
و همه به این کارم خندیدن...وای هنوز مامان که تو اتاقشون داشت نماز میخوند ندیده بود اون لباسو... اگه اون میدید چقدر غر میزد...خدا عالمه
******
به سرعت برق مهمونی شروع شد موهامو با وجود مخالفت های مهناز صاف کردم آرایش هم فقط یه رژ و یه ریمل تمام شد رفت مهناز دیگه داشت میترکید اما حرف من همون بود و مثل لباس حرف خودمو به کرسی نشوندم نزدییک 6 به خونه مهناز رفتیم یعنی من زودتر با مهناز رفتم....تا کنارش باشم
ساعت 30/6 اولین دسته از مهمانها اومدن صبر کردم وقتی همه اومدن برم بیرون...بدم میومد زود برم بیرون..عین ندید بدیدا اول مجلس بشینم
دوباره روژم رو تجدید کردم واومدم بیرون وارد سالن اصلی که شدم همه ی نگاه ها به سمت من برگشت اما من با قدم های آروم به سمت مهناز رفتم.. آریا با دیدن من از جاش بلند شد پشت بندش هم مهناز دونفری منو بردن سمت کسانی که اومده بودن بعضی ها ناآشنا بودن بعضی ها رو هم روز عروسیشون دیده بودم با یه لبخند با تمام اونها دست دادم و اظهار خوشحالی کردم تو اون جمع یه نگاه بود که هر جا میرفتم منو میپایید البته فکر میکرد که اونو نمیبینم اینو از اون جا فهمیدم که وقتی نگاهش میکردم خودشو مشغول انجام کاری نشون میداد یه بارمشغول خوردن میوه یه بار حرف زدن یه بار با گوشیش ور میرفت خلاصه هر دفعه یه کاری اما تا برمیگشتم دوباره منو نگاه میکرد سنگینی نگاهش به خوبی حس میشد
من کنار دختر عموی اریا، رها نشسته بودم خیلی دختر خوب و سنگینی بود اما بسیار زود جوش وخواستنی... مادر وپدرم هم همون لحظه اومدن به همراه مهیار از همون لحظه ی اول دیدم که نگاه تموم دختر های جمع به سمت مهیار برگشت خوب هم خوشتیپ بود وهم خوشگل ما جوونا یه سمت جمع شده بودیم و بزرگتر ها ی سمت دیگه مهیار بعد از کمی صحبت کردن با آریا ومهناز به سمت ما اومد مستقیم اومد کنار من نشست یه لبخند بهش زدم اونم همینطور رابطمون خیلی بهتر شده بود مهیار به همه با خوشرویی سلام کرد من که دیگه از نگاه های اون جوون که کسی نبود جز سام آریان خسته شده بودم چند دقیقه بعد به مهیار گفتم: میرم قدم بزنم
مهیارهم گفت: باشه مواظب خودت باش
و با رها مشغول حرف زدن شد( که البته از خداش بود)با گفتن باشه به سمت حیاط رفتم روی تاب که توی حیاط بود نشستم به این چند ماه گذشته فکر کردم به آرومی از روی تاب بلند شدم وزیر لب تکرار کردم:
نمیدانم چه میخواهم خدایا
به دنبال چه میگردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته ی من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
زجمع آشنایان میگریزم
به کنجی میخزم آرام وخاموش
نگاهم غوطه ور در تیره گی ها
به بیمار دل خود میدهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه ی من
که میسوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر زدست غیر فریاد
خدارا بس کن این دیوانگی ها
دستی تو شونه ام خورد با ترس به سمت عقب برگشتم و سام رو دیدم یه آن تو چهراش چهره ی پارسا رو دیدم واز ترس دو قدم دیگه به عقب رفتم سام گفت: ببخشید ترسوندمتون
به خودم اومدم و گفتم: نه نه هیچی نیست کاری داشتین؟
گفت: میخواستم.......میخواستم با شما صحبت کنم
گفتم: در مورد؟
گفت: من میتونم با شما بیشتر اشنا بشم
از این حرفش ابروهام در هم رفت و خواستم چیزی بگم که گفت: نه نه برداشت بد نکنید منظور من برای ازدواجه من میخوام ............
نگذاشتم ادامه بده وگفتم: نه
و به سرعت از کنارش گذشتم وبه سالن اومدم فکر میکردم که ماجرا به همین جا خاتمه پیدا میکنه اما نه نشد اون هم چند دقیقه بعد از من اومد داخل سالن من تقریبا یه جا دور از همه نشسته بودم از کنارم رد شد وگفت: حالا که قبول نمیکنی از یه راه دیگه اقدام میکنم
و به سرعت از کنارم گذشت ای خدا من از دست این چی کار کنم به سمت اتاق خواب خودم برگشتم اما مهناز اومد وگفت: بیا بیرون زشته چرا اومدی اینجا؟؟؟؟
گفتم: اه خسته شدم از این مهمونی مسخره؟!؟!
با عصبانیت گفت: مهتا!!!!
به ناچار از جام بلند شدم و اومدم بیرون دقایقی بعد آریا بلند شد وگفت: خانوم ها وآقایون منو مهناز میخوایم یه خبر خوب بهتون بدیم که شما هم به وسیله ی اون تو شادی ما شریک بشید من ومهناز داریم پدر ومادر میشیم
همه با شنیدن این خبر دست زدن تعدادی هم سوت زدن وبه اونا تبریک گفتن تا آخر اون جشن مسخره به سام نگاه نکردم تا ساعتی همه میخندیدن و شاد بودن اما این گوشه من تو فکر سام بودم یعنی میخواست چی کار کنه؟؟؟....وای خدا

بچه ها جونم یادتون نره نظر امتیاز و تشکر....تا منی که این همه نوشتم بفهمم خوبه یا بد
ببینید اگه خوبه که هیچی اگه بد بود بم بگین خوب؟؟؟؟؟
مهیار برام تو مغازه ی یکی از دوستاش کار گیر آورده بود خودم اسرار کردم و گفتم که میخوام برم سر کار یعنی اگه تو خونه میموندم حس بدی بهم دست میداد غیر از اون میخواستم دوباره برگردم تو اجتماع...مغازه ای که من توش کار میکردم مال بابای دوست مهیار بود...غیر از فرهاد, فرشته خواهرش هم اونجا کار میکرد وبرای من یه دوست خوب بود...در کنار فرهاد کار کردن هم خوب بود...بهم احترام میگذاشتیم و هیچکس از حریم خودش خارج نمیشد... مهیار هر روز خودش منو میبرد وخودش هم منو برمیگردوند والبته به این بهانه مدتی رو با دوستاش بود..خوشحال بودم از خوشحالی اون... اون شاد بود ولی من چی بودم؟ یه دختر شکست خورده...دختر که نه یه زن شکست خورده...هر کاری هم میکردم...هرچقدر سعی میکردم...باز هم این احساس با من بود...بنابرین سعی میکردم کمتر کسی از من خاطراتم با خبر بشه.... تو اون پاساژی که مغازه ی فرشته اینا بود فروشنده های دیگه هم بودن که بعضی اوقات رفتارشون اذیتم میکرد بعضی ها تیکه می انداختن و بعضی هام به خودشون جرات داده بودن و ازم درخواست دوستی کرده بودن واینا اعصابم رو بیش از پیش بهم میریخت به هیچ کدوم محل نمیدادم همیشه یه اخم گنده چاشنی صورتم بود...هرکی حرفی میزد..هیچی نمیگفتم با اخم راهم رو میگرفتم و میرفتم...تنها پسری که تو حریم من بود مهیار بود...
******
از درب پاساژ بیرون اومدم و راه افتادم امروز مهیار نتونسته بود بیاد دنبالم...میگفت که باید مامان رو ببر دکتر منم بهش گفتم خودم میام..اون هم به این شرط راضی شده بود که زود برگردم بنابرین امروز زودتر برگشتم خونه... طبق معمول تو فکر بودم صدای بوق ماشینی منو به خودم آورد سعی کردم اهمیت ندم اما اون ول کن نبود به راه خودم ادمه دادم که صداش منو متوقف کرد: مهتا،مهتا خانوم
به من رسید وای خدا بازم سام آریان..اینجا رو از کجا گیر اورده بود... اَه قیافم تو هم رفت که اینم از دیدش پنهون نموند گفتم: فرمایش؟
گفت: میخواستم باهاتون صحبت کنم
گفتم: ببینید آقای محترم نمیدونم آدرس اینجا رو از کی گرفتید؟ برام مهم نیست( آهان جون عمم...برام مهم نبود) من علاقه ای نه به صحبت با شما دارم ونه دوست دارم شما رو ببینم دیگه هم لطف کنید مزاحم نشید که با یه برخورد بدتر جوابتون رو میدم فهمیدید؟
راه افتادم که گفت: نه نفهمیدم منتظرم باش
و به سمت ماشینش رفت اخمی کردم و زیر لب گفتم: آشغال
وبه راهم ادامه دادم
کم کم مزاحمت های سام به این ختم شد که بیاد جلوی در پاساژ بمونه و نگاهم کنه....میترسیدم از این که مهیار بفهمه با هم دعوا کنن...تا اون روز که وقتی تو ماشین نشسته بودم..یه sms از یه شماره ی ناشناس بهم رسید...
Farda shab montzer ye khabar khub bash... ke shayad baraye to khub bashe...qezavat ba khodet
گیج شدم این دیگه کی بود؟...نمیدونم
فردا شب مادر سام به خونه ی ما زنگ زد تا قرار خواستگاری رو بزاره والدینم هم بدون اینکه به من بگن قبول کردن وقتی بابا به من گفت که 2 ساعت به اومدن اونا باقی مونده بود وقتی فهمیدم با فریاد بلند شدم وگفتم: چی؟ چرا به من نگفتین؟
پدرم گفت: مهتا بشین سر جات
گفتم: من تو این خواستگاری شرکت نمیکنم
پدرم گفت: به خدای احد و واحد قسم اگه آبرو ریزی کنی چنان میزنمت که بمیری
همیشه از این لحن پدرم میترسیدم..وقتی حرفی میزد عملیشم میکرد با ناراحتی گفتم: بابا من نمیخوام شوهر کنم
گفت: تو بیجا میکنی حداقل اینجوری شاید بتونیم .........
و دیگه ادامه نداد با ناراحتی گفتم: بگید دیگه... بگید...که شاید اینجوری بتونید از دست من راحت بشید.. نه؟ همین رو میخواستید بگید دیگه؟ آخه خدا مگه اون اتفاق تقصیر من بود؟
بابا گفت: اگه تو باهاش دوست نمیشدی اینا هم اتفاق نمی افتاد یا اگه اصلا به ما گفته بودی مزاحمت میشه... میبینی شروعش با تو بوده
سوختم
آمد به سرم از آنچه میترسیدم
اینکه خانوادم منو مقصر بدونن و خواستم بلند بشم که گفت: به هر حال امشب این مجلس برگزار میشه و تو هم میای
دیگه نموندم وبه اتاقم پناه بردم
******
خواستگارها اومدن...سام و سامیه به همراه خانوم واقای اریان...سوختم نتونستم هیچ حرفی بزنم پدرم بد تهدیدم کرده بود با ناراحتی چای آوردم وقتی به سام نگاه کردم یه لبخند روی لبش بود انگاری داشت میگفت: دیدی من موفق شدم...
به بقیه تعارف کردم پدرم با تمام شرایط اونا موافقت کرد اونا هم از من خوششون اومده بود سام هم خیلی عجله داشت و عروسی افتاد برای دوهفته دیگه یعنی اوایل اسفند بعد از اینکه اونا رفتن به اتاقم پناه بردم و ساعتها گریه کردم من اینو نمیخواستم نه این هدف من نبود
******
تصمیم گرفتم موقتا برم خونه ی یکی از دوستام اینجوری خوب بهتر بود تمام روز مهیار با چشماش مراقبم بود بنابرین تنها راه این بود که دوستم شب بیاد دنبالم این دوستم با برادرش ومادرش زندگی میکرد ( با این احمق بازی نزدیک بود اون رو هم به خطر بندازم...آخه یکی نبود بگه شب هم آدم فرار میکنه)...این بود که شب که همه خوابیدن بلند شدم ساعتی قبل به دوستم گفته بودم و اونم با برادرش جلوی در منتظر بود به نرمی وارد حیاط شدم وبی سر وصدا در کوچه رو باز کردم ورفتم تو کوچه اما تا اومدیم حرکت کنیم بابا جلوی ماشین ایستاد کپ کردم با یه اشاره به من گفت پیاده بشم با ترس ولرز پیاده شدم رو به اون دوتا گفت: برید خونتون تا به خانوادتون نگفتم
اونا هم از ترس رفتن بابا برگشت سمتم وبا چشمایی که از عصبانیت به خون نشسته بود بازومو گرفت وهلم داد به سمت خونه تا وارد خونه شدیم محکم زد تو گوشم وگفت: حالا واسه من فرار میکنی میخوای آبروم رو ببری فکر کردی نفهمیدم امروز انقدر داری بال بال میزنی واسه چیه هان این همه عمر از خدا گرفتم فکر میکنی بچم رو نشناختم.........
صداش بغض داشت رو زمین افتاده بودم مهیار ومامان هم بیدار شده بودن و خوابالود به ما نگاه میکردن مامان به تندی کوبید تو صورتش و گفت: مهتا داشتی چی کار میکردی...آخه تو چرا اینجوری میکنی
و نشست رو مبل، منم در حالی که خودمو جابه جا میکردم به دیوار تکیه دادم نگاهم به مهیار افتاد که داشت منو نگاه میکرد وقتی دید منم نگاهش میکنم اومد جلوی بابا و گفت: بابا، بابایی، آروم باش به خودت فشار نیار قلبت میگیره ها بچس یه غلطی کرده شما ببخشش
بابا گفت: چه طور به خودم فشار نیارم از سر شب وقتی رفتم بخوابم تو فکر این بودم...اگه نیومده بودم بیرون آب بخورم الان باید کجا پیداش میکردم
بالاخره مهیار موفق شد بابا و مامان رو بفرسته تو اتاق خوابشون بعدشم اومد سراغ من دید من هنوز اونجام ودارم گریه میکنم اومد جلوم و دستم رو کشید وبا یه حرکت بلندم کرد سرم رو انداختم پایین با صدایی قاطع گفت: سرتو بیار بالا
نتونستم نه بگم سرم رو آوردم بالا نگام کرد وگفت: بهت چی بگم فکر کردی فرار از خونه آسونه؟ هان؟ فکر کردی خیابون مثل خونس؟ اونجا پر گرگه، گرگایی که منتظر دخترایی مثل توان..آخه...تو که خودت این وضع یه بار تجربه کردی دیدی بیرون خونه چه بلایی سرت میاد اونوقت نصفه شب فرار میکنی...
بعد دستم رو کشید وبرد تو اتاقم عصبانی بود اول رفت سراغ پنجره و قفلش کرد رو به من گفت: اینجا میمونی فکر میکنی به کارهات تا سر عقل بیای
وقتی داشت میرفت بیرون گفتم: مهیار
ایستاد اما هنوز پشتش به من بود با گریه گفتم: من نمیخوام ازدواج کنم...مهیار من نمیخوام
سرش رو تکون داد و گفت: تصمیم باباس و من نمیتونم کاری بکنم
و بعد رفت بیرون ودرو از بیرون قفل کرد سرم گذاشتم رو تخت وبا صدای بلند گریه کردم انقدر که نفهمیدم کی خوابم برد
******
دوهفته به سرعت اومد ورفت من تنها مخالفتی که بعد از فرار کردنم تونسته بودم بکنم این بود که توی هیچ کدوم از بیرون رفتن ها وخرید ها شرکت نکردم تنها باری که بیرون اومد اون روزی بود که باید میرفتیم آزمایش خون بدیم...دعا دعا میکردم که خونمون به هم نخوره...اونجا هم نتونستم حرفی به سام بزنم چون مهناز و سامیه باهامون بودن...دلم نمیخواست سامیه بدونه اونم که تمام مدت با ما بود از کنار ما جم نمیخورد...واقعا دیگه خیلی ناامید شده بودم...چی کار باید میکردم....بعد از اون ماجرا مامان چند باری خواست ببرتم با اونا بیرون اما انقدر جیغ زدم و گریه کردم که پشیمون شد... نمیدونستم عکس العمل اونا چیه گفتم شاید با این کار اونا رو پشیمون کنم اما نشد که نشد نمیدونم مادرم وخواهرم به اونا چی گفته بودن که اصلا ناراحت نشدن تا اون روز که مادرش زنگ زد واز مامان خواست که من باهاش صحبت کنم وقتی گوشی رو از مامان گرفتم تازه متوجه قضایا شدم مادرم به اونا گفته بود که مهتا خیلی خجالتیه و رو این حساب همه چی رو دست ما سپرده گیج شدم داشتم به حرفای مادرش فکر میکردم ودروغ شاخدار وتابلویی رو که مامان به اونا گفته بود واینکه مادرش داشت باهام صحبت میکرد که آره عزیزم تو داری ازدواج میکنی و نباید خجالت بکشی و از اینجور حرفا حالا مادرش ساده بود خود سام یا همون به اصطلاح آقا داماد چرا نفهمید؟؟
حالا که داشتم این چیزها رو مرور میکردم زیر دست آرایشگر بودم و متاسفانه خونمون هم به میخورد...تمام مدت به فکر اینکه چه جوری باید بهش بگم که چه اتفاقی برام افتاده؟...حالا تنها راهم این بود زمانی به خودم اومدم که آرایشگر بهم گفت: بلند شو کمکت کنم لباست رو بپوشی خوشگل خانوم
لباسم رو پوشیدم تا بقیه ی کار رو انجام بده بعد از پوشیدن لباس دوباره تو خودم رفتم خدایا چی کار کنم به دادم برس
کار آرایشگره تموم شد و درست چند دقیقه بعد صدای بوق ماشین سام اومد آرایشگر کارهای نهاییش رو انجام داد وبعد بهم گفت: میتونی بری
ظاهرا به خاطر اینکه مشتریاشون زیاد بودن سام نمیتونست بیاد تو و من باید میرفتم جلوی در بلند شدم و خودم رو تو آینه نگاه کردم قشنگ شده بودم اما دلهره داشتم وهمین مانع میشد از اینکه به ظاهرم دقت زیادی بکنم کسی با من نیومده بود...همه ترجیح میدادن من و اونو تنها بزارن نمیدونستن با این کارشون چه عذابی به من وارد میکنن... وقتی درب رو باز کردم جلوی ماشین ایستاده بود ودستگل عروس دستش بود اریشگاه دو پله میخورد به زمین... سر پله ی دوم باد اومد و گوشه ی شنلم کمی بالا رفت نگاهش به من افتاد اومد جلو وبه شونه های لختم که از زیر شنل معلوم بود نگاه کرد از این کارش چندشم شد به ارومی شنل رو مرتب کرد و گفت: تو فقط مال منی نمیخوام کسی دیگه تو رو ببینه
آب دهنم رو با وحشت قورت دادم اگه بدونه چی سرم اومده، چه جوری بهش بگم وای خدا، دسته گل رو به دستم داد بعد از اینکه کار فیلم بردار تموم شد دستم رو گرفت وبه سمت ماشین برد و آروم گفت: خیلی زیبا شدی
به آرومی گفتم: مرسی
سوار که شدیم خیلی تا آتلیه حرف زد اما من یه کلمشو نفهمیدم چون حواسم جای دیگه بود تو تمام مدتی که عکاس ازمون عکس میگرفت داشتم میمردم و زنده میشدم چون تمام مدت سام داشت به شونه هام دست میزد..یا روبروی هم بودیم اون بهم نگاه میکرد...تمام سعیم بر این بود که لبخندم مصنوعی نشه بالاخره کار عکاس تموم شد وما رفتیم به سمت خونشون ومن دوباره رفتم تو فکر با بوقی که زد به زمان حال برگشتم رسیده بودیم خونشون زیرنگاه یه عالمه آدم به اتاق عقد رفتیم با کمک مهناز شنل رو درآوردم لباسم رو هم مرتب کردم پچ پچ همه تو سرم میپیچید صدای عاقد که بدتر بود سه بار تکرار کرد: عروس خانوم وکیلم
بالاخره با صدای ضعیفی گفتم: بله
و صدای هل هله تو سالن عقد پیچید دلم میخواست بلند بشم وبگم: ترو خدا خفه شید
اما نمیشد بعد از دادن هدایا همه رفتن به تالار و منو اون تنها موندیم اومد جلو و دستاشو رو شونه هام گذاشت احساس بدی به من دست داد چشمام رو بستم همین باعث شد تا اون فکرایی برای خودش بکنه و اهسته بوسیدم با این کارش به سرعت چشمام رو باز کردم و خودمو عقب کشیدم گفت: چیه چی شد؟
گفتم: الان نه
گفت: چرا؟
خواستم بگم چرا اما زبونم نچرخید و دروغ گفتم: آخه آرایشم خراب میشه
یه لبخند زد و گفت: باشه اما تو هر جوری باشی برام عزیزی
با هم رفتیم یه کم تو خیابون ها دور بزنیم و فیلم بردار هم فیلم بگیره ازمون یه ساعت بعد مادرش به گوشیش زنگ زد و ازمون خواست زودتر بیایم...به سمت تالار رفت بعد برگشت ویه لبخند بهم زد ناچارا جوابش رو با یه لبخند که بیشتر شبیه دهن کجی بود دادم با هم رفتیم به سمت تالار تمام سعیم این بود که بخندم و ظاهرا موفق شدم تو راه به این فکر کردم که سام حتما منو درک میکنه اگه براش توضیح بدم حتما میفهمه که کار من نبوده حتما درکم میکنه بالاخره به تالار رسیدیم به سراغ تک تک مهمونا رفتم و و با سام به اونا خوشامد گفتم و بعد با هم به جایگاه عروس وداماد رفتیم اونشب کلی رقصیدم دیگه از استرس لحظات قبل خبری نبود یعنی حداقل اون موقع استرس نداشتم به این یقین پیدا کرده بودم که سام منو درک میکنه نوبت رقص عروس وداماد شد تا الان جدا از هم وبا بقیه رقصیده بودم دستم رو گرفت وبه آرومی وسط رفتیم نور سالن رو ما متمرکز شده بود به آرومی همراه سام تکون میخوردم در گوشم گفت: میدونی خیلی خوشحالم از اینکه تو رو دارم اونروز که برای اولین بار تو رو همراه آریا ومهناز دیدم ازت خیلی خوشم اومد تو مهمونی وقتی اونجور ساده دیدمت بازم خوشحال شدم ولذت بردم از اینکه بین اون جمع تو از همه ساده تری
تو خلصه بودم یه دفعه به خودم نهیب زدم: چته دختر مگه تو از این ازدواج ناراضی نبودی
یه صدای دیگه گفت: مگه الان ناراضی باشی چی میشه تو الان زن اونی آره تو هیچ کاری نمیتونی بکنی
بالاخره اون جشن کزایی ومثلا جشن عروسیمون به پایان رسید و راهی ویلاش شدیم یه ویلا حوالی گچ سر، تو ماشین ساکت بودم سام گفت: وای چه بارون تندی هوا هم خیلی سرده
با تکون دادن سر تاییدش کردم ویه نفس عمیق کشیدم تا لحظات دیگه ای اون از همه چی مطلع میشد
یعنی درکم میکرد؟

تنها چیزی که این وسط برام جای سوال بوده اینه که چرا انقدر برای ازدواجمون عجله داشته؟....میترسم که ازش بپرسم و جوابی که بشنوم نتونه قانعم کنه....یا جوابی بهم بده که خردم کنه..اما من باید بپرسم...رومو کردم سمت سام و گفتم: سام؟؟؟؟
گفت: جانم
از نحوه ی جواب دادنش یه لبخند اومد رو لبم...اونم خندید لابد فکر کرده به این دختره تا به حال جانم نگفتن؟؟؟؟
فکرای مسخره رو زدم کنار و پرسیدم: سام چرا انقدر عجله داشتی؟
با نگاه گنگش حرفم رو جور دیگه بهش میگم: منظورم اینه که چرا انقدر عجله کردی که زود ازدواج کنیم؟؟؟؟ دلیلت چی بود؟؟؟
خندید و گفت: همین؟؟؟ خوب اولین دلیلیش این بود که از وقت ازدواجم داشت میگذشت...دومین دلیلش این بود که مگه میشه دختر به این خوبی کنارم باشه و من از دستش بدم...یعنی میترسیدم از دستش بدم....
وبعد خندید...منم در جوابش یه لبخند میزنم اما درونم غوغایی برپاست جوابش قانعم نمیکنه... یعنی نمیخواد دلیل واقعیش رو بگه؟؟؟؟
باز دوباره ترس تو وجودم میاد....خدایا کمکم کن برای گفتن...نزار شجاعتم رو از دست بدم....
ساعت4 صبحه که میرسیم واقعا قشنگه و سرسبز بارون نم نم داره میاد و کمکم سرعت بارش بیشتر میشه ماشین رو تو پارکینگ گذاشت ودرشو بست تو حیاط اومدم پاهام میلرزید دوباره استرس به سراغم اومده بود
خدایا کمکم کن باید امشب بهش بگم دیگه کسی نمیتونه مجبورم کنه ساکت باشم..حقشه که بدونه
تو خودم بودم که سام اومد کنارم وگفت: تو چه فکری خانومی؟
از کلمه ی خانومی متنفر بودم تکه کلام پارسا بود ولی به زور یه لبخند زدم وگفتم: هیچی هوا خیلی سرده سام...در ضمن بارون هم داره میاد
گفت: آخی بریم تو گرم میشی
وبه سرعت به سمت ویلا حرکت کردیم
وسط سالن ایستاده بودم و اونجا رو نگاه میکردم کفش پارکت بود در نگاه اول میشد آشپزخونه که گوشه ی سالن بود رو دید یه گوشه ی سالن یه میز نهارخوری 12 نفره و گوشه ی دیگرش یه دست مبل طلایی بود این سمت سالن یه راهرو میخورد که احتمالا به اتاق خواب حموم و دستشویی میخورد صدای سام تو گوشم پیچید: چه طوره؟ خوشت میاد؟!
به آرومی گفتم: قشنگه...اما الان میخوام با تو راجع به موضوعی صحبت کنم
گفت: صحبت، بعدا هم وقت هست
برگشتم سمتش و گفتم: نه الان، همین الان، موضوع خیلی مهمه بریم اونجا بشینیم
و خودم راه افتادم و نشستم به فاصله با من راه افتاد وگفت: سراپا گوشم بفرما بگو این موضوع مهمتو
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: سام من دختر نیستم
از جاش خم شد وگفت: یعنی چی دختر نیستم نکنه شیطون پسری من نمیدونم
وبعد خندید با استرس گفتم: من شوخی ندارم دارم جدی میگم منظورم اینه که باکره نیستم من یه زنم............
و همه چیز رو براش تعریف کردم هر لحظه میدیدم که بهت زده تر میشه ومن فکر میکردم که داره از دست پارسا عصبانی میشه....حرفام که تموم شد به صورتش نگاه کردم با دیدن چشماش سرم رو انداختم پایین بلند شدم و گفتم: من میرم تو اتاق فکراتو درباره ی من بکن
به نیمه ی راه نرسیده بودم که گفت: تو منو گول زدی
به سرعت برگشتم دیدم به آرومی داره به سمت من حرکت میکنه یواش یواش به عقب حرکت کردم و گفتم: چی میگی؟
گفت: تو و اون بابات منو گول زدین بگو چرا بابات شرایط منو قبول کرد
حالا دیگه درست من به دیوار خورده بودم و اون درست روبروم قرار گرفته بود عصبانی شدم و گفتم: مگه من خواستم دنبالم بیای؟ خودت خواستی...مگه من به تو نگفتم نه؟
یه چک محکم خورد تو صورتم تو ذهنم اومد دعوا شب عروسی همین باعث شد یه پوزخند بزنم و اونم فکر کرد دارم بهش میخندم و مسخرش میکنم...عصبانی تر شد و دو تا محکمتر کوبید تو صورتم سوزشی رو گوشه ی لبم احساس کردم و بلافاصله گرمی خونی که از گوشه ی لبم سرازیر شد... با صدای بلندی که تن و بدنم رو لرزوند گفت: منو مسخره میکنی، تو درباره ی من چی فکر کردی، فکر کردی الان مثل 40-50 سال پیشه که یه تیکه گوشت ارزش یه آدمو تعیین کنه من از خودت از سادگیت از سنگینیت خوشم اومد از اینکه دنبال عشوه اومدن برای پسرا نبودی چرا آخه چرا بهم نگفتی اگه همون اول همه چی رو میفهمیدم خیلی بهتر بود تا الان حالا..........
وسط حرفش پریدم و گفتم: میگفتم که چی مطمئنی که اگه حرفامو میشنیدی بازم تصمیم به ازدواج با من میگرفتی؟ من از مردا، از جنس تو، اصلا از تو، خصوصا تو بدم میاد، میفهمی بدم میاد، حالم ازت بهم میخوره، تو هم یه آشغالی مثل اون پارسای عوضی، واسه من ادای روشن فکرا رو در نیار
هرچی که من ادامه میدادم اون عصبانی تر میشد اینو از منقبض شدن ارواره هاش میفهمیدم به جمله های آخر که رسیدم یه لحظه بهت زده شد اما بلافاصله فریاد کشید: من مثل اونم عوضی، من!!!!! اگه اینطوره از اینجا گمشو بیرون
دستمو با شدت کشید و به سمت در رفت درو باز کرد وپرتم کرد تو حیاط و بعد درو بست و از تو قفلش کرد
چیزی بهش نگفتم...بازوم رو که درد گرفته بود کمی ماساژ دادم... با خودم گفتم: من کم نمیارم
دستم رو کشیدم رو لبم خونش داشت خشک میشد...آروم به سمت شیری که گوشه ی حیاط بود رفتم...شیر رو باز کردم.....شنلم رو روی سرم انداختم تا بارون کمتر به سر و صورتم بخوره از سردی آب دستم یخ کرد...اما مجبور بودم ....آروم لبم رو پاک کردم...به سمت در رفتم....همونجا تکیه به در دادم...لباسم مناسب اون هوا نبود....داشتم یخ میکردم.... بارون سیل آسا میبارید گوشه ی در نشستم هوا هر لحظه سردتر میشد بر عکس حرفم کم آورده بودم شنلم رو دورم پیچیدم یه ساعت گذشته بود... به در کوبیدم و گفتم: سام خواهش میکنم تقصیر من چیه آخه، سام ترو خدا هوا سرده درو باز کن...
هر چی التماس میکردم درو باز نمیکرد کم کم سرما بهم فشار اورد...این بارون لعنتی هم نمیخواد بند بیاد.. بی حال شده بودم تو خودم جمع شده بودم.. هوا روشن شده بارون کم شده ولی همچنان میباره اما سوز تندی تو هواست....پوستم رو میسوزنه... به درب تکیه داده بودم و بخت بد خودم فکر میکردم...واقعا چقدر من خوشبختم...کدوم عروسی رو دیدی مثل من خوشبخت بشه... چشمام رو هم افتاد خوابم گرفته بود هوا سوز داشت میلرزیدم... صدای آرومی مثل لالایی بهم میگفت: بخواب... بخواب... از این زندگی راحت میشی... آره چشماتو ببند دیگه کسی نیست نجاتت بده... میری پیش خدا... راحت میشی... بخواب
سر خوردم و افتادم رو زمین دلم میخواست بخوابم صدا تو گوشم یک سره میگفت وتحریکم میکرد به خواب، احساس کردم در باز شد نای اینکه چشمام رو باز کنم نداشتم بلندم کرد بدنم درد میکرد سرما تا مغز استخونم رفته بود آغوشش گرم بود، گرم گرم، یعنی برای من که تو اون سرما داشتم بیهوش میشدم خیلی گرم بود سرم رو به سینه ی ستبرش تکیه دادم دیگه چیزی نفهمیدم
******
تا صبح تو خونه راه رفتم وسیگار کشیدم و فکر کردم مهتایی که من عاشقش شده بودم به من میگفت ازم بدش میاد صداش رو میشنیدم که التماسم میکرد درو براش باز کنم اما اون موقع فوق العاده عصبانی بودم و ممکن بود با دیدنش بلایی سرش بیارم..چرا اون حرفا رو بهم زد...هه من احمق و بگو که فکر میکردم دوسم داره داره ناز میکنه...وای خدا تنها چیزی که نمیتونستم تصور کنم همینی که تعریف کرد بود...وقتی رفتیم تهران باید از خانوادش توضیح بخوام...اونا باید به من بگن...همه چیو... شدت بارون داشت کم میشد رفتم سمت اتاق خواب... هنوزم صدای ضربه هایی که به در میزد میومد ساعتی گذشت یه دفعه صدای ضربه هاش قطع شد ترسیدم اما فکر کردم شاید نقشه باشه که درو به روش باز کنم تو دلم گفتم: نه فکر کردی مهتا به این زودیا نمیشه اونجا بمون تو که از من متنفری نباید پیشم باشی
چند دقیقه بعد نگران به به سمت در رفتم و درو باز کردم وای خدای من روی زمین افتاده بود میلرزید... بغلش کردم وبه خودم فشردمش سرش رو به سمت سینم متمایل شد و انگار بیهوش شد... گذاشتمش رو کاناپه از لباسهایی که با خودمون از تهران آورده بودیم برداشتم لباس عروسیش که حالا کثیف و خیس بود رو درآوردم و گوشه ای گذاشتم سنجاق های آرایش موش رو از سرش دراوردم و روی میز ریختم زیر لب زمزمه کردم: خدای من وقتی بیهوشه چقدر معصومه
بردمش سمت حموم و تن و بدنش رو توی وان شستم وبعد حوله ای دورش انداختم و بردمش بیرون...انقدر اعصابم از دستش خورد بود که به تنها چیزی که توجه نمیکردم نیازم بود لباساش رو بهش پوشوندم و خوابوندمش رو تخت, خودمم لباسام رو عوض کردم و کنارش رو تخت نشستم و زمزمه کردم: چرا بهم نگفتی چرا؟
به حرفاش فکر کردم...صداش تو گوشم میپیچید
واقعا فکر کردی اگه بهت میگفتم با من ازدواج میکردی....تو هم یه آشغالی مثل اون...
یه دفعه با تکونی که مهتا خورد از فکر اومدم بیرون فکر کردم بیدار شده اما انگار داشت کابوس میدید ناله ای کرد وگفت: نه...نه...یکی کمکم کنه
فکر کنم کابوس اون پس فطرت رو داشت میدید کنارش دراز کشیدم و بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم برگشت و خودش رو انداخت تو اغوشم و دوباره ناله کرد گفت: نه نه..مامان
موهاش رو نوازش کردم یه سره ناله میکرد و میگفت: نه نه...
نفس عمیقی کشیدم دست رو پیشونیش گذاشتم نه خدا رو شکر داغ نبود و بغلش کردم کم کم تو آغوشم اروم شد...اخی کوچولو منو با مامانش اشتباه گرفته... یه دفعه زمزمه کردم...چقدر مامان بودن بهم میاد....
از این حرفم خندم گرفت نگاهم روی نیم رخ صورت مهتا سر خورد....خسته بودم...کم کم چشمام رو هم رفت و خوابم برد
******
وقتی بیدار شدم هنوز خواب بود سرش رو سینم بود... تو دلم گفتم: وای خدای من این دختره کمبود خواب داره مگه
بلند شدم تا یه سر برم بیرون بهتر بود وقتی بیدار میشه من اطرافش نبینه نمیدونم چرا اما با همین فکر رفتم بیرون انقدر اون اطراف چرخیدم که خسته شدم دیگه ویلا برام جذابیتی نداشت به سمت ویلا روندم باید برمیگشتیم تهران
******
از خواب که بلند شدم داخل اتاق رو تخت بودم به ساعت نگاه کردم ساعت 4 بعدازظهر بود وای خدای من چه قدر خوابیدم بلند شدم تخت رومرتب کردم تو آینه قدی اتاق صورتم رو نگاه کردم...گوشه ی لبم یه کم کبود بود...جالبه...عجب ماه عسلی....
رفتم بیرون چندتا دراونجا بود اولی به حمام دومی به دستشویی وسومی وچهارمی به اتاق خواب میخورد سام تو ویلا نبود رفتم اشپزخونه از داخل یخچال یه تخم مرغ برداشتم و گذاشتم سرخ شه تنها چیزی که الان میتونستم سریع درست کنم... دوتا نون تو تستر گذاشتم داغ بشه و به آرومی با اون خوردم رفتم تو سالن ساعت 5 بود
پس سام کجاست؟
تا ساعت 6 با تلوزیون ور رفتم از این شبکه به اون یکی اخر سر خسته شدم و خاموشش کردم بلند شدم به سمت در رفتم دستگیره رو بالا پایین کردم قفل بود لعنتی خسته شده بودم به آشپزخونه رفتم و یه چای درست کردم نیم ساعت منتظر موندم تا درست بشه و برای خودم ریختم رو مبل نشستم و سوالات پشت سر هم به ذهنم هجوم اورد:
چرا زندگی من اینجوری شد؟
چرا؟
واقعا من باید چی کار کنم؟
یعنی سام طلاقم میده؟
اگه طلاق بگیرم چی کار کنم؟ کجا برم؟
لیوان رو از رو میز برداشتم وبه بخارش خیره شدم مقداری ازش خوردم صدای ماشین اومد مال سام بود از پنجره نگاه کردم داشت تو پارکینگ پارکش میکرد برگشتم سر جام پاهامو تو شکمم جمع کردم مشغول خوردن باقی مونده ی چای شدم به وسط های چای رسیده بودم که صدای چرخیدن کلید تو قفل اومد درو باز کرد و اومد تو نگاهش نکردم وهمونجور به لیوان چای خیره شدم کمی دم درب مکث کرد واومد تو به سمت اتاق خواب راه افتاد دقایقی بعد که چای من تموم شده بود با چمدون برگشت و گفت: حاضر شو بر میگردیم تهران!!!!!!
به آرومی بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ظرفامو شستم و رفتم تو اتاق خواب یه دست لباس برام کنار گذاشته بود خودش تو حال نشسته بود و داشت سیگار میکشید حاضر شدم و رفتم تو حال با صدای قدم های من بلند شد و به سمت من برگشت بی هیچ حرفی به سمت در حرکت کرد من هم دنبالش، تو ماشین نشستیم هوا هنوز سرد بود سوز داشت کمربندمو بستم سرم رو به شیشه تکیه دادم و به بیرون خیره شدم کمی بعد برگشتم و گفتم: سام تو......تو....میخوای طلاقم بدی؟...اگه...اگه ....اینطوریه خوب الان بهم بگو..
نگاهم کرد و گفت: خودت چی فکر میکنی؟؟؟؟
چشمام گشاد شد و تو دلم گفتم: یعنی چی؟
جواب دادم: یعنی....یعنی...
با یه لبخند رو لبش گفت: باید فکر کنم....شاید....
لعنتی داشت مسخرم میکرد....با بغض در حالی که داشتم با حرص نفس میکشیدم گفتم: نگه دار
تندی گفت: چی؟
صدام اوج گرفت: مگه کری؟؟؟نگه دار
پاشو گذاشت رو ترمز و فوری نگه داشت....دستم رفت سمت دستگیره که بازش کنم...اما اون فوری قفل مرکزی رو زد...با بغض گفتم:مگه نمیگی شاید...بزار همین الان برم...بازش کن لعنتی
خم شد سمتم...ترسیدم و زبونم رو قلاف کردم و به در چسبیدم, همینجوری داشت میومد جلو ناخوداگاه چشمام رو بستم...آروم گفت: چشمات رو باز کن
بازش کردم وبا باز شدن اون قطرات اشک آروم از چشمام ریخت پایین...با خشم ودر حالی که سعی میکرد صداش بلند نشه گفت: از دیشب تا به حال هر چی دلت خواست به من گفتی....اونموقع که به من جواب بله رو گفتی...یعنی اختیارتم اومد دست من...رو اعصاب من رژه نرو...خودم میدونم چی کار کنم کوچولو,طلاق؟,نه,مسئله فقط تو نیستی,پای آبروی خانوادم هم درمیونه,نمیخوام خانوادم با شنیدن این خبر که زندگی پسرشون شب عروسی بهم خورده ناراحت بشن,یا مردم پشت سرم چرت و پرت بگن اعصاب اونا رو بهم بزنن
چیزی نگفتم انگار من از این دنیا سهمی از خوب از زندگی کردن نداشتم چاره نبود باید میسوختم و میساختم...هه...به خاطر خانوادم...
وقتی پارک کرد..به خودم اومدم رسیده بودیم به خونه....جایی که برای هر عروسی مکان رویاهاش بود اما برای من محل عذاب...طبقه ی آخر یه ساختمون 5 طبقه باز هم هر جا اون رفت منم رفتم درب رو که باز کرد یه گوشه ایستاد و گفت: برو تو
همین انگار که داره با خدمتکارش حرف میزنه وارد شدم پشت من اومد تو و درو قفل کرد چراغ که روشن شد خودمو تو خونه ی رویاهام دیدم، هه... خونه ی رویاها، یه حال 120 متری 3 خوابه با یه آشپزخونه ی اپن به سمت اتاق خوابمون راه افتادم لباسم رو که عوض کردم...یه پتو و یه متکا از تو کمد بیرون کشیدم و اومدم اینور...با تعجب به من نگاه کرد...متکا رو, روی مبل گذاشتم و دراز کشیدم....هیچی نگفت وبه سمت اتاق خواب رفت...چشمام رو بستم فکر کردم....تا به کی بدبختی...خانوادم رو نمیبخشم...انگار من بینشون زیادی بودم....فوری شوهرم دادن...هیچکس هیچی نگفت...نمیدونم چرا؟؟؟...حتی آریا هم چیزی نگفت...نمیدونم چی میشه....
خواب اجازه پیشروی بیشتر به افکارم رو نداد و چشمام رو هم افتاد
******

ماه عسلی که قرار بود بریم یه هفته بود اما با این اوضاع پیش اومده سریع برگشتیم....این دیگه نوبرشه...مهتا توی اتاق کارمه...منم بیرون نشستم دارم فکر میکنم چی کار کنم...از دیشب که برگشتیم چند ثانیه هم کنار هم نشستیم....هروقت من میام اون میره...غذا هم که میخوریم تو سکوت وسردیه...گوشیم رو برداشتم و به آریا زنگ زدم....چند تا بوق خورد تا گوشی رو برداشت همزمان با برداشتن گفت: به به آقا داماد...آقا شما که الان باید تو خوشگذرونی باشین چی شده به ما زنگ زدین؟؟؟
با صدای خشکی گفتم:سلام آریا....یه موضوعی پیش اومده باید باهات صحبت کنم
گفت: چه موضوعی؟؟؟
گفتم: تو دفترت هستی؟؟؟
گفت: آره اونجام چه طور مگه؟؟
گفتم: پس من میام اونجا
تقریبا با صدای بلندی گفت: چی؟؟؟مگه الان شمال نیستی؟؟
گفتم: میام توضیح میدم خداحافظ
مجال بیشتر پرسیدن رو بهش ندادم وفوری قطع کردم به سمت اتاق کار رفتم تا ببینم مهتا اونجا چی کار میکنه
درو که باز کردم دیدم داره با کتابها ور میره و دونه دونه نگاهشون میکنه با دیدنم فوری به سمت در چرخید و متعجب نگاهم کرد
رفتم تو و درو بستم تعجبش بیشتر شد اینو از گشاد شدن مردمک چشماش فهمیدم..یه نیشخند زدم...رفتم جلو نزدیک بود کپ کنه...وقت دید یک سره دارم به سمتش میرم فوری دو قدم عقب رفت....
******
دوقدم عقب رفتم و به اون که داشت با نیشخند مسخره میومد جلو نگاه کردم چرا اینطوری میکنه؟؟؟
درست تو دوقدمیم ایستاد و گفت: ترسیدی خانومی؟؟
وای باز این کلمه ی مسخره....اخمام تو هم رفت و با اوقات تلخی گفتم: دیگه به من نگو خانومی؟
گفت: اوه چرا اونوقت؟؟؟
گفتم: من از این لفظ لعنتی بدم میاد...میفهمی بدم میاد...اونو اون عوضی بهم میگفت
خندش جمع شد و گفت: خیلی خوب....اومدم بگم که من دارم میرم بیرون...جایی خواستی بری بهم زنگ بزن
بی اهمیت گفتم: به من چه؟
وبه سمت در رفتم اینم جواب شما آقا ی سام تو باشی منو اذیت نکنی!!!
******
به سمت مطب آریا روندم...مهتا قاطی صحبت هاش از این گفت که یه مدت پیش اینا زندگی میکرده...همون موقع که منو سامیه میومدیم اونجا...پس به خاطر این بوده
وارد مطبش که شدم منشی فورا منو شناخت و گفت: سلام حالتون چه طوره آقای آریان؟
گفتم: سلام خانوم ممنون...آریا هست؟؟
گفت: بله صبر کنید اطلاع بدم....آخرین مریضشون الان رفته...راستی تبریک میگم
بی حوصله گفتم: ممنون
اونم به سمت دفتر رفت وآریا رو از اومدن من مطلع کرد...رفتم تو...بلند شد و اومد سمت من دستشو دراز کرد و گفت: سلام پسر...تو اینجا؟...آخه الان میبایست شمال میبودی؟...من گیجم الان!!!!!
نشستم و اونم کنارم...به آرومی گفتم: آریا مهتا همه چی رو به من گفت...تو هم باید بهم بگی...بگی که قضیه چی بوده؟؟؟
به آرومی زمزمه کرد: پس فهمیدی؟؟
وبعد شروع کرد...از وضع مهتا گفتن...از زندگیش....از اینکه اون بیگناه بوده...از اینکه اون ناخواسته درگیر ماجرایی شده که حق

نظرات شما عزیزان:

رها
ساعت18:56---9 ارديبهشت 1392
یکی از قسمت ها را جا انداختی خوب دقت کن

kimia
ساعت1:11---3 خرداد 1391
توذو خدا بقیه شم بذارید زودتر دیگه!!!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: