مهتا
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 908
بازدید کل : 39460
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:38 :: نويسنده : mozhgan

تا صبح فردا سراغم نیومدن صبح فردا فرشاد با یه لیوان آب وچند تکه نون اومد سراغم خیلی گرسنه بودم خیلی وقت نبود که خوابم برده بود...اما با باز شدن در توسط فرشاد از خواب پریده بودم... با بغض بهش نگاه کردم بهم پوزخند زد و گفت: چطوری خوشگله؟؟
دوباره اشکام سرازیر شد.....
لبخندش عمیق تر شد و گفت: اخه کوچولو چرا گریه میکنی؟
هق هقم بیشتر شد و اون با خنده بشقاب رو جلوم گذاشت و رفت بیرون دستم رو بردم سمت ظرف و یه تکه نون برداشتم معدم داشت داغون میشد یه گاز زدم و آروم قورتش دادم وبعد کمی آب خوردم و بقیه رو گذاشتم سر جاش چند دقیقه بعد فرشاد دوباره اومد تو ظرفای صبحانه رو برداشت و برد البته اگه اسمش رو میشد گذاشت صبحانه, دقایقی بعد پارسا با یکی دیگه اومد تو.... مو رو تنم سیخ شد یعنی میخوان ادامه بدن پارسا اومد سمتم تا ملافه رو بکشه خواست درش بیاره که خودمو کشیدم عقب وگفتم: دست کثیفتو به من نزن
با بیشترین زور ملافه رو کشید و من لخت رو تخت افتادم فوری با دست خودم پوشوندم اونی که با پارسا اومده بود یه نگاه با شهوت به من کرد به منی که مثل موش یه گوشه مچاله شده بودم رو به پارسا گفت: نه خوشگله اندامشم خوبه همون مقداری که گفته بودی میدم حالام برو تا من شروع کنم
پارسا گفت: پس نوش جونت
خدای من آخه این پارسا چقدر بیشرف بود پارسا رفت بیرون و مردک با حالات خاصی در حالی که زیر لب با خوشحالی شعری رو زمزمه میکرد به سمتم اومد بلند شدم و به گوشه ی دیوار چسبیدم با جیغ گفتم: نیا جلو کثافت
مرده گفت: چته ...ده خانوم چرا جیغ میزنی...........
اون روز روز مرگ من بود نه تنها اون روز بلکه 1 هفته ی تمام من شده بودم وسیله ای برای پول دراوردن پارسا تمام اون یه هفته من تو اون اتاق اسیر بودم هر لحظه پارسا با مردهای مختلف میومد اون تو پیر، جوون، همه جور، مردای هوس بازی که برای ارضا کردن هوس خودشون هر مقدار پولی که پارسا گفته بود میدادن,
واقعا توصیفش سخته اینکه بگی چه بلایی سرت اومده یاداوری اونروزا واقعا سخته
روز جمعه بود پارسا با فرشاد اومد تو اتاق درب اتاق باز مونده بود ومن خودمو به خواب زده بودم...خیلی وقت بود که خوابیدن رو فراموش کرده بودم.... اومدن این سمت تخت شنیدم که به فرشاد گفت: بیشتر از این نگه داشتنش دردسره پلیس دنبالشه لذت اخر رو هم خودمون ببریم بعد ولش میکنیم تو کوچه خیابونی جایی
بعد زد زیر خنده وو ادامه داد: البته براش بدم نشد, شده سرتیتر همه ی خبرا
به سرعت بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم اونا هم دنبالم وسط پله ها فرشاد اومد از پشت گرفتتم دستشو کرده بود تو موهام... پارسا هم رسید جیغ زدم و شروع کردن به مشت زدن به فرشاد تا ولم کنه.... پارسا تا اومد سمتم محکم زد تو صورتم وگفت: هار شدی عوضی
فرشاد هلم داد تو اتاق وپارسا درو قفل کرد, هردو اومده بودن تو به من نگاه میکردن خیلی ترسیده بودم خیلی...نگاهشون خیلی وحشتناک بود....
پارسا در گوشش دوستش نمیدونم چی گفت که اون با یه لبخند گفت: باشه باشه حتما
بعد پارسا رفت بیرون تو این فاصله فرشاد داشت لباساشو در میاورد ترس وجودمو گرفتو زیر لب گفتم : نه.. خدایا.... بازم... نه
رو به فرشاد گفتم: شماها آدمین, نیستین به خدا از حیوونم پست ترین عوضیا
وفرشاد فقط در جواب این حرفا خندید دقایقی بعد پارسا با یه تلفن برگشت واونو به پریز زد رو به فرشاد گفت: آماده ای؟
فرشاد اومد سمتم و با یه لبخند کثیف گفت: چرا که نه!!
و اومد رو تخت چسبیدم به گوشه ی تخت وبا ترس گفتم: نه... نه... نه ترو خدا... نه.. بسه دیگه... به اندازه ی کافی عذابم دادین.... ترو خداااااااااااااااا... پارسا... لعنتی.. بسه دیگه... انتقامتو گرفتی ...بسه ترو خدا... خواهش میکنم
جیغ میکشیدم خواستم از رو تخت بیام پایین که منو گرفت وخودشم انداخت روم پارسا رفت سمت تلفن و شروع به شماره گیری کرد فرشاد دستشو رو دهن من گذاشت تا جیغ نزنم و البته اماده شد برای علامت دادن پارسا بعد از دوتا بوق صدای پدرم تو گوشی پخش شد که با حالت تندی گفت:بله
پارسا گفت: سلام منزل محمدی؟
پدرم گفت: بفرمایید
پارسا گفت: مهیار خان هستن؟
گفت: بله گوشی
پارسا به سمت ما برگشت و رو به فرشاد چشمکی زد فرشاد هم خندید بعد از چند لحظه صدای مهیار پخش شد که گفت: بله بفرمایید
از صدای بابا و مهیار نگرانی میبارید من همچنان سعی میکردم که دست فرشادو از رو دهنم بردارم اما نمیذاشت.... صدای پارسا اومد که به مهیار میگفت: شناختی؟
مهیار گفت:نخیر به جا نیاوردم!؟
پارسا گفت: پس به این فریاد ها گوش بده شاید بشناسی
و بعد به دوستش علامت داد فرشاد بی معطلی شروع کرد همچنان که اون کارو انجام میداد منو میزد نتونستم طاقت بیارم وبا گریه فریاد زدم: مَ.....مهیار داداشی..... اینا دارن م....نو میکشن ...مهییییییییییییییییییار کمکم کن
وهق هق گریم بلند شد صدای مهیار که عصبی بود اومد: بیشرف داری با خواهرم چیکار میکنی اشغال
پارسا هم گفت: اینا صدای جیغ خواهرته، خواهر تو در مقابل خواهر من هیچی دارن بهش تجاوز میکنن میبینی چقدر بده به ناموست، عزیزت، خواهرت، تجاوز بشه
مهیار دیوانه وار شروع به فریاد کشیدن کرد منم با صدای بلند جیغ میزدم وگریه میکردم.... صدای مهیار میومد که فریاد میزد: حالا شناختمت عوضی مگه دستم به تو نرسه من کی با خواهرت این کارو کردم ما همدیگرو دوست داشتیم اما اون.....مگه گیرت نیارم پارسا عوضی خواهرم رو..............
اینجا بود که دست پارسا رفت رو شاسی و تلفن قطع شد بعد به دوستش علامت داد که یعنی بسه فرشاد با لبخند از روی من بلند شد و نگاهم کرد از شدت جیغ و گریه بی حال بودم به زور خودم رو جمع کردم و ملافه رو دورم پیچیدم و نشستم و اما هق هق گریم تنها صدایی بود که میومد که صدای پارسا اون رو هم قطع کرد: ببند دهنتو هرزه
نتونستم چیزی نگم, نتونستم, با صدایی که گریه اونو خش دار و خشن کرده بود گفتم: هرزه..... خوا...هر....و مادر....تن عوضی
چشماش گرد شد و با عصبانیت در حالی که به سمتم میومد گفت: مثل اینکه اینا کمت بوده نه؟ باشه خودت خواستی
بیشتر مچاله شدم و و ملافه رو محکم دورم پیچیدم و با ترس بهش خیره شدم اومد جلو در حالی که موهام رو دور دستاش میپیچید گفت: به مادر خواهر من توهین میکن؟!؟!
واز موهام گرفت وبلندم کرد آخ خدا حس کردم پوست سرم داره کنده میشه کوبوندم به دیوار و ملافه رو کشید پایین بار دیگه با چشماش بدنم رو کاوید با ترس جلوی خودم رو گرفتم از موهام که خیلی بلند بود گرفت و منو کشوند با خودش به سمت بیرون انگار پوست سرم داشت کنده میشد
جیغ زدم و گفتم : بسه لعنتی ..........روانی....ولم کن ........ اشغال
اما اون دست بردار نبود کشون کشون بردم طبقه ی پایین فرشادم دنبالمون میومد انگار تو وجود این آدم ذره ای انصاف نبود...آدم چیه؟..اون که آدم نبود.... چند تا پله ی آخر پرتم کرد رو زمین به طوری که 5 تا پله رو قل خوردم رو زمین وای خدا دل و رودم اومد تو دهنم دوباره اومد جلو و بازوم رو گرفت و بلندم کرد تمام وجودم درد میکرد جلوتر پرتم کرد رو زمین چشمام رو بستم تا برای لحظه ای اروم بشم که حس کردم چیزی رومه با وحشت چشمام رو باز کردم و به پارسا که با یه لبخند کثیف روم افتاده بود خیره شدم دوباره بلند شد ویه زانوش رو تا کرده روی شکمم گذاشت جیغ زدم: ای خدا .......نکن روانی بلند شو
درهمون حال اون داشت لباساش رو درمیاورد از سمت چپم فرشاد اومد در حالی که یه دوربین دستش بود وای خدا اینا دارن چی کار میکنن اینبار زبون تندم رو غلاف کردم و با لحن التماس گونه ای با بغض گفتم: نه پارسا نه خواهش میکنم تو رو...تو رو... به روح خواهرت نه
برای لحظه ای ایستاد انگار که یه چیز یادش اومده باشه یه لبخند زد و تکرار کرد: خواهرم... خواهرم..... یه دفعه عصبانی شد و گفت: کدوم خواهر لعنتی......... همونی که برادر تو کشتش همون
و رو به فرشاد گفت: دوربین رو اماده کن
فرشاد هم بی چون و چرا مشغول شد بلند شدم و به سمت فرشاد رفتم و با گریه و جیغ گفتم: فرشاد تو رو خدا..... تو رو به عزیزانت... تو رو به هر کی میپرستی..... خواهش... میکنم.....
فرشاد که انگاری مردد شده باشه به من نگاه کرد یه لحظه یادم رفت این آدم همونیه که بارها به من تجاوز کرده و از فکر اینکه تونستم با گریه ی بیشتری گفتم: فرشاد.... فرشاد کمکم کن
به ناگاه دستی از پشت گرفتم و رو به فرشاد گفت: یاا.... احمق کارتو بکن
فرشاد هم به کارش مشغول شد گریه کردم و چنگ زدم به دست پارسا اما اون با یه لبخند مضحک به کارهاش ادامه داد و پرتم کرد وسط اتاق و خودش افتاد روم چراغ دوربین از گوشه ی چشم معلوم بود با گریه برگشتم سمتش و یه نگاه بهش کردم فرشاد اونجا نبود تمام تلاشم بی نتیجه موند و پارسا کار خودش رو کرد کاری که باهاش روحم رو ازرده میکرد مدام جیغ میزدم واونم برای اونکه خاموشم کنه لبام رو با لبای کثیفش دوخت وقتی برداشت نمیدونستم چیکار کنم فقط چشمام رو بستم و از ته دل عاجزانه فریاد زدم: تو رو خدا دست از سرم بردار خــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــدا....... منو.... بکش..... وراحتم .....کن خدا کجایی خـــــــــــــدا...منو میبینی..خدا...کمکم کن
دوباره سعی کرد خفم کنه و لبام رو لباش گذاشت تو اوج ناامیدی فکری به ذهنم رسید و لبهاش رو محکم گاز گرفتم وفشار دادم فوری از روم بلند شد و لبای خونیش رو پاک کرد و گفت: ماده سگ....... هرزه...نشونت میدم به سمت لباسش رفت و کمربندشو کشید بیرون انقدر بدنم درد میکرد که نتونستم بلند شم با قدرت تمام به جونم افتاد و تا میخوردم زد حس بدیه وقتی هیچی تنت نیست تو رو بزنن میسوختم و جیغ میزدم کمی که زد انگار آروم شد تو خودم پیچیده بودم و گریه میکردم دستش بود که بدنم رو گرفت و چرخوند درد جانکاهی تو بدنم پیچید با یه لبخند کثیف گفت: متوجه دوربین که شدی فقط کافیه که حرفی از من و دوستم به پلیسا بزنی اونوقته که این فیلم پخش بشه خود دانی.....خانومی
تمام مدت اشک هام بود که میریخت پایین اون نگاهم میکرد و بعد دست کثیفش که با یه دستمال روی صورتم اومد هیچ کاری نکردم و به صورت شیطانیش که هرلحظه تار وتارتر میشد زل زدم تا اینکه چشمام بسته شد چیزی نفهمیدم تو همون عالم بیهوشی هم در امان نبودم خودم رو تو یه بیابون دیدم به هر طرف که میدوییدم یکی از اون مردایی رو میدیدم که تو اون یه هفته بهم تجاوز کرده بودن همشون از فرارم میخندیدن ومن وحشت زده جیغ میزدم هرکدوم از اونا با صداهای عجیبی میگفتن: فرار نکن بیا اینجا
آخرین لحظه که داشتم میدوییدم دستی بازوم رو گرفت ونگهم داشت برگشتم وپشتم رو دیدم پارسا بود با گریه جیغ زدم اونم در حالی که میخندید منو به سمت خودش میکشوند با فریاد وناله چشمام رو باز کردم....
چشمام رو که باز کردم کف پیاده رو تو یه خیابون تاریک بودم...اولین چیزی که بهش دقت کردم شمشاد های کنار خیابون بودن.. لباسام تنم بود با گیجی بلند شدم اینجا نزدیک خونه بود میشناختمش...دوخیابون با خونه فاصله داشت... بدنم درد میکرد... نزدیک صبح بود.. هوا هنوز تاریک بود اما یه رگه هایی از نور خورشید توش پیدا بود.. واین یعنی داره صبح میشه.. نمیدونم از کی بود اونجا بودم اما تمام بدنم درد میکرد... بلند شدم تمام لباسام خاکی بود مقنعم کج وکوله شده بود... سر جام ایستادم اما سرم گیج میرفت به زور دیوار رو گرفتم و راه رفتم با هر قدم انگار سوزن تو دست و پام میرفت, رفتم ورفتم تا برسم به خونه جایی که توش امنیت داشته باشم هر چند قدم یه بار میافتادم سرم بد جور گیج میرفت.. به در خونمون رسیدم و دستم رو رو زنگ گذاشتم به دیوار تکیه دادم بی وقفه زنگ رو فشار میدادم صدای مهیار اومد داشت میدویید دستم رو برداشتم مهیار داد میزد: اومدم.............اومدم
درو باز کرد و با دیدن من تو اون وضع اشفته با ناباوری گفت: مهتا
با خشم بهش نگاه کردم... میخواستم سرش رو از بدنش جدا کنم تقصیر اون بود که این بلا سرم اومد.. بدنم تحمل وزنم رو نداشت دیگه چیزی نفهمیدم وبیهوش شدم
******
چشمام رو باز کردم اولین چیزی که دیدم قطرات سرم بود که از لوله ی سرم وارد دستم میشد بعد از چند لحظه درب اتاق باز شد و پرستار به همراه یه دکتر وارد اتاق شدن پرستاره تا منو دید با خوشرویی گفت: اِ سلام بهوش اومدی؟
بدون حرف نگاهش کردم هنوز ترس تو جونم بود.. اینا کین؟ من چرا اینجام؟ من دم در خونه بودم....... دکتره اومد جلو وگفت:خوب خانوم جوان حالت چطوره؟
و سرگرم معاینه شد باز هم سکوت
دکتر گفت: نمیخوای با ما حرف بزنی؟
باز هم چیزی نگفتم
گفت: دو تا پلیس بیرونن میخوان با تو صحبت کنن
خواستم بلند شم اما دلم به بدترین شکل ممکن درد گرفت پرستاره گفت: تکون نخور دراز بکش
بی اراده به حرفش گوش کردم اون دو پلیس به همراه دکتر اومدن اونا هم مردن نه اینا کین من ازشون میترسم نفسم به شماره افتاد به سختی نفس میکشیدم دکتر اومدن جلو و یه ماسک اکسیژن رو دهنم گذاشت پرستاره هم اومد کنارم یه خورده که گذشت آروم شدم دست همون پرستاره رو تو دستم فشار دادم نمیخواستم بره... کنارم ایستاد پلیسا به آرومی شروع به صحبت کردن تو تمام مدتی که حرف میزدن فقط نگاهشون میکردم وهیچی نمیگفتم همه ی سعیشون این بود که مشخصات اونا رو در بیارن اما من فقط نگاهشون میکردم چی میگفتم؟ وقتی فیلم بلایی که سرم آورده بودن دست اونا بود... آخر سر که از من نا امید شدن مشغول حرف زدن شدن از بین صحبتاشون فهمیدم که خانواده ام بیرونن بعد از اون همه سکوت رو به پرستاری که کنارم بود گفتم من........ من کجام؟ پرستاره برگشت وگفت: بیمارستان ....... منطقه ی9
یکی از اون مامورا که متوجه حرف زدنم شده بود گفت : دخترم اگه تو بگی اونا کی بودن ما راحت تر میتونیم پیداشون کنیم اینجوری اونا زودتر مجازات میشن
یاد بلاهایی که تو این یه هفته سرم اومده بود افتادم اشک هام پشت سر هم ریخت پایین ماموره گفت: گریه نکن.... با گریه کردن چیزی درست نمیشه
اما من بی توجه به اون ادامه دادم اونا چه میدونستن من چی کشیدم وقتی هم که دیدن من کمکشون نمیکنم رفتن بیرون پرستاره هم رفت ماسک رو از صورتم کنار زدم وبه شیشه خیره شدم میخواستم آسمون آبی تو ذهنم باشه دلم نمیخواست دیگه تو این دنیا باشم
بعد از رفتن اونا پدرم ومادرم و مهناز واریا ومهیار اومدن تو اتاق، با دیدنشون با سکوت نگاهشون کردم چشمای مامان قرمز بود حتما گریه کرده.... میخواستم چهره هاشونو تو یادم نگه دارم اما تا مهیارو دیدم خونم به جوش اومد آره اون مسبب بدبختیام بود... با حرکتی عصبی از جام بلند شدم سرم از تو دستم اومد بیرون دستم درد میکرد اما اون لحظه فقط میخواستم مهیار بیرون کنم خون از رگ پاره شده ی دستم داشت میریخت رو زمین... رو لباس سفید بیمارستان ، رفتم جلو وبا مشت به سینش کوبیدم فریاد زدم: تو، تو، توی لعنتی برای چی اومدی ؟ها؟ اومدی بدبختیمو ببینی همونی که زیر سر توِ، برو بیرون، به خاطر تو این بلا سرم اومد، به خاطر تو میفهمی، حالم ازت بهم میخوره، گمشو بیرون، برو بیرون تو دیگه داداش من نیستی برو گمشو، برو بیرون
مادرم وخواهرم گریه میکردن مهیار چیزی نمیگفت وفقط با چشمای خیس از اشک منو نگاه میکرد حتی تلاش نیمکرد دستام رو بگیره و این منو جری تر میکرد... حرف نزدنش, دفاع نکردن از خودش همه و همه باعث شده بود که این فکر تو ذهنم بیشتر رشد کنه که مهیار اون کار رو انجام داده... تو همین حین چند تا پرستار ودکتر ریختن تو دو تاشون منو گرفتن و به زور روی تخت خوابوندن همچنان جیغ میزدم: ولم کنین عوضیا همتون کثافتین یه مشت آدم رزل ولم کنین چی میخواین از جونم خسته شدم ولم کنین کثافتا دست کثیفتون رو به من نزنین
یکی از پرستارا به زور دستمو گرفت و اورد پایین ودکتر یه چیزی به من تزریق کرد کم کم فریادام تبدیل به ناله شد و بعد دوباره رفتم تو دنیای فراموشی ایندفعه که بهوش اومدم شب بود مادرم رو دیدم که گوشه ی اتاق داشت نماز میخوند وگریه میکرد قاطی گریه هاش میگفت: ای خدا چه گناهی کرده بودم که این بلا سر بچه ام اومد؟ ای خدا کمکش کن با این موقعیت کنار بیاد. ای خدا اون نامردا رو ذلیل کن..........
اروم اروم همراه مادرم گریه میکردم دلم برای خودم، مادرم، پدرم، حتی مهیار میسوخت هنوزم دلم نمیخواست کسی رو ببینم هنوزم از مهیار بدم میومد دلم میخواست صبح حالشو بگیرم اما دکترا نذاشتن اینام که تا یه چیزی میشه میخوان فقط به آدم آرامبخش تزریق کنن مادرم جانمازشو جمع کرد وبرگشت سمت من به آرومی اومد کنارم وگفت: بیدار شدی گلم، مهتای من گرسنه ات نیست؟ خوبی؟
اما باز هم جواب من سکوت بود مادرم کمی با من حرف زد اما به یه کلمه از حرفاش جواب ندادم اخر سر وقتی دید جواب نمیدم از اتاق بیرون

 

فردا صبح با باز شدن در چشمای منم باز شد.....دکتر صدر داشت با یه نفر دیگه میومد تو اتاق( اسمش رو دیشب از بین صحبت پرستارا فهمیده بودم) یاد روزی که پارسا اولین هوس باز رو وارد اتاقم کرده بود افتادم اشک تو چشمام جمع شد...دستم رو روی دهنم فشار دادم تا صدای هق هق بیرون نیاد.....دکتر تا آخرش به من نگاه کرد....منتظر بود تا آروم بشم.....فرد همراهش یه خانوم بود.....بلند شدم و نشستم.....نمیدونستم چی کارم دارن... پاهامو به شکمم کشیدم...اون خانومه شروع به صحبت کرد....
سلام عزیزم, من دکتر مرندی هستم....پزشک زنان و زایمان... اومدم برای یه سری از معاینات اولیه....
کم کم اومد جلو و گفت: خوب اماده ای؟
با بغض گفتم: واسه چه کاری؟
گفت: تو دراز بکش میخوام معاینت کنم
با بد بینی به دکتر صدر نگاه کردم ....نمیخواستم اون تو اتاق باشه...اصلا همه چی به کنار من نمیخوام معاینه بشم...من که میخوام بمیرم چرا معاینه بشم...اما نه...اگه لجبازی کنم اونا میفهمن میخوام خودکشی کنم اونوقت نمیذارن بزار برم خونه اونوقت.....اونجا خیلی بهتره
دکتر مرندی با نگاهش به دکتر صدر گفت که بره بیرون, دکتر صدر هم با یه لبخند رفت بیرون وبعدش دکتر مرندی به آرومی خوابوندم و مشغول معاینم شد یه سری سوال هم ازم پرسید.....آخرش با یه لبخند پر درد رفت بیرون مهیار اینا همه بیرون بودن رفتم پشت در تا به حرفاشون گوش بدم رو به خانوادم گفت: یه سری داروهای ضد افسردگی دکتر صدر براش نوشته اینا باعث میشه کمتر فکر وخیال کنه زیاد به پر پاش نپیچین چون امکان داره مثل صبح حالش بد بشه و اما الان که معاینش کردم متوجه خیلی چیزا شدم.....یکیش اینکه...تعداد متجاوزین زیاد بوده....داشتم شکمش رو معاینه میکردم که فهمیدم عفونت هم کرده...خیلی خیلی مواظبش باشین
ودستور ترخیص رو داد در سکوت به تخت برگشتم مامان با مهناز اومد تو اتاق باز هم چشماش سرخ بود با کمک مادرم لباس هام رو پوشیدم تا بریم خونه، آریا مطب بود سوار ماشین که شدم بی صدا فقط از شیشه ی ماشین بیرون رو نگاه میکردم میخواستم یاد همه چیز تو ذهنم بمونه خیابونهای تهران... هواش... آسمونش.... محلمون... رسیدیم خونه بی توجه به همه رفتم داخل اتاق خودم اتاقی که قبلا مال من ومهناز بود اما بعد از رفتن اون مال من شد مامان ازم خواست بیام نهار بخورم اما وقتی دید رو تختم همونجور نشستم و تکون نمیخورم بیخیال شد و رفت بیرون....بعد نهار وقتی دیگه صدایی نیومد در اتاقم رو باز کردم مامان وبابا نبودن مهیار هم که رفته بود بیرون, مهنازم نبود رفته بود تو حیاط داشت با گوشیش صحبت میکرد به سمت اتاق مامان اینا رفتم وآروم در اتاق رو باز کردم به صورتشون خیره شدم...خدایا مواظبشون باش...آروم از تو کیف مامان مشمای قرص رو بیرون کشیدم وبا پارچ یه لیوان به سمت اتاقم رفتم و درو قفل کردم و به مشما خیره شدم زیر لب زمزمه کردم: آرامبخش......... آرامبخش......... دکتر خودت سند مرگم رو امضا کردی
باید قبل اومدن اون دو تا... یعنی مهناز و مهیار... قرصا رو میخوردم
و جعبه ی قرص ها رو بیرون کشیدم انواع قرص های آرامبخش تو مشما بود فکر کنم حدودا 40 تا قرص میشد وقرص ولیوان و آب رو کنار کمد گذاشتم در قفل کردم یه کاغذ وقلم برداشتم تا وصیتم رو بنویسم اینجوری شروع کردم :
مامان وبابای عزیزم... مهناز ومهیار... میدونم دختر خوبی نبودم ببخشیدم دارم میرم چون واقعا توانایی اینکه به این زندگی کثیف ادامه بدم رو ندارم از همتون حلالیت میطلبم.... مهیار.... اون نامرد به من گفت که تو با خواهرش همین کارو کردی من نمیدونم چی کار کنم..من از هیچی اطلاع ندارم... من قربانی یه انتقام کثیف شدم....کرده باشی یا نکرده باشی این وسط کسی یقه ی تو رو نمیگیره..این بلا سر من اومد....خدا خودش میدونه که نمیتونم دیگه تو این دنیا باشم... الان که دارم نامه رو مینویسم حس میکنم وجودم بی ارزشه... حس میکنم اگه نباشم خیلی بهتره مهیار دلم میخواست بفههم چی شده... میدونی امیدوارم تو بی گناه باشی... وقتی پیش خدا رفتم همه ی اینا رو به خدا میگم.... مهناز مواظب مامان وبابا باش...اونا خیلی غصه ی منو خوردن....من که خوشبخت نشدم تو سعی کن خوشبخت باشی...تو سعی کن زندگی کنی.... همتون رو دوست دارم حلالم کنید..مامان و بابای گلم شما هم غصه ی من و نخورید....بی من یا من زندگی جریان داره.....تازه یه آدم بی ارزش نباشه زندگی خیلی بهتره
مهتا
یه قطره اشک از چشمام ریخت روی کاغذ ، قرص ها رو برداشتم ودونه دونه از پوششون دراوردم وقتی همه رو باز کردم روی موکت اتاقم جمع کردم تو دستم مشتشون کردم و ریختم تو دهنم اشکام همینجور صورتم رو خیس میکرد به زور قرصا رو قورت دادم و لیوان اب رو تو دهنم خالی کردم تا قرصا برن پایین کنار پنجره ی اتاقم که رو به حیاط بود ایستادم پنجره رو باز کردم و به حیاط خیره شدم مهناز نبود...همون لحظه دستگیره ی اتاقم بالا و پایین رفت صدای مهناز اومد: مهتا خانوم درو باز کن کارت دارم....
جوابش رو ندادم گوشه ی دیوار کنار پنجره نشستم و به در خیره شدم کم کم جلوی چشمام تار شد ومعدم به طرز عجیبی درد گرفت میدونستم وقتشه رفتم سمت کاغذ واونو برداشتم چشمام تار میدید دیگه نتونستم تحمل کنم و روی زمین افتادم
******
درب خونه رو باز کردم تا بیام تو نمیدونم چرا دلشوره داشتم صدایی نمیومد به آرومی وارد حال شدم نه مامان ونه بابا ونه مهتا نبودن اما مهناز رو مبل با نگرانی نشسته بود.. به سمت اتاق مامان اینا رفتم جفتشون خواب بودن این یه هفته طفلکیا خیلی غصه ی مهتا رو خوردن در اتاق رو بستم به مهناز گفتم: مهتا کو؟
گفت: نمیدونم مهیار... نیم ساعته دارم صداش میکنم جواب نمیده درم قفل کرده
ترسیدم و به سمت در اتاقش رفتم و تکونش دادم چند ضربه به در زدم و صداش کردم جواب نمیداد....صداش کردم:مهتا اجی بیداری
میخواستم باهاش حرف بزنم بگم که من بیگناهم توقع داشتم دوباره مثل دیروز بهم بپره اما صدایی ازش نیومد به سمت پنجره رفتم باز بود داخل اتاق رو دیدم و با دیدن مهتا اونم بیهوش وسط اتاق جا خوردم فریاد زدم: یا پیغمبر
از پنجره پریدم تو وبه سمتش دوییدم تکونش دادم : مهتا مهتا بیدار شو
وبا دیدن کاغذ مچاله شده تو دستش وکوه جای قرص های ارامبخشی که دکتر بهش داده بود ولیوان... فهمیدم خودکشی کرده تندی درو باز کردم و مهناز با دیدنش جیغ بلندی زد... داد زدم: مامان مامان بابا ترو خدا بیاید
مهتا رو بلند کردم و کاغذ بغل دستشو که میدونستم نامه ای برای ماست تو دستم مشت کردم بیچاره مامان وبابا بدو از اتاقشون اومدن بیرون وبا دیدن من که مهتا رو در بغل داشتم فریادی از سر ناباوری کشیدن به سمت ماشین رفتم و در همون حال کنار گوشش زمزمه کردم: آجی آجی گلم باید زنده بمونی باشه ترو خدا زنده بمون تو نباید بمیری ترو خدا
اشکام رو سر و صورت مهتا میریخت به طرز بدی نفس میکشید تو نفساش خس خس میکرد میترسیدم دیر برسم و مهتا رو از دست بدم مهناز خونه موند اما مامان اینا سری لباس پوشیدن واومدن مهتا رو عقب کنار مامان گذاشتم و سوار شدم بابا بیچاره در حالی که گریه میکرد هر از چند گاهی به عقب برمیگشت ومهتا رو نگاه میکرد مامان رو صورت خودش میزد واشک میریخت که یه دفعه بابا حرفی زد که آتیش گرفتم داشتم با سرعت میروندم که گفت: بچم گفت بابا حس بدی دارم, من, من احمق جدیش نگرفتم یه کم صحبت نکردم ببینم مشکلش چیه چرا میترسه
گفتم: چی شده بابا مهتا بهتون چی گفته؟
گفت: بچم شب آخر اومد گفت بابا میترسم......
گفتم: چی شده بابایی؟
گفت: بابا یه حس بدی گریبانگیرم شده که اذیتم میکنه.. وای.. وای... وای بر من که جدیش نگرفتم... وای خدایا دخترکم رو حفظ کن... خدا من دخترم رو از تو میخوام
گریه های بابا دلم رو میلرزوند آتیش گرفته بودم آخه خدایا مهتای من چه گناهی کرده بود؟
با سرعت هر چه تمام تر به سمت اولین بیمارستان رفتم و تو حیاط بیمارستان از ماشین پیاده شدم و مهتا رو تو آغوشم گرفتم و دوییدم و رفتم سمت ساختمون وداد زدم : دکتر، دکتر به فریادمون برس خواهرم از دستمون رفت دکتر
دکترها به سرعت اومدن ومهتا رو ازم گرفتن ما هم دنبالشون رفتیم وارد یه اتاق شدن ودرو بستن مامان وبابا که دیگه طاقت نداشتن کنار در اتاق روی صندلی نشوندم و خودم جلوی در اتاق قدم زدم در بسته بود یه ساعتی گذشت که برای ما مثل یه قرن بود تا اینکه دکتر اومد بیرون و گفت: خدا رو شکر خطر از سرش گذشت به موقع آوردینش معدش رو شستشو دادیم اما باید فعلا تو بیمارستان بستری بمونه، باید تحت نظر باشه
کلی از دکتر تشکر کردم ومهتا رو در حالی که رو یه تخت گذاشته بودن آوردن بیرون صورتش رنگ پریده بود دستش رو که از تخت افتاده بود بیرون گرفتم و در حالی که نوازش میکردم راهی اتاقی که قرار بود مهتا رو اونجا ببرن شدیم تو راه کاغذ رو باز کردم و نامش رو خوندم وای خدای من, لعنت به تو پارسا, لعنت, مامان مدام گریه میکرد به زور آرومش کردم اما خودم هنوزم ناآروم بودم آخ الهی که پارسا بمیری خدا آخه چرا مهتا؟
گوشیم رو درآوردم تا به مهناز خبر بدم....

چشمام رو که باز کردم متوجه شدم تو بیمارستانم اَه پس هنوز نمردم خواستم سر جام بشینم که دیدم نمیتونم... انرژیشو نداشتم معده و گلوم میسوختن... از درد و سوزش معده تو خودم جمع شدم و ناله کردم: آخ خـــــــدا آیــــــــــــــــــیییی
در اتاق باز شد ودکتر جوون اومد تو اتاق.... هنوز تو خودم جمع شده بودم
دکتر اومد کنار تختم و در حالی که میخواست دستش رو بیاره جلو تا فشار سنج رو به دستم ببنده گفت: حالت چه طوره خانوم جوان؟؟؟؟؟
سرم رو تکون دادم و به یه سمت دیگه برگشتم اون فشار سنج رو دور بازوم بست.. به سختی گفتم: خوب نیستم؟... چرا نذاشتین بمیرم
دکتر یه لبخند زد ومشغول معاینه شد به پرستار همراهش گفت: لطف کن یه انژیوکت بده
تو دلم گفتم: وای خدا نه
ودستم رو کشیدم دکتر با تعجب نگاهم کرد با نفرت وبه سختی گفتم: نمیذارم... تمام تلاشم بود خودمو بکشم... نمیذارم چیزی بهم تزریق کنی ولم کن بزار بمیرم... برو گمشو بیرون
دکتر رو به من گفت: ببین اون داروها باعث ضعفت میشه بدنتو داغون کرده....خوب مسلما تاثیر بدی رو معدت گذاشته اینجوری معدت داغون میشه... باید....
وسط حرفش پریدم و گفتم: برو بیرون... نمیخوام... من میخوام بمیرم.... دستت به من بخوره... دنیا رو رو سرت خراب میکنم... مگه کسی زورت کرده که به من دارو تزریق کنی....
دکتر به آرومی ولی با قاطعیت گفت: که اینطور پس نمیذاری...
اومد دستم رو بگیره که با تمام توانم فریاد زدم: میگم دست به من نزن کثافت
گلوم از اون فریاد آتیش گرفت درب اتاق باز شد و مهیار اومد تو و رو به دکتر گفت: چی شده دکتر؟ اتفاقی افتاده؟
دکتر رو به مهیار گفت: چه خوب شد شما اومدین لطفا دست خواهرتونرو نگه دارین تا من اینو بهش تزریق کنم
به سختی در حالی که گلوم به سوزش افتاده بود به مهیار گفتم: نیا جلو.... به...من .......دست نزن .... به من دست نزن..تو هم از این قاعده مستثنا نیستی...گمشو بیرون
اما مهیار در حالی که اخم کرده بود اومد جلو گفت: دکتر یه چند لحظه به مهلت میدین...
دکتر به همراه پرستاره رفت بیرون گفت: فقط زودتر...به خاطر خواهرتون میگم... من فعلا میرم سراغ بقیه مریضا
اونا که رفتن بیرون مهیار با قاطعیت گفت: چرا اینجوری میکنی؟ بزار دکتر بهت سرم رو وصل کنه....
آروم آروم در حالی که معدم رو فشار میدادم بلند شدم و گفتم: خیلی حرف میزنی مهیار حوصلتو ندارم....بیرون
مهیار گفت: میرم به دکتر بگم بیاد... همینجا آروم میمونی دکتر هم اومد بدقلقی نمیکنی
یه پوزخند زدم و با حرص گفتم: بیرون
وقتی مهیار رفت به سختی از تخت اومدم پایین, وای خدا سرم داره گیج میره, مهتا تو میتونی, برو بیرون نزار اونا بهت سرم تزریق کنن
به سختی به سمت در رفتم وبازش کردم....مهیار و دکتر اونجا نبودن.... یه پرستار بود که داشت کارهاش رو میکرد....با تعجب به من خیره شد.... یه لبخند کج و کوله زدم و گفتم: میخوام برم دستشویی
گفت: اونطرفه.... همین در اول
و با دستش به راهرویی روبرو اشاره کرد
راه افتادم به اون سمت, با این سرعت لاکپشتی که من داشتم اونا الان میرسیدن...درست چند تا اونورتر در خروجی بود.....معدم تیر میکشید....یه کم تلاش میتونست منو موفق کنه....خسته شده بودم از بس شده بودم موش ازمایشگاهی که بهم هی دارو تزریق میکردن...بابا لعنتیا من میخوام بمیرم....ولم کنین....به سختی داشتم میرفتم جز نگهبان تو اون ساعت روز کسی اونجا نبود اخه صبح خیلی خیلی زود بود که نگهبانم داشت چرت میزد و حواسش به من نبود هر از چند گاهی به عقب نگاه میکردم تا بیبینم اونا میان یا نه دقیقا چند قدم با در خروجی فاصله داشتم که دیگه نتونستم تحمل کنم رو زمین افتادم..انگاری معدم داشت میترکید...هجوم یه چیزی رو تو گلوم احساس کردم....و یه دفعه یه عالمه خون از دهنم ریخت بیرون.....وای خدا...خون رو که دیدم اروم به گوشه ی دیوار تکیه دادم...همون لحظه صدای مهیار اومد که داشت صدام میرد: مهتا....
به من که رسید اگه وضع داغونم نبود...یه کتک مفصل بهم میزد آروم زیر بغلم رو گرفت بلندم کرد.....به سمت اتاقم راه افتادیم و با دیدن دکتر که داشت به سمتم میومد با ناله گفتم: نه....امپول نه
دکتر فقط درجواب این حرفا خندید...فکر میکرد دختری که جلوش ایستاده یه دختریه که خوشی زیر دلش زده و خودکشی کرده....یا چه میدونم لابد میخواد بقیه بهش توجه کنن...نمیدونست من چی کشیدم..نمیدونست

******
بهوش که اومدم هیچکس کنارم نبود سرم در حال تموم شدن بود بلند شدم و رو تختم نشستم.... سرم رو به ارومی بیرون کشیدم و ایستادم کنار پنجره رفتم هنوز معدم درد میکرد شعری رو که همون لحظه تو ذهنم میومد و زمزمه کردم:
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در تابش خورشید می پوسند
از تابش خورشید پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی برگشت
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد, اه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
آخ که چقدر این چند بیتو دوست داشتم و به زندگی منم میخورد یه نفس عمیق کشیدم و در اتاق باز شد و چند نفر که قطعا باید خانوادم میبودن اومد تو, اهمیتی ندادم وهمینجور به آسمون خیره شدم صدای بابام بغض آلود اومد: دختر بابا
آخ که چقدر شنیدن کلمه ی دختر اعصابم رو خرد میکرد لبم رو بهم فشار دادم و جوابش رو ندادم دوباره گفت:مهتایی دخترم یه لحظه برگرد
اینبار مادرم بعد از اون گفت: عزیزکم.... خانومی من.... ترو خدا به ما نگاه کن
آخ خدا بازم این کلمه ی مسخره...خانومی.... اعصابم رو خرد کرد با خشم و بغض به سمتشون برگشتم گفتم: هان؟ چیه؟ چی کارم دارید؟ برید بیرون نمیخوام کسی کنارم باشه برید بیرون شماها کی هستید اصلا؟ برید بیرون میگم.....من مامان و بابا نمیخوام...اصلا کسی رو نمیخوام....دلسوز و کسی که بهم ترحم کنه نمیخوام...برید بیرون.....هردوتاتون
روی دو زانو روی زمین نشستم مامان اومد جلو و در اغوشم کشید و گفت: دخترم گلم ترو خدا اروم باش
با گریه خودم رو از اغوشش کشیدم بیرون و گفتم: به من دست نزن میخوام بمیرم.... ولم کن برو بیرون....برو
اما مامان همینجور گریه میکرد با جیغ در حالی که بهش مشت میزدم گفتم: برو بیرون... برو دیگه... از کنارم بلند شو.... نمیخوام کسی رو ببینم برو بیرررررررررررون....
مامان با گریه بلند شد و همراه بابا بیرون رفت رفتم رو تختم و سرم زیر پتو پنهان کردم تنها چیزی که تو اون لحظات میتونست ارومم کنه اشک بود
******
قرار شد یه روز دیگه تو بیمارستان بمونم چی کشیدم تو اون روزها.... خدا داند... به خونه برگشتیم مهناز وآریا اومده بودن اونجا، کسی بهم چیزی نمیگفت و همه با نگرانی نگاهم میکردن اصلا نا نداشتم بهشون چیزی بگم معدم خیلی درد میکرد ودکتر میگفت: از اثرات قرصاهاست که به مرور زمان از بین میره
ایندفعه همه ی چیزهایی رو که بشه باهاش خودکشی کرد رو از جلوی دست وپام برداشته بودن تمام راه های خودکشی رو روم بسته بودن... هیچ چیز نبود که بتونم باهاش خودمو بکشم دوستام به دیدنم میومدن اما همشونو با فحاشی وفریاد کشیدن بیرون میکردم دیگه کسی به من کاری نداشت از خونه بیرون نمیرفتم تمام مدت تو اتاقم بودم غذام رو هم همونجا میاوردن که اونم بیشتر از چند قاشق نبود و همین باعث شده بود خیلی ضعیف بشم درس نمیخوندم به چه دردم میخورد؟..... من فقط میخواستم بمیرم از صبح تا شب به دیوار سفید اتاقم زل میزدم واشک میریختم اگه بقیه هم تو اتاقم میومدن خودم رو زیر پتو قایم میکردم.... تو یکی از این روزها آرزو اومد خونمون اومد تو اتاق بعد از دقایقی در حالی که از دیدنم تو اون وضع جا خورده بود.. و اشکاش رو پاک میکرد وگفت: مهتا عزیزم به من نگاه کن
اشک میریخت ومنو صدا میکرد
با چشمایی که از اشک خیس شده بود برگشتم سمتش وبه آرومی و برعکس دفعات قبل که نمیگذاشتم کسی تو اتاقم بمونه گفتم: آرزو چرا اینجوری شد؟ تو که همش باهام بودی من به کسی بد کرده بودم؟ هان؟ آرزو؟؟؟؟؟؟
صدام داشت میلرزید
من چی کار کردم که این بلا سرم اومد ؟ آرزو رسم دنیا اینه یکی بدی کنه یکی دیگه جواب بده....
آرزو با گریه گفت: تو هیچ کاری نکردی گلم... این....این زمونه بود که باهات بد تا کرد الانم چیزی نشده مهتا....... بیا.. با هم دوباره شروع کنیم
تا این جمله رو از دهن آرزو شنیدم بلند شدم وپریدم بهش :چیزی نشده لعنتی آبروی من رفت نه تو برو بیرون... تو هم مثل بقیه ای برو بیرون...هه چیزی نشده....آره نبایدم برای تو چیزی نشده باشه....به من تجاوز شده لعنتی...به من....این منم که آیندم به فنا رفته..تو چی میفهمی؟...بیرون...گمشو بیرون....
مادرم اومد تو اتاق ودستام رو که تو هوا تکون میدادم گرفت در حالی که سعی میکرد آرومم کنه منو نشوند رو تخت اما من هنوزم رو سر آرزو جیغ میزدم بالاخره منو به زور خوابوند رو تخت ورفت بیرون سرم رو کردم زیر پتو های های زدم زیر گریه صدای مامان میومد که تند تند داشت از آرزو معذرت خواهی میکرد
*****
شب که همه خوابیدن قیچی رو از تو کمدم درآوردم هه اینو ندیده بودن اما نمیخواستم خودم رو بکشم میخواستم از شر اون مزاحم های رو سرم راحت بشم یه لبخند زدم و بازش کردم باید هر چی که دست پارسا بهش خورده بود رو از بین میبردم....اون چیزا نجس بودن...آره نجس....یه دسته از موهام رو تو دستام گرفتم و بریدم... صدای بریدن بهم آرامش میداد... دسته ی بعدی... دسته ی بعد.... موهام کنار پاهام میریخت هنوز یه دسته مونده بود که درب اتاق باز شد و مامان اومد تو, تو نور چراغ خواب وقتی منو دید از ترس یه جیغ کشید و رفت عقب با ترس به ظاهرم نگاه میکرد جلوی اون دختری بود که موهاش به طرز بدی کوتاه و بلند بود و یه لباس خواب بلند پوشیده بود مسلمه که میترسید از صدای جیغش بابا و مهیار اومدن تو اتاق و با دیدن من مات شدن.... با دیدن حالتشون زدم زیر خنده.... دیوانه وار میخندیدم و اونا هر لحظه متعجب تر میشدن.... مهیار سعی کرد و بیاد جلو که نگذاشتم.. رفتم عقب.. و اون دسته از موم که تو دستم بود رو گرفتم تو دستم و بریدمش قیچی از دستم افتاد چسبیدم به دیوار لبام جمع شد و شروع کردم به گریه, گریه ای از ته دل.... مهیار دوباره اومد جلو با احتیاط منو تو آغوشش گرفت نمیدونم چی شد... که اجازه دادم مهیار منو تو آغوشش نگه داره نمیدونم شاید احتیاج داشتم شاید......


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: