مهتا
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 894
بازدید کل : 39446
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:49 :: نويسنده : mozhgan

روزها پشت سرم هم میگذشتن ومن بهتر که نشده بودم هیچ, بدتر هم شدم... به همه بی احترامی میکردم بزرگ وکوچیک نداشت خلاصه اینکه با همه سر جنگ داشتم مهمونی نمیرفتم آخه ما فامیل نزدیک نداشتیم و اگر هم کسایی بودن مثل خاله های مامان که هرکدوم نوه هایی هم سن من داشتن چیزی از قضیه ی من نمیدونستن..... به عبارتی مامان و بابا یا جایی نمیرفتن یا اگه میرفتن مهیار پیش من میموند...که من به اون کاری نداشتم...اگر میخواست چیزی بگه نمیذاشتم نمیدونم از مهیار بدم اومده بود... از اتاقم بیرون نمیومدم اما اگه بیرون هم میومدم برای دستشویی و اینجور چیزا بود یه شب که اومدم برم دستشویی صدای مامان رو شنیدم که داشت با بابا تو اتاقشون حرف میزد....نمیدونم چرا ایستادم و به حرفاش گوش کردم.....مامان داشت با بابا درباره ی من حرف میزد....گاهی اوقات هم صدای بابا که میگفت: آروم باش خانوم...آروم باش.....
میدونستم طبق معمول داره گریه میکنه....سرم رو تکون دادم و رفتم تا کارم رو انجام بدم..... بعدشم وارد اتاقم شدم تا شاید تو تنهایی به بدبختی خودم فکر کنم
فردا بعد از ظهر یکی از دوستای مادرم که اسمش خانم سلیمی بود اومد خونمون که کارت عروسی دخترش رو به مامان بده خانم سلیمی یکی از دوستای صمیمی مامان بود انقدر با هم صمیمی بودن که از همه چی زندگی هم خبر داشتن نمیدونستم راجع به من گفته یا نه همه چی داشت روال عادی رو طی میکرد که خانم سلیمی اومد تو و از محسنات اقای داماد صحبت کرد خونم به جوش اومد اون داشت با این حرفا آزارم میداد...از کجا معلوم شاید اونم میدونه که من چمه...اونم دشمن منه....باید بره بمیره
شدم مثل همون روز که به مهیار پریده بودم عین دیوونه ها پریدم بیرون هم مادرم و هم خانوم سلیمی هر دو جا خوردن با خشم به خانوم سلیمی نگاه کردم وسرش فریاد کشیدم: چیه اومدی اینجا بگی دخترم خوشبخته، دامادم خوبه، ها؟ خوب گفتی برو بیرون حالم از تو هم بهم میخوره برو بیرون
اینجا بود که مادرم فریاد زد: مهتا همین الان برو تو اتاقت
گفتم: نمیرم نمیخوام من از این بدم میاد بگو بره بیرون
خانوم سلیمی بیچاره چسبیده بود به دیوار وبه من نگاه میکرد بابام که تازه از بیرون اومده بود تا دید دارم سر خانوم سلیمی فریاد میکشم اومد جلو و گفت: نشنیدی مادرت چی گفت؟ برو تو اتاقت....
با جیغ گفتم: نمیخوام...برو بیرون اشغال...همتون اشغالید....همتون میخواید عذابم بدید....برید گمشید
بابا که دیگه از دستم عصبانی شده بود اومد جلو و یکی خوابوند در گوشم از درد دستم رو گذاشتم رو گوشم وگفتم:خیلی بدی بابا
بابا هم با عصبانیت گفت: برو تو اتاقت تا تکلیفت رو مشخص کنم
دوییدم تو اتاق تا بابا اینا به خودشون بیان که من دارم چی کار میکنم لباس پوشیدم از خونه زدم بیرون اونقدر کوچه به کوچه رفتم که اونا نتونستن پیدام کنن ساعت ها از این خیابون به اون خیابون میرفتم واشک میریختم برای خودم برای آینده ام برای زندگیم که چه آسون تباه شد حتی به مردمی که با تعجب و گاهی با تاسف نگام میکردن توجهی نداشتم اونقدر راه رفتم که آخرسر، سر از یه خیابون در اوردم اما اصلا نمیدونستم اونجا کجاست خسته شده بودم دلم خونه رو میخواست به سمت کافی شاپی رفتم تو اون خیابون بود به سمت یه میز رفتم که یه دختر وپسر جوون عاشقانه همدیگرو نگاه میکردن وبا هم حرف میزدن با رسیدن من سر میزشون دست از حرف زدن کشیدن و هردو با تعجب نگاهم کردن رو به پسر جوون با صدا گرفته ای گفتم: میشه چند لحظه گوشیتون رو بدین یه تماس باهاش بگیرم
پسرک مردد موند و به دختر نگاه کرد به آرومی و با التماس گفتم: خواهش میکنم به یه دقیقه نمیکشه یه تماس کوچیک
پسره دست کرد تو جیبش و گوشیشو داد به من ازش تشکر کردم ویه گوشه رفتم وشماره ی مهیار رو گرفتم هرچند که نمیتونستم تحمل کنم با اون برم اما در حال حاضر مهیار بهترین گزینه بود بعد از چند تا بوق برداشت وگفت: بله بفرمایید
گفتم: الو مهیار
گفت: مهتا تویی
گفتم: آره مهیار
گفت: کجایی دختر؟ همه نگرانتن
گفتم: نمیدونم صبر کن
و رو کردم به سمت همون دختر وپسر جوون وگفتم:ببخشید اسم این خیابون چیه؟
پسره گفت: خیابون شهید راز دار
گفتم: مرسی
وهمون رو برای مهیار تکرار کردم گفت: خیلی خوب تو الان کجای اون خیابونی
گفتم: جلوی یه کافی شاپم
گفت: باشه همون جا وایسا اومدم
تماس رو قطع کردم ودادم به اونا و دوباره ازشون تشکر کردم به سمت بیرون راه افتادم 20 یا 30 دقیقه بعد مهیار اومد با بیحالی جلوی ماشین سوار شدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم مهیار گفت: این چه کاری بود کردی دختر خوب
با بغضی که صدام رو خش دار کرده بود گفتم: مگه من دخترم؟ من یه زنم یه زن بدبخت
اشک هام هم به آرومی از چشمام اومد بیرون ادامه دادم: مگه یه آدم چقدر تحمل داره؟
مهیار به آرومی دستشو گذاشت رو پام تا مثلا با من همدردی کنه اما انگاری به من برق وصل کردن صاف شدم وسرجام نشستم وعصبانی با چشمای خیس از اشک به مهیار نگاه کردم که گفت: ببخشید
گفتم: مهیار دیگه به من دست نزن؟ فهمیدی؟ من احتیاج به ترحم ودلسوزی کسی ندارم
گفت: باشه، باشه، تو آروم باش
دوباره سرم رو به شیشه تکیه دادم وقتی رسیدیم خونه بابا خیلی عصبانی بود وبه محض دیدن من با مهیار پرید سمتم و گفت: دختره ی احمق با اجازه ی کی تا این موقع شب بیرون بودی؟ ها؟ خودسر شدی؟ د جواب بده آشغال واسه چی رفتی بیرون؟ ها با توام دیگه واسه من فرارم میکنی؟
منم که خیلی عصبانی بودم با صدای بلند داد زدم: به تو چه، ها، به تو چه اگه مردی برو اون آشغال پیدا کن که این بلا رو سرم اورد نه به من راه به راه گیر بده شما مردا فقط.......
با این حرف ها بابا خیلی عصبانی شد مهلت نداد تا ادامه بدم ویکی محکم تر از اونی که قبلا زده بود خوابوند تو گوشم با این کارش شوکه شدم اما به سرعت با صدای بلند تری جیغ کشیدم وگفتم: از همتون بدم میاد از همتون شماها یه مشت عوضی هستین برین گمشین من اصلا دیگه نمیخوام زنده باشم من خودمو میکشم که از این زندگی کوفتی راحت بشم
و به سرعت پریدم تو اشپزخونه یه لیوان برداشتم تنها چیزی که تو اون لحظه دم دست بود و تا اونا برسن زدم رو رگ دستم چون تیز بود با اولین برخورد یه برش عمیق ایجاد کرد به دیوار تکیه دادم با سماجت به اون خون که یه راهی برای ازادی پیدا کرده بود خیره شدم مامان اینا که اومدن و منو دیدن خواستن بیان سمتم که گفتم: نگاه کنید بریدم تموم شد
و بعد با حالت هیستریک زدم زیر خنده مهیار اومد جلو تر وخواست که لیوان رو از دستم بکشه بیرون که با جیغ گفتم: نیا جلو به خدا ضربه ی دوم میره تو سینم
دستم به طرز بدی بریده بود و درد میکرد مامان بی حال گفت: مهتا تورو خدا....
دستی رو که با شیشه رگش رو زده بودم پایین انداختم وبا بیحالی شیشه رو تو دستم مشت کردم سر تیزش تو کف دستم فرو میرفت درد میکشیدم و هیچی نمیگفتم...حس میکردم با این کار دارم آروم میشم در حالی که لبخند دردناک میزدم گفتم: مامان هیچی نگو داری از شرم خلاص میشی دیگه یه آشغال بینتون نیست دیگه من میمیرم همه ی مشکلاتم رو هم پشت سرم میبرم هیچی نگو هیچی
خون آروم آروم کف اشپزخونه کنار پام میریخت مهیار قصد داشت بیاد جلو اما میترسید باز من کار احمقانه ای بکنم
کم کم دیگه هیچ انرژی برام نموند، تنم ،سرم، همه ی بدنم انگاری سنگین شده بود نا نداشتم وایسم آروم آروم سر خوردم واولین کسی که به سمتم اومد تا از افتادن من جلوگیری کنه مهیار بود، آخرین لحظات خودمو تو آغوش مهیار دیدم ودیگه هیچ چیزی نفهمیدم
الان که به اون روزها فکر میکنم میبینم خیلی احمق بودم که فکر میکردم باید بمیرم تا راحت بشم....

 

باز هم چشمام رو باز کردم وباز هم خودمو تو بیمارستان دیدم همون بیمارستانی بود که دفعه ی قبل اومده بودم درب اتاق بازشد ودکتر اومد تو با دیدن دکتر با صدایی که پر از بغض بود گفتم:چرا نذاشتی بمیرم؟ چرا نمیذاری بمیرم؟ خسته شدم از این دنیای پوچ
دکترگفت : آروم باش دخترم، آروم، اونی که زندگی رو داده خودش هم میگیره
گفت: چرا دکتر چرا باید آروم باشم من خسته شدم از این دنیا خسته شدم دلم میخواد بمیرم
و هق هق گریه ام به هوا رفت دکتر گفت: خوب آروم باش گریه نکن...تو چرا انقدر ضعیفی... خانواده ات میخوان بیان تو آروم باش تو با این کارت به اونا هم ضربه میزنی... قوی باش مشکلات زندگی یه آزمونه برای ماها خدا میخواد امتحانمون کنه گریه نکن
اما من به حرف دکتر گوش نکردم و به گریه ام ادامه دادم درب اتاق باز شد وهمه اومدن تو سرم رو کردم زیر ملافه و با شدت بیشتری گریه کردم مچ دستم به شدت درد میکرد مهیار اومد کنارم ودر حالی که سرم رو نوازش میکرد گفت: مهتا خانومم..سرت رو بیار بیرون... ما دوست داریم آجی، بیا به خدا کاریت نداریم باشه هرچی تو بگی
ملافه رو برداشت یاد لحظه ای که پارسا ملافه رو از روم کشید افتادم دوباره نفسم گرفت یک ان تو صورت مهیار پارسا رو دیدم دوباره اون حالت جنون اومد سراغم و با ترس گفتم: نه.. نه..دست.. به من.. نزن.. پارسا.. من.. من.. دست.. نزن..مامان.. کجایی..برو.. اونور.. پارسا. برو..بیرون..ازت..بدم میاد .. مامان.. من..میترسم..مامان..
مهیار رفت عقب وبابام رفت تا دکتر رو صدا کنه دکتر اومد تو و ماسک اکسیژنو رو بینیم گذاشت ملافه رو چنگ میزدم..همین باعث شده بود جای بخیم باز بشه و خون ازش بزنه بیرون... دکتر اومد جلو سعی کرد ارومم کنه دستام رو نگه داشت وگفت: آروم باش, آروم باش, چیزی نشده,کسی اینجا نیست, نفس بکش, نفس عمیق, آرومِ آروم
اما انگاری تو دنیا اکسیژن نبود با تمام توانم نفس میکشیدم قطره ای اشک از چشمام ریخت بیرون دکتر آمپولی رو به دستم تزریق کرد کم کم همه چی جلوی چشمام تار شد وبعد خوابم برد
******
بهوش که اومدم کسی تو اتاق نبود برگشتم سمت پنجره وبه آسمون شب نگاه کردم مدتی گذشت وپرستار ظرف غذا به دست اومد تو اتاق واونو گذاشت رو میز کنار تخت صندلی رو کشید کنار و کنارم نشستم وگفت: مریض خوشگل ما چی کار میکنه؟ خوبه؟
چیزی نگفتم با مهر و محبت قاشقی غذا به سمتم گرفت وگفت: بخور عزیزم ضعیف شدی
نمیتونستم بخورم سرم رو کنار کشیدم وگفتم: برو بیرون
پرستاره اما از رو نرفت سرش داد زدم: برو بیرون مگه کری برو بیرووووووووووووون
پرستاره ظرف غذا رو کنارم گذاشت و رفت بیرون به آسمون خیره شدم و چیزی نگفتم
******
فردا صبح دوباره مامان اینا اومدن ملاقاتم اینبار آریا و مهنازم بودن وقتی همه اومدن تو اتاق آریا رو به جمع گفت: من و مهناز تصمیم گرفتیم برای مدتی مهتا جون رو پیش خودمون ببریم
با سرعت سرم رو به سمتشون برگردوندم و گفتم: نه!!!!!
مهناز گفت: چرا نه؟
گفتم: همین که گفتم نمیام
پدرم مداخله کرد و قاطعیت گفت: مهتا تو به حرف آریا ومهناز گوش میکنی وباهاشون میری
باز هم رو حرفم ایستادم و گفتم: نمیرم
اما چنان نگاه چپ چپی از پدرم دریافت کردم که همون موقع لال شدم سرم رو انداختم پایین و با بغضی که تو گلوم بود گفتم: باشه، باشه، این بار هم حرف شما من دیگه هیچ حرفی به جز اون چیزی که شما میگی نمیزنم زندگی من فقط رو حرف دیگران گذشت خیلی خوب باشه دیگه مهتا مرد از به بعد عین یه آدم اهنی به حرف دیگران گوش میکنه بالاخره این عمر لعنتی منم تموم میشه اون دنیا دیگه کسی بهم زور نمیگه اصلا من برای همین به دنیا اومدم
مامان نتونست تحمل کنه و در حالی که گریه میکرد رفت بیرون برای اینکه سنگینی نگاهشون رو تحمل نکنم چشمام رو بستم
مهیار با اونا نیومده بود به درک تمام تقصیرا گردن اونه نمیخوام ببینمش ساعتی بعد تو ماشین اونا نشسته بودم و پدرم ومادرم هم با هم اومدن، اول رفتیم خونه ی ما و مامان وسایل های منو جمع کرد بی هیچ حرفی به سمت ماشین آریا راه افتادم حتی با مامان اینا خداحافظی هم نکردم عقب نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم چند دقیقه بعد مهناز وآریا هم اومدن و با هم به سمت خونه ی اونا رفتیم خونه ی مهناز وآریا که به تازگی اونو خریده بودن خارج از شهر وتو یه باغ بزرگ بود خونه ای که قرار بود بخشی از عمرم اونجا بگذره اصلا متوجه هیچ چیز نبودم...چون حالم به شدت بد بود....خون زیادی رو از دست داده بودم وفشارم پایین بود مهناز حواسش به من بود برگشت عقب و گفت: بیا این شکلات رو بخور تا حالت جا بیاد
اون لحظه انقدر حالم بد بود که به سرعت قبول کردم اما اونم تاقیری تو حال بدم نداشت تصمیم گرفتم یه کم بخوابم تا شاید حالم خوب بشه
با رسیدنمون به آرومی فقط دنبال اونا رفتم وسایلم رو خدمتکارشون تو یکی از اتاق ها جابه جا کرد ساعت نزدیک به 12 بود که مهناز گفت: خوب، مهتا خانوم پاشو بریم نهار بخوریم
گفتم: نمیخورم!
گفت: چرا اخه اجی من، بریم دیگه تو خیلی ضعیف شدی به خاطر من
سرم رو بالا اوردم و به چشماش که توش ناامیدی موج میزد نگاه کردم اون چه گناهی کرده بود با بیحالی گفتم: خیلی خوب بریم
چشماش رنگ خوشحالی گرفت و با هم به سمت میز رفتیم با بی حالی چند قاشق غذا خوردم و دست کشیدم خواستم بلند بشم که آریا گفت: کجا تو که هنوز هیچی نخوردی
گفتم: من خیلی خسته ام میرم یه کم بخوابم
وقتی روی تخت خوابیدم و چشمام آروم بسته شد بعد از مدتها اون لعنتی رو تو خواب دیدم کابوس اونروز اول که خودش داشت بهم تجاوز میکرد رو دیدم تمام صحنه های اونروز رو تو خواب بدون کوچکترین اشکالی میدیدم یه دفعه با یه جیغ از خواب پریدم ثانیه ایی بعد درب اتاق باز شد ومهناز واریا به سرعت اومدن تو اتاق بغضم ترکید واشکام دونه دونه ریخت پایین مهناز بغلم کرد و گفت: هیششش آجی هیچی نیست
گفتم مهناز..من میترسم..اون..اون... اینجاس..
مهناز نگذاشت ادامه بدم وگفت: آروم باش آروم کسی اینجا نیست
آریا رفته بود ویه اب قند اورده بود مهناز ازش گرفت و گفت: بخور بخور آروم باش عزیزم
یه کم خوردم و سعی کردم آروم بشم اریا به مهناز اشاره کرد که بره بیرون وبعد برگشت سمت من و گفت: مهتا میخوام باهات صحبت کنم خوب، آروم باش
اومد کنارم نشست وشمرده شمرده گفت: ببین... مهتا ... زندگی ادامه داره اگه این بلا سر تو واومده خوب حتما یه حکمتی پشتشه نشنیدی که خدا تو قران هم میگه بعد از هر سختی آسانیست
با اینکه میدونستم آریا درست میگه اما با حالت پرخاشگرانه ی همراه با گریه گفتم: نمیخوام، آریا من این آسانی رو نمیخوام خسته شدم از اینکه ببینم دخترهای هم سن سال من باید الان خوش باشن سینما برن تفریح برن دوست پسر داشته باشن چه میدونم هرکاری دلشون میخواد بکنن اما من باید کنج این اتاق بشینم مگه من چی کرده بودم به این دنیا چه بدی کرده بودم که این بلا سرم اومد به خدا دلم بد جور گرفته میخوام بمیرم دو بار خودکشی کردم اما هر دوبار یکی باعث شد تو این دنیا بمونم این دنیای کثیف.........
گفت: میفهممت مهتا.. اما مهتا تو میتونی کنج این اتاق نشینی میتونی دوباره بشی همون مهتای قبل تو میتونی میفهمی تو ..
گفتم : میفهمی؟ منو میفهمی؟ نه به خدا درکم نمیکنی... تو چه طور میخوای منو درک کنی چه طور؟ نه تو هیچی نمیفهمی
با اینکه به آریا توهین میکردم هیچی نمیگفت
آریا اونروز با من خیلی صحبت کرد اما تمام مدت حرف من یکی بود اما خوب حرف های آریا کمی آرومم کرد شاید من نیاز داشتم تا با یکی حرف بزنم شاید دلم میخواست کسی منو درک کنه وشاید...... نمیدونم خلاصه اینکه انقدر دلم گرفته بود که با حرف زدن با آریا فقط کمی سبک شدم همین

روزبعد, بعد از اینکه از سر کار برگشتم رفتم تو اتاق مهتا دیروز که باهاش صحبت کرده بودم حرفی از اون روز نزد...باید میفهمیدم اونروزها چه اتفاقی افتاده درست و کامل, مهناز میگفت دکتر گفته چندین نفر بهش تجاوز کردن باید با هیبنوتیزم مهتا رو به حالت اولیش برگردونم اون نباید بازم به فکر خودکشی بیافته باید کمکش کنم مثل دیروز تو تختش بود
خدای من با این دختر چی کار کردن که از اون مهتای شاد شده این دختر افسرده؟ تو بیمارام دخترایی بودن که این اتفاق براشون پیش اومده اونا رو به زندگی عادیشون برگردوندم حتی بعضیاشون الانم عروسی کردن من باید هر طور شده مهتا رو با زندگی آشتی بدم کنارش نشستم و گفتم: مهتا
به من نگاه کرد وبا چشمای غمگینش بهم زل زد
تو دلم کلی به اون بیشرف فحش دادم و گفتم: مهتایی میخوام باهات صحبت کنم
گفت: مگه دیروز صحبت نکردی چرا دست از سرم برنمیداری
گفتم: ببین مهتا تو برام مثل خواهرمی من قفط میخوام با یه روش دیگه کمی آرومت کنم
اخماش تو هم رفت وگفت: چه روشی؟
گفتم: هیپنوتیزم
گفت: چی؟ هیپنوتیزم؟ نه..نه..نمیخوام.. چرا باید این کارو بکنم؟
برای اینکه اعتمادشو جلب کنم گفتم: آجی.. اگه به من اعتماد داری چشمات رو ببند آروم دراز بکش
میتونستم اینو تو چشماش بخونم که بهم اعتماد نداره اون از اون عوضی ضربه دیده بود نسبت به تمام مردها بی اعتماد
با بی حالی گفت: باشه
وآروم دراز کشید وچشماش رو بست به آرومی وبا لحنی که سعی میکردم اعتمادشو جلب کنم گفتم: مهتا.. تو الان با شمارش من میخوابی.. خوب.. 1..2..3..4..5..حالا تو خوابیدی..آرومِ آروم..خوب..چشماتو باز کن مهتا..چشماتو باز کن..
به آرومی و با آرامشی بی سابقه چشماش رو باز کرد
بهش گفتم:خوب مهتا به من بگو چی شده؟ خوب از اول..
مهتا به آرومی گفت: دارم میام خونه... میخوام بیام بخوابم... اون ون مشکی جلوم ایستاد و منو کشید توش...هر چی سعی کردم نشد خودمو از چنگشون نجات بدم...بیهوشم کردن...دستام بستس...
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:
اون آزارم میده... پارسا داره میاد جلو...التماسش میکنم...نه...نیا پارسا... اما اون میخنده...اون...اون... میاد رو تخت و...من جیغ میزنم...فرشاد دستام رو گرفته... نه...نه... به من دست نزن کثافت...آزارم میدن..من میترسم...پارسا میره کنار...فرشاد میاد جلو...من نمی خوام...
خیلی جلو رفته بود.. حالش بد شده بود گاهی میخندید و گاهی گریه میکرد به آرومی اما با جدیت گفتم: مهتا همین الان باید بیدار بشی5..4...3...2...1... مهتا
با ترس به حالت اولیه برگشت و به من نگاه کرد یه لبخند زدم وگفتم: خوبی؟
با گیجی نگاهم کرد و دوباره چشماش رو بست بهتر دیدم تنهاش بزارم به آرومی از جام بلند شدم و اومدم بیرون مهناز تو حال بود با دیدنم بلند شد و گفت: چه طور بود؟
گفتم: خوب میشه عزیزم، خوبِ خوب
مهناز سرش رو روی شونم گذاشت و با بغض گفت: آریا، میترسم، مهتا خیلی دختر شادی بود اما الان شده یه مرده ی متحرک
گفتم: عزیزم زمان میبره اما مهتا خوب میشه بهت قول میدم
سرش رو تکون داد و گفت: امیدوارم
******
چند بار دیگه مهتا رو خواب کردم و اون تقریبا همه چی رو گفت تو تمام این جلسه ها سعی میکردم که به مهتا تلقین کنم که اون میتونه به زندگی برگرده میتونه مثل هر فرد عادی زندگی کنه نباید به فکر مرگ باشه بهتر شده بود حداقل دست از خودکشی کشیده بود و روزها کمی به باغ میرفت تا اونجا قدم بزنه اولین بار که رفت باغ بهش گفتم تو انبار نره گفت چشم حالا نمیدونم تا چه حد به حرفش عمل کنه
******
روزگارم میگذشت وتنها تغییر حاصل شده در من فقط دست کشیدن از خودکشی بود همین مهتا تو اون حادثه مرد و یه مهتای دیگه متولد شد پلیس هنوز نتونسته بود ردی از اونا پیدا کنه انگار آب شده بودن ورفته بودن تو زمین یه روز بعد از ظهر که حوصله ام خیلی سر رفته بود تصمیم گرفتم یه چرخی تو حیاط بزنم وقتی داشتم از تو سالن رد میشدم طاهره خانوم خدمتکار آریا اینا پرسید: مهتا خانوم جایی تشریف میبرید؟
میدونستم اریا و مهناز بهش دستور دادن 4 چشمی مراقب من باشه گفتم: دارم میرم تو حیاط قدم بزنم
گفت: باشه خانوم مراقب خودتون باشین
گفتم: باشه
و رفتم تو حیاط ،حیاطشون واقعا زیبا بود به مهناز فکر کردم اینکه درسش داشت تموم میشد و اینکه زندگی موفقی داشت اما من چی روی تاب نشستم و خودمو تکون دادم یه ساعتی رو اون تاب نشستم و فکر کردم دوباره بلند شدم و بی هدف به سمت انتهای حیاط رفتم همینطور که به انتهای حیاط نزدیک میشدم رسیدم به یه درب قدیمی دستگیرشو تکون دادم تو دلم گفتم: فکر کنم این همون انباریه که آریا میگفت
درب با صدای خش خش وحشتناک و گوش خراشی باز شد رفتم تو ودر رو ول کردم دوقدم جلو رفتم که در با صدا بدی بسته شد ترس وجودم رو گرفت به سمت در برگشتم تا در رو باز کنم اونجا واقعا ترسناک بود در باز نمیشد انگاری قفلش گیر کرده بود تو دلم گفتم: ای لعنت به من آریا گفت اینجا نیاما اخر این فوضولیم کار دستم میده
یه دفعه صدایی باعث شد تا از تقلا برای باز کردن در بایستم همونجا ایستادم انگاری یه چیزی پشتم تو حرکت بود وهر لحظه به من نزدیک میشد با ترس برگشتم وبه عقب نگاه کردم هیچی نبود شروع کردم به فریاد زدن اما انگاری طاهره خانوم صدای فریاد منو نمیشنید خسته شده بودم سر جام نشستم و چشمام رو بستم دوباره صدای اون خش خش اومد چشمام رو دوباره باز کردم باز هم چیزی نبود به حد مرگ ترسیده بودم چشمام رو دوباره بستم تاریکی اونجا یاد اونروز رو تو ذهنم میاورد سعی کردم از ذهنم بیرونش کنم بلند شدم و دوباره درو تکون دادم اما لعنتی باز نمیشد که نمیشد ...صدای ماشین اومد حتما آریا اومده خواستم داد بزنم وآریا رو صدا کنم که باز صدای جنبشی از پشت سرم مجبورم کرد حرفی نزنم چشمام رو بستم یه بسم ا... گفتم و برگشتم با ترس چشمام رو باز کردم وتو اون تاریکی یه جفت چشم سبز رو دیدم که به من خیره شده بود
این چشمهای پارسا بود
اون هم خود پارسا بود که به من نگاه میکرد
با ترس شروع کردم به جیغ کشیدن پشت سر هم جیغ میکشیدم یه دفعه درب اون اتاقک باز شد و مهناز واریا با هم پریدن تو، اریا اومد جلو و گفت :مهتا آروم باش... مهتا.. هیس.. آروم باش
اما من با دیدن اونا بیشتر جیغ میکشیدم ایندفعه که به اون طرف نگاه کردم اثری از پارسا نبود آریا برای اینکه آرومم کنه یه چک زد تو صورتم یه دفعه ساکت شدم به صورت اونا زل زدم و زدم زیر گریه نفس نفس میزدم نمیتونستم خودمو کنترل کنم آریا گفت: آروم باش دختر... نفس عمیق بکش... نفس عمیق.. آها... خوبه... آروم باش
تمام سعیم رو میکردم تا خودمو کنترل کنم کم کم نفسام اروم شد، با کمک اونا به سالن برگشتم جفتشون کنارم نشستن مهناز گفت: اونجا چی کار میکردی دختر؟ طاهره خانوم دید دیر کردی اومد حیاط دنبالت اما تو جوابش رو ندادی بیچاره با نگرانی زنگ زد به من وآریا ما تو راه بودیم داشتیم میومدیم خونه تا برسم مردمو زنده شدم گفتم بلایی سرت اومده داشتیم میرفتیم این حوالی رو بگردیم تا پیدات کنیم که یه دفعه صدای جیغ تو رو شنیدیم
گفتم: داشتم تو باغ میگشتم که اونجا رو دیدم رفتم ببینم توش چیه در از تو بسته شد هرچی داد زدم کسی نیومد کمکم اخر سر یه گوشه نشستم یه صدای خش خش میومد اما من چیزی نمیدیدم ( اشکام دوباره سرازیر شد) صدای ماشینتون که اومد اومدم سمت در خواستم با فریاد شما رو صدا کنم که باز اون صدا اومد چشمام رو بستم وقتی چشمام رو باز کردم اونو اونجا دیدم ترسیدم
آریا گفت: کیو؟ چیو؟
گفتم: اونو، پارسا رو، با همون چشمای سبزش بهم زل زده بود میخندید من هر چی جیغ میزدم اون بیشتر میخندید مهناز من میترسم
مهناز گفت: اون فقط یه خیال بود داشتی تصورش میکردی عزیزم حالام بیا بریم بیرون یه خورده بچرخیم بلکه حالت جا بیاد
آریا هم گفت: مهتا اون در فقط از بیرون باز میشه من هم هر وقت میرم با کشتی باز نگرش میدارم دیگه اونجا نرو مهنازم راست میگه بریم یه هوایی بخوریم شام رو هم بیرون میخوریم وبعد میایم
گفتم: ساعت چنده؟
گفت: 5 بعد از ظهر اول بیا یه چیزی بخور بعد بریم بیرون
گفتم: نمیخورم اشتها ندارم
گفت: دختر پس تو با چی زنده ای ها؟
گفتم: همون بهتر که بمیرم
گفت: اِ زبونتو گاز بگیر دیوانه نبینم دیگه حرفی از مردن بزنی ها
یه لبخند زدم وگفتم: کاش مثل شما خوشبخت بودم
گفت: تو خوشبختی چون خدا رو داری.. چون خانوده ات رو داری
یه پوزخند زدم و چیزی نگفتم

رفتم لباس پوشیدم یه لباس ساده بدون هیچ آرایشی دیگه دوست نداشتم آرایش کنم میخواستم انقدر ساده باشم که کسی رو جذب نکنم قبلا میخواستم انقدر آرایش کنم که مورد توجه همه باشم اما بد چوبشو خوردم فهمیدم با این چیزا نمیشه کسی رو جذب کرد
با هم به سمت ماشین رفتیم عقب نشستم واز شیشه بیرون رو نگاه کردم اینا راستشو میگفتن من باید به زندگی برگردم باید برای شادی دل اینا هم که شده بشم مثل قبل..راست میگفتن مگه یه آدم خوشبخت چی میخواد..من هم خدا رو داشتم..هم خانوادم رو...آره من خوشبختم...درسته که اون خاطره هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه...اما باید دوباره بشم همون مهتای قبل...باید بشم..باید به کثافتایی مثل پارسا و فرشاد حالی کنم که با اون کار نمیتونن منو خرد کنن...من میتونم
آره من میشم همون مهتا اما بدون حضور هیچ مردی توی زندگیم ،آره بدون حضور هیچ مردی...با این فکر یه لبخند زدم واین حرکت من از چشم آریا که از آیینه نگام میکرد دور نموند و گفت: آجی مهتای من به چی میخنده؟
گفتم: به تصوراتش
گفت: آها از اون لحاظ حالا میشه بگی چرا؟
تو دلم گفتم: مگه فوضولی
ولی بلند جواب دادم: چراشو بعدا میگم قول میدم
دست کردم تو کیفم و یه CD کشیدم بیرون این CD یه آهنگ داشت که مونس تنهاییم بود دادمش به آریا و گفتم: داداشی اینو برام میذاری
با خنده گفت: ای به چشم, حتما
CD رو که گذاشت گفتم: پوشه ی 2 آهنگ حواست به منم باشه
باز هم با خنده قبول کرد و آهنگ رو گذاشت سرم رو به شیشه تکیه دادم و با خواننده هم نوا شدم:
حواست به منم باشه , هنوز داغون داغونم ,هنوز از سردی آهم , نه میگریم نه میخونم , حواست به منم باشه , دارم جون میکنم بی تو , چه معصومانه هر لحظه , معنا میکنم دردو , حواست به منم باشه , هنوز درگیر احساسم , به جز تو حتی من گاهی , خودم رو هم نمیشناسم , حواست به خدا باشه , تو که انقد بی احساسی , تو که از من به جز اسمم , نمیدونی نمیشناسی , حواست به منم باشه , خدایا از تو دلگیرم , دارم از غصه میمیرم , چرا قسمت همین بوده , که محتاجو زمین گیرم , نه آغوشتو میبینم , نه اجابت میکنی دردم , یه کاری کن من از اینجا , به آغوش تو برگردم , یه کاری کن بیام پیشت , رو لبهام خنده پیدا شه , نزارم منتظر بیشتر , حواست به منم باشه , حواست به منم باشه , خدایا زندگی اینجا , کنار آدما سخته , تو دنیا هرکی بدتر بود , چرا بی دردو خوشبخته , خدایا کفره حرف من , نزار لبهام به حرف وا شه , برای رفتن از دنیا , حواست به منم باشه , یه کاری کن بیام پیشت , رو لبهام خنده پیدا شه , نزارم منتظر بیشتر , حواست به منم باشه , حواست به منم باشه , هنوز داغون داغونم , هنوز از سردی آهم , نه میگریم نه میخونم , حواست به منم باشه
با تموم شدن اهنگ آروم خیسی ناشی از اشک گونه هام رو پاک کردم تازه متوجه نگاه آریا از آینه به خودم شدم سرم زیر انداختم وقتی دوباره سر بلند کردم آریا یه لبخند بهم زد انگار با چشماش میگفت: بهش فکر نکن...قوی باش
با هم رفتیم دربند.. دم ماشین آریا گفت:وایسین سام و سامیه هم بیان
تو دلم گفتم: اه اینا دیگه کین؟ یه جا هم نمیشه تنها بریم
اما بعدش شرمنده شدم آریا بزرگتر بود نمیشد من چیزی بگم اون دوست داشت دوستاشم دعوت کنه اختیار منم الان دست اون بود.......
مهناز چیزی نگفت و فقط لبخندی زد با این کارش تو دلم گفتم: حتما من رفتم لباس بپوشم به اونا زنگ زدن
به اریا گفتم: آریا من تو ماشین میشینم هروقت اومدن بگین بیام بیرون
و به سمت ماشین رفتم گفت: پس بزار یه آهنگ بزام حال کنی..این آهنگ های غمگین چیه گوش میدی.. من و مهناز همین بیرونیم تا اونا بیان
سری تکون دادم و گفتم: باشه
پخش رو روشن کرد وآهنگی رو انتخاب کرد یه آهنگ بی کلام...سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم و روحم رو در اختیار اون آهنگ گذاشتم آهنگ که تموم شد چشمام رو باز کردم و به سمت آریا اینا نگاه کردم کنار ماشین سمت راننده ایستاده بودن نگاهم به اونا بود که ماشینی نزدیک ما توقف کرد و یه دختر وپسر از اون پیاده شدن و به سمت آریا اینا اومدن مهناز با خوشحالی اون دختر رو بغل کرد با بی حالی دستگیره در رو گرفتم وبازش کردم نگاه هر دوی اونا همزمان با باز شدن در به من افتاد در نگاه اول نگاهم به پسر افتاد... یه پسر جوون که حدودا 30 ساله بود...اخم کردم و تو دلم گفتم: از همین الان باید شروع کنم
و به اون دو خشکی سلام کردم اریا گفت: مهتا جان ایشون مهندس سام آریان هستن ایشون هم خواهرشون سامیه خانوم
با همون حالت گفتم: از آشنایی با شما خوشوقتم
اونها هم به من سلام دادن وآریا اینطور معرفیم کرد: مهتا جان, خواهر مهناز
با هم حرکت کردیم یه مقدار که از کوه بالا رفتیم حالم بد شد سرم گیج میرفت وای خدا چرا اینطوری میشم من که تا الان خوب بودم به اولین محل استراحت که رسیدیم به آرومی به مهناز گفتم: میشه یه جا یه کم بشینیم
گفت: الان, ما که..........
ولی با دیدن رنگ پریده ی من به سمت آریا رفت و بهش گفت.. نمیدونم چرا حالم اصلا خوش نبود آریا به سرعت به سمت من اومد و گفت: مهتا چت شده؟
گفتم: هیچی فقط یه جا بشینم حالم جا میاد
گفت: بریم اینجا استراحت کنیم بریم
تو اولین محل نشستیم از صبح چیز درست حسابی نخورده بودم واسه همین با کمی پیاده روی حالم بد شد کمی بعد برای اینکه ضعفم رو نشون ندم گفتم: من حالم خوبه بریم
آریا گفت: اما هنوز رنگت پریدَس
بازهم شدم همون مهتای خشک رو به آریا گفتم: گفتم حالم خوبه
گفت: پس همین جا شام بخوریم بریم
با موافقت همه سر جام نشستم و با هم شام خوردیم سامیه همش میخواست که سر صحبت رو با من باز کنه اما جواب های من کوتاه و یک کلمه ای بود بله نه مرسی از این جور جواب ها همینم باعث شد دختر بیچاره منو به حال خودم ول کنه وبا مهناز مشغول صحبت بشه بعد از شام وقتی کمی پیاده روی کردیم همونجا ازشون خداحافظی کردیم
******
اه اینا چرا اینجان؟
اینو در حالی که داشتم تو اتاق راه میرفتم و با خودم غر میزدم میگفتم, از خوابنیم روزی که بیدار شده بودم صدای خندشون رو شنیده بودم... اعصاب اونا رو هم نداشتم اول خواستم بشینم تو اتاق و بیرون نیام اما نمیشد چون خیلی ضایع بود...بعدشم مهناز نمیذاشت..همه ی دنیا اگه ولم میکردن...اون ولم نمیکرد... یه شلوار کتان 6 جیب پوشیدم با یه مانتوی کتان که هر دو به رنگ خاکی بودن با یه شال مشکی برداشتم و پوشیدم موهام رو به سمت دم اسبی بستم وشال رو سرم انداختم ویه جوراب سفید هم پوشیدم رفتم بیرون برای عبور از درب ساختمون باید از جلوی اونا رد میشدم یه بسم ا... گفتم ورفتم تو سالن همه با دیدن من از جاشون بلند شدن مجبوری به اونا سلام کردم سامیه اومد جلو و خیلی خودمونی گفت: سلام مهتا جون
سری تکون دادم و به آرومی گفتم: سلام
آریا گفت: مهتا جان جایی میری؟
گفتم: آره میخوام برم یه کم قدم بزنم
مهناز چشم غره ای رفت که یعنی مهمون داریم واز این جور حرفا اما بهش وجهه ای نذاشتم میخواستم هر جور شده از اونجا دور باشم رو به آریا ادامه دادم و گفتم: همین اطراف، خوب، قول میدم
آریا مردد بود میدونستم میترسه که بلایی سرم بیاد..این اولین بار بود که میخواستم قدم بزنم اونم خارج از خونه... با لبخند آرامش بخشی گفتم: داداشی... به خدا مواظبم.. در ضمن برای این جور مواقع چاقوی ضامن دارم تو جیبمه
آریا خندید وبلند شد وگفت: به به آبجی خانوم... چاقو کش شدی؟
به تلخی خندیدم و گفتم: زمونه اینجوریم کرده
آریا فهمید چی میگم و گفت: خوب مواظب باش نزنی کسی رو الکی ناقص نکنی من بیام جواب بده نیستما..در ضمن....
لبخندم عمیق تر شد و گفتم: بله بنده دست شما امانتم....مامان و بابام منو دست شما سپردن...اینو تا به الان هزار بار گفتی
آریا خندیدو گفت: ای شیطون حالا دیگه منو مسخره میکنی؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم: خاک به سرم یعنی چی داداش این حرفا چیه من غلط بکنم شما رو مسخره کنم شما عزیز دلی
در حالی که میخندید گفت: خوبه.. خوبه.. برو.. برو.. بسه.. گوشام به اندازه ی کافی دراز شد
نگاهم بی اختیار به سمت سام رفت..اونم به من نگاه میکرد...داشت میخندید...سریع نگاهم رو برگردوندم و سرم رو به زیر انداختم
رفتم بیرون تا به امروز موفق شده بودم که به اینا بفهمونم خوب شدم, باید یه فکری هم برای برگشتنم میکردم..بسه هرچی مزاحم شده بودم
از این فکرم خوشم اومد سری تکون دادم ورفتم بیرون درب حیاط رو باز کردم رفتم تو مسیر وشروع به قدم زدن کردم به یه درخت رسیدم اون اطراف خونه های ویلایی زیاد بود زیر یه درخت نشستم و به گذشتم فکر کردم با اینکه خیلی از اون روزها گذشته اما هنوزم خاطره ی اون روزهای وحشتناک تو ذهنمه...مگه میشه اون کثافت رو فراموش کنم...همش اون نه...فرشاد...خیلی میخواد بدونم کجان...آخ که دلم میخواد یه بار دیگه ببینمشون..هردوشون رو.. 3ساعت گذشت اما من همچنان تو فکر اون روزها بودم..و همچنین تو فکر اینکه بعد از برگشتنم به خونه باید یه کاری برای خودم دست و پا کنم... اشکم که همیشه دم مشکم بود دوباره صورتم رو خیس کرده بود صدای جنبش مانندی رو کنارم حس کردم دست بردم سمت جیب مانتوم وچاقو رو بیرون کشیدم وبا بلند شدنم ضامن چاقو رو باز کردم وبه سمت عقب برگشتم و چاقو رو به سمتش گرفتم کسی که پشت سرم بود به حالت ترس پرید عقب اخمام از دیدن این مزاحم تو هم رفت مهمون محترم آریا آقای سام بودن دستاش رو برد بالا وگفت: منم.. منم.. نزنیا
از حالتش خندم گرفت و چاقو رو جمع کردم به هوا نگاه کردم غروب شده بود اشکام رو پاک کردم که گفت: تو ویلا همه نگرانتونن الان من و آریا اومدیم این حوالی رو بگردیم چرا به گوشیتون جواب نمیدیدن
به صفحه ی گوشی که تازه آریا برام گرفته بود نگاه کردم 5 تماس بی پاسخ گفتم: آریا کجاست
گفت: الان بهش زنگ میزنم
صدای آریا از اون سمتمون گفت: نه..نیازی نیست
وبه سمت من اومد و گفت: دختر کشتیمون از نگرانی
هیچی نگفتم چون آریا آدمی نبود که بهم زیاد گیر بده اما امان از مهناز گوشیش رو برداشت و یه زنگ به خونشون زد و گفت: عزیزم پیداش کردم نگران نباش
و بعد رو به من گفت: بریم
با هم به خونه برگشتیم حالا بماند که مهناز چقدر غر زد ورو اعصابم راه رفت اما بیخیال مهم نبود
******

فرداش تو اتاق نشسته بودم که صدای تلفن اومد یه کتاب رمان دستم بود محو رمانه شده بودم که صدای در اومد و مهناز اومد تو اتاق اون روز جمعه بود آریا هم مطب نرفته بود بعد از دقایقی آریا هم اومد گفتم: اتفاقی افتاده؟
مهناز به آرومی گفت: مامان بود
گفتم: خوب که چی؟
آریا ادامه داد: مهتا مامانت زنگ زد و گفت که باید برای یه کاری همراه اونا بری اداره ی آگاهی
رنگم پرید و گفتم: آگاهی؟ آگاهی برای چی؟
یه دفعه یاد پارسا افتادم و از جام پریدم و گفتم: گرفتنش؟
آریا گفت: گفتن یه شخصی رو با این مشخصات گرفتن
با نگرانی گفتم: شمام بیاین
آریا گفت: حتما میایم
به سرعت لباس پوشیدم تمام راه به این فکر میکردم چه جوری باهاش برخورد کنم؟ بزنم تو صورتش؟ سرش داد بزنم؟ چی کارش کنم؟
با ایستادن ماشین به زمان حال برگشتم با هم به داخل کلانتری رفتیم بابا اینا هم اومده بودن دقایقی بعد به همراه بابا و مهیار وآریا رفتم داخل اتاق افسر نگهبان...مردی پشت میز نشسته بود که انگار به خاطر رفت وآمد مکرر بابا اینا اونا رو میشناخت چون با ورود ما گفت: خوش اومدین ،آقای محمدی دیروز مامورین ما تو فرودگاه یه جوانی رو گرفتن که قصد خروج از ایران به مقصد ترکیه واز اونجا به امریکا رو داشته با مشخصاتی که آقا پسرتون گفتن هم میخوند مشخصات چهرشو عرض میکنم پدرش و وکیلش از دیروز یکسره در حال رفت وآمدن تا بتونن اونو آزادش کنن حالا من با اجازتون دخترخانوم رو میبرم اون اتاق برای شناسایی فقط یکی از شما با ما بیاین
بابا و مهیار هر دو عصبی بودن ومیدونستم که با دیدن اون بهش میپرن ومیزننش.... انقدر دلم میخواست بزننش اما نگران بابا بودم که یه دفعه با دیدن اون حالش بهم بخوره و مهیار...اگه اون میومد که دیگه هیچی همون اول...مهلت به من نمیداد...خودش میپرید سمتشو...اونوقت امکان داشت پارسا رو ببرن..من مهلت تلافی نداشته باشم...واسه همین به آریا نگاه کردم اونم منظورم رو فهمید وبه بابا گفت: اگه اجازه بدین من همراش برم
بابا گفت: برو پسرم من حالم همچین مساعد نیست
با آریا واون آقا راه افتادم به سمت یه اتاق دیگه جناب سروان با تلفن به یکی گفت: متهم رو بیارین
چند دقیقه بعد در باز شد و دونفر اومدن تو اتاق, زمانی که یه جایی نایستاده بود نگاهش نکردم درست لحظه ای که ایستاد سرم رو بلند کردم خدای من اون خودش بود یه چشمبند به چشمش بود, خود کثیفش بود همون که منو از زندگی عادیم انداخت با دیدنش ترس و خشم یه جا وجودمو گرفت به نفس نفس افتادم..اشک از چشمام اومد بیرون با دست جلوی دهنم رو گرفتم بلند شدم و رفتم جلو آخ که چقدر دلم میخواست گلوش رو بگیرم و فشارش بدم رفتم جلوتر..سرش یه کم تکون داد...دستم رو بردم بالا کوبیدم تو صورتش
جا خورد و پرخاش گفت: تو کی هستی؟
خواستم چیزی بگم که آریا به شونه ام زد به سمتش برگشتم و با اشاره ی سر گفتم: خودشه
جناب سروان که اومده بود کنارم با دست به مامور همراهش گفت: ببرینش ،یه لیوان آب قند هم برای خانوم بیار
آریا به سرعت رفت بیرون وبا مامان و مهناز برگشت مهناز به آرومی شونه هام رو میمالوند...سربازه با آب قند برگشت ومامان اونو به من که همچنان نفس نفس میزدم داد به آرومی گفت: بخور عزیز دلم، بخور، آروم باش، آروم باش دختر من، هیچی نیست
بالاخره مدتی گذشت تا آروم شدم وقتی تو راهرو داشتیم میرفتیم یه مردی نزدیکمون اومد وگفت: مهتا شمایی؟
و با انگشت به من اشاره کرد به بابا نگاه کردم واونم پرسید: شما؟
گفت: اول به من بگین مهتا محمدی این خانوم جوانه
پدرم گفت: بله ولی شما نگفتی کی هستی؟
گفت: من وکیل پارسا ستایش هستم
پدرم با شنیدن این حرف براق شد و گفت: خوب که چی؟
وکیله با آرامش گفت: فقط میخوام یه چند لحظه با دختر خانومتون یه جا تنها صحبت کنم
پدرم گفت: من اجازه نمیدم اون عوضی با اون کارش دختر منو به مرز جنون کشوند..........
وکیل گفت: خیلی خوب من فقط میخوام چند لحظه با این دخترم تنها صحبت کنم
و بالاخره انقدر گفت و گفت تا بابا راضی شد وکیل به جناب سروان گفت واون هم همون دفتری رو که چند دقیقه پیش اونجا بودیم رو نشون داد وگفت: زیاد طول نکشه
وکیل دوباره مودبانه گفت: حتما
و به من اشاره کرد به بابا با ترس نگاه کردم و بابا با نگاه مهربونش آرامشی داد که اعتماد به نفس از دست دادمو به دست اوردم راهی اون اتاق شدم وقتی درب رو بست شروع به صحبت کرد: کوتاه وخلاصه میگم رضایت بده که اون آزاد بشه عوضش پدر پارسا قول داده از هر جهت بی نیازت کنه
به آرومی سرم رو بلند کردم و گفتم: شما میدونین بی سیرت کردن یه دختر یعنی چی؟ میدونین پارسا با این کارش باعث شد من دوبار دست به خودکشی بزنم، میدونین اون کارش باعث شد شب و روز کابوس اون روزها رو ببینم، میدونین جرات تنهایی بیرون رفتن رو ندارم، از درس خوندن افتادم
دیگه اینجاهش به هق هق افتاده بودم
میدونین هان؟ اینا رو میتونین با پول برام به دست بیارین، اگه میتونین من رضایت میدم
وکیل گفت: خوب اینا که چیزی نیست یه مدت بعد یادت میره، تو میتونی با رفتن به پزشکی قانونی ترتیب اون به قول خودت بی سیرت شدنتو بدی جوری که کسی نفهمه
با این حرف ها عصبانی شدم وبلند شدم وداد زدم: خیلی پرویی چه طور میگی اینا چیزی نیست چه طور؟ عوضی
و به سرعت درو باز کردم در آخرین لحظه گفتم:
من هرگز رضایت نمیدم!!!!
خواستم برم بیرون که اون مرد یا به قولی وکیل پارسا گفت: باشه اما اینو بدون هزار راه هست که من پارسا رو آزادش کنم...حتی اگه تو قلبا نخوای...میدونی خیلی راحت میتونم..منتظر باش تا آزاد شدنشو با چشمات ببینی
به سرعت از دفتر اومدم بیرون خانواده ام با دیدن من با اون وضع آشفته دویدن سمتم پدرم گفت: مهتا چی شده؟ چی بهت گفت که اینجوری شدی؟
با گریه گفتم: بریم بابا من نمیخوام اینجا باشم بریم، خواهش میکنم بریم دیگه
گفت: باشه باشه الان میریم و با هم به سمت بیرون حرکت کردیم باز اونجا از هم جدا شدیم و من باز هم به خونه ی خواهرم رفتم
******
وقتی وارد خونه شدیم بابا ومامان خسته وارد اتاقاشون شدن اما من همونجا نشستم و به خواهرم مهتا فکر کردم معلوم نبود اون عوضی چی به مهتا گفته بود که با گریه اومده بود بیرون....یاد پریسا افتادم..خواهر پارسا کسی که باهاش دو سال دوست بودم و بعد به یاد احسان رفیق قدیمیم که بهم خیانت کرد..از یاداوری اون روزها عصبانی شدم اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم یاد اونروز کذایی که به پریسا اصرار میکردم...که باهام بیاد مهمونی اما اون همش بهانه میاورد بهانه ی کار دارم مهمون داریم و.... از این جور حرفا و من که چقدر احمق بودم و فکر میکردم اون راست میگه...خدایا حتی یادشم اعصابم رو خرد میکنه بهش گفتم: خیلی خوب منم نمیرم
اما اصرار های بیش از حد رامتین( کسی که اون پارتی رو گرفته بود) مجبورم کرد برم....خودم تنها به مهمونی رفتم و اون نیومد...احسان هم نیومده بود....هر چی گشتم پیداش نکردم به سمت رامتین رفتم و گفتم: رامتین من میخوام برم بالا سیگار بکشم
گفت: خوب همینجا بکش
گفتم: نه هوای آزاد میخوام
از بین دختر پسر هایی که تو هم میلولیدن رد شدم به سمت طبقه ی بالا رفتم حقیقتش دلم پریسا رو میخواست رو تراس ایستادم و به اسمون شب خیره شدم و سیگار کشیدم....سیگارم که تموم شد به سمت بیرون اتاق رفتم و اونجا تو همون راهروی طبقه بالا... صدای خنده هایی مستانه ای باعث شد سر جام خشکم بزنه... بی اراده به سمت اتاقی که صدا از توش میومد رفتم...هه حتی زحمت قفل کردن در هم به خودشون نداده بودن سوختم وقتی درو باز کردم و پریسا رو تو آغوش احسان دیدم..لخت بود با دیدن من هر دو خشکشون زد سرم رو تکون دادم و گفتم: خیلی پستی پریسا
و اومدم بیرون، پری بعد از اون ماجرا خیلی بهم زنگ زد...اما جوابشو ندادم...حتی یه بار جلوم رو گرفت و گریه کرد و گفت: منو ببخش مهیار خواهش میکنم
اما من جلو پام رو تف کردم و گفتم: گمشو حالم ازت بهم میخوره
و رفتم سمت ماشسنم و اونو همونجا گذاشتم و رفتم...فکر میکرد گریه کنه من میبخشمش
سرم رو تکون دادم از اون موقع دوسال میگذره
چند ماهی از پریسا خبر نداشتم تا اینکه برادرش همون پارسا نامرد شیطان صفت بهم زنگ زد کلی بهم فحش داد و گفت انتقام میگیره گفت پریسا خودکشی کرده و یه نامه نوشته و گفته بهش تجاوز شده پارسا میدونست که من و پری با هم رفیق بودیم و رو این حساب فکر کرده که من به خواهرش رابطه داشتم ...احسان پیداش نبود یعنی از روز مهمونی ندیدمش اما اگه میدیدمش میکشتمش اون بود که با پریسا رابطه داشت و حالام رفته بود بعد ها فهمیدم رفته از ایران رفته بود...عوضی
حالا جمله ی پارسا تو گوشم میومد:
مهیار خان بترس از اون روزی که من انتقام بگیرم...بترس....بلایی سرت بیارم که روزی صد بار بگی خدایا منو بکش....مثل در مقابل مثل....منتظرم باش
و حالا اون انتقامش رو گرفته بود بدجور از کسی که خیلی دوسش داشتم سرم رو بلند کردم و زیر لب گفتم: پارسا نوبت منه اون ماجرا کار من نبود اما تو......... نامردم اگه بزارم زنده بمونی
صدای زنگ اومد آریا بود اومده بود پیشم من بهش گفته بودم بیاد قبل اینکه مامان اینا رو بیدار کنه رفتم درو روش باز کردم میخواستم راجب مشکل مهتا باهاش حرف بزنم وقتی اومد تو دیدم دستش یه پاکته گفتم: این چیه؟
گفت: نمیدونم تو حیاط زیر درتون افتاده بود
وپاکت رو به سمتم گرفت ازش گرفتم وبازش کردم توش یه برگه و یه CD بود با تعجب درش آوردم وبه برگه خیره شدم این چی بود دیگه روی برگه متن تایپ شده ای بود که نوشته بود:
یا امروز پارسا آزاد میشه یا فیلم داخل CD داخل اینترنت قرار میگیره مطمئن باش و عاقلانه رفتار کن
ترسیدم آریا متن رو خوند و گفت: حالا برو بزار ببین چیه؟
به سرعت به سمت اتاقم رفتم و کامپیوتر رو روشن کردم و CD رو داخلش گذاشتم آریا هم اومد داخل یه پوشه باز شد با ترس ودلهره دکمه ی پخش رو زدم اولش یه صفحه ی سیاه اومد با یه اهنگ دلهره آور

نظرات شما عزیزان:

ململ
ساعت15:34---15 ارديبهشت 1391
همین؟!بقیش لطفا تازه به جای حساسش رسیده!!!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: