مهتا
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 897
بازدید کل : 39449
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:45 :: نويسنده : mozhgan

باز هم به سمت گذشته برگشتم....فقط میدونم که همه ی اینا باید میشد.... شاید تمام این عذاب ها رو باید میکشیدم....امروز همون روزیه که دارم به اون زمانی فکر میکنم که یه دختر 17 ساله بودم....زندگی ما طوری بود که نه پولدار بودیم و نه فقیر یه خانواده ی کاملا متوسط، پدرم کارمند یه اداره ی دولتی بود خواهرم دانشجوی ترم آخر ارشد رشته ی بیوشیمی بالینی بود و با برادر یکی از دوستاش عروسی کرده بود مهناز الانم زندگی خوبی داره آریا هم پسر خیلی خوبیه اون یه روانشناسه و مهناز با ازدواج با اون به معنای واقعی کلمه خوشبخت شد برادر بزرگتر من که بچه ی وسط خانواده بود اسمش مهیاره, تک پسر خونه, نازشم که کلی خریدار داشت بعد از رفتن مهناز یعنی بعد از ازدواج کردنش من شدم تک دختر خونه, ما خانواده ی کم جمعیتی بودیم نه عمو داشتم نه عمه نه خاله ونه دایی, هم پدرم و هم مادرم هردو تک بچه ی خانواده بودن....... و اما خودم... خیلی دلم میخواست معماری قبول بشم واسه همین سخت تلاش میکردم تا به آرزوم برسم روزها میرفتم کتابخونه واونجا درس میخوندم نزدیک کتابخونه یه پارک خیلی بزرگ بود که بعد از درس خوندن گاهی توش میرفتم و قدم میزدم.... داستان زندگی پر فراز و نشیب من درست ازاون روزی آغاز شد که من برای ساعتی به پارک رفته بودم که اون پسر رو دیدم
.
.
.
اون روز که توی پارک بودم پسر جوونی رو دیدم که به فاصله ی 2 صندلی از من نشسته بود البته در ردیف روبرو نمیدونم تو قیافه اش چی بود که باعث شد به صورتش زل بزنم یه غم عجیبی تو عمق نگاهش بود داشتم نگاهش میکردم که دیدم برگشت وبه من نگاه کرد به سرعت نگاهمو به زمین انداختم اما سنگینی نگاهشو حس میکردم همون موقع گوشیم زنگ زد برداشتم و دیدم مامانه بلند شدم و پشت به صندلی ایستادم تا جواب بدم
گفتم:سلام مامان
گفت:سلام مهتا کجایی؟
گفتم:اومدم بیرون یه کم هوا بخورم، تو پارکم
دوباره نگرانی مادرانش گل کرد و گفت: باشه مواظب باش زودم بیا باشه؟
لبخندی زدم و گفتم: چشم به روی 2تا چشمام خداحافظ
اونم با آرامش خاطری که از صداش پیدا بود گفت: چشمت بی بلا خداحافظ
برگشتم که بشینم سر جام که دیدم اون پسره نشسته سر جام و به من نگاه میکنه تو دلم گفتم: پرو
منم واسه اینکه حالیش کنم رفتم سر جام و با فاصله نشستم سنگینی نگاهش رو حس میکردم گفتم:
چیز قابل توجهی هست که نگاه میکنی
گفت: آره تو خوشگل ترین دختر روی زمینی
با پوزخند گفتم: خودم میدونم، روتو کم کن چه زود پسر خاله میشه
اونم کم نیاورد انگار نه انگار گفت:من پارسا هستم افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
جواب ندادم
گفت:جواب نمیدی؟
گفتم: خوب به من چه که تو پارسایی؟
جا خورد ولی خیلی زود یه لبخند روی لبش آورد و
گفت: خوب تو هم اسمتو بگو دیگه!!!!!!!
گفتم: دوس ندارم!!!!
گفت: واگه من خواهش کنم؟
گفتم: خوب چی کار کنم نکن.
بلند شدم واومدم بیرون ورفتم سمت کتابخونه و مشغول خوندن درسام شدم ساعاتی بعد که هوا تاریک شده بود بلند شدم واومدم خونه فردای همون روز که میخواستم برم کتابخونه دوباره اون پسر سر راه منو گرفت خواستم بی خیال از کنارش رد بشم اما اون ول کن نبود چون گفت: سلام تورو خدا صبر کن میخوام باهات صحبت کنم
حالت آدم های طلبکار روگرفتم وگفتم: بفرمایید
از دیدن حالت من خنده اش گرفت وگفت: بیا بریم تو اون پارکه با هم صحبت کنیم اینجا وسط خیابون که نمیشه...
گفتم:آقای محترم دست از سر من بردارید من علاقه ای به صحبت با شما ندارم فهمیدین؟
خواستم رد بشم که با صدای مظلومی گفت: خواهش میکنم!!!!!!!!!!
نمیدونم چی شد, دلم براش سوخت, تو صداش یه چیزی بود, نمیدونم, باهاش رفتم داخل پارک، وقتی رفتیم داخل پارک گفت: ببینید من دلم میخواد با شما دوست بشم از شما خوشم اومده اونروز تو پارک یادتونه من...........
گفتم: وقت منو با این حرفای بی سر ته نگیرید خداحافظ
و بعد اونو در حالی که از تعجب همونجا رفتنم رو نظاره میکرد تنها گذاشتم و به سمت کتابخونه رفتم اما موقع برگشت دوباره سر راهم ایستاد و ازم خواست که شمارشو قبول کنم حوصله هیچی رو نداشتم انقدر درس خونده بودم که سرم درد گرفته بود واسه همین بی حوصله شماره رو گرفتم و راهی خونه شدم صداش میومد که داشت میگفت: زنگ بزنیا یادت نره
به خونه که اومدم لباس هام رو دراوردم و رفتم بیرون تا شام بخورم
دوروز به کتابخونه نرفتم چون حوصله نداشتم تا اینکه چند روز بعد داشتم تو کیفم دنبال خودکار میگشتم شمارش افتاد از تو کیفم بیرون، اوففففف پاک اینو از یاد برده بودم، به شماره خیره شدم و دونه دونه حرفای پسر یادم اومد راجع به حرفهاش فکر کردم بدم نمیومد یه زنگ بهش بزنم تو دلم گفتم: سرکاری هم بد نیستا یه هفته دوست میمونم بعدش یه بهانه میگیرم بهم میزنم
گوشیمو برداشتم و محض سرکار گذاشتن شروع به شماره گیری کردم 3تا بوق خورد و یکی گوشی رو برداشت وبا بی حالی گفت: بله
مثل کسی که کلی شوق داره گفتم: سلام
اونم کمی بعد گفت: سلام بفرمایید؟
گفتم: نشناختی؟
گفت: حدس میزنم همونی هستی که تو پارک کنار کتابخونه باهات آشنا شدم
گفتم: بله
گفت: خوب، خوبی؟
گفتم: مرسی
گفت: این شماره ی خودته
گفتم: آره
گفت: اسمت؟
گفتم: مهتا
تعجب میکردم که چه جوری دارم همه چی رو بهش راست میگم تو احوالات خودم بودم که اون دوباره گفت: پس من این شماره رو با این نام save میکنم خوب یه کمی از خودت بگو
گفتم: چرا تو اول نمیگی؟
گفت: خوب باشه، من میگم، اسمم رو که گفتم پارساست, 25 سالمه... با مادرم و پدرم زندگی میکنم یه خواهر داشتم که پارسال فوت کرد ( صداش آروم شد) البته بهتره بگم خودکشی کرد به دلایلی که بعدا میفهمی
بعد از کمی مکث گفت: خوب فعلا تو هم کمی از خودت بگو تا منم ادامه بدم
گفتم: من مهتام 17 سالمه با مادرم پدرم وبرادرم زندگی میکنم اسم برادرم مهیاره یه خواهر بزرگتر از خودم هم دارم به اسم مهناز پارسال ازدواج کرد، دیگه همینا دیگه!!!!!!!!!!!!!
مثل کسی که تو خواب حرف بزنه گفت: خواهر منم 17 سال داشت که مرد
از لحن صداش یه جوری شدم وگفتم: حالت خوبه؟
گفت: هان چی؟ آره، آره, گفتی اسم برادرت چیه؟
گفتم: مهیار
به آرومی تکرار کرد: مهیار.....مهیار.......
کمی مکث کردم و گفتم: خوب تو یه چیزی بگو
گفت: دوس داری که با هم الان حرف بزنیم یا اس بدیم
گفتم: با اس راحت ترم
گفت: خوب پس من شروع میکنم
و بعد با هم خداحافظی کردیم
بعد از گذشت چند ثانیه اولین اس اومد ومن هم شروع به جواب دادن کردم sms بازی ما تا اخرشب ادامه داشت کلا یادم رفت درس رو ادامه بدم انقدر اس دادم که دیگه از خستگی نای حرف زدن نداشتم وقتی سرم رو بالش رفت نفهمیدم کی خوابم برد
اوایل پاییز بود که من با پارسا دوست شده بودم یه هفته نگذشته ازش خوشم نیومده بود کلا آدم معقولی نبود چند بار به بهانه ی کتابخونه مامان اینا رو پیچوندم و با پارسا رفتم بیرون نمیدونم چرا مرموز میزد گاهی یه کارهایی میکرد که واقعا ازش میترسدم گاهی چنان تو خودش میرفت و یه حرفایی میزد که آدم فکر میکرد که اون دیوونه اس واسه همین تصمیم گرفتم تا باهاش بهم بزنم اما نمیدونستم چه جوری فقط منتظر یه بهانه بودم که اونم افتاد دستم یه روز که داشتم درس میخوندم زنگ زد وگفت: سلام مهتا خانومی خودم
با بی حالی گفتم: سلام
گفت: عزیزم حالت خوبه؟
تو دلم گفتم اه این چی میگه دیگه وبعد گفتم: نه!!!!!!!!
گفت: چرا؟
گفتم: درسام زیاده خسته ام کرده
در واقع منظورم از درسا پارسا بود
اونم گفت: آخی اشکال نداره عوضش سال دیگه همین موقع نتیجشو گرفتی راحتی
گفتم: آره راست میگی
گفت: میدونی خواهر منم داشت برای کنکور میخوند اون خیلی خوب بود
تا اینجا پارسا عادی بود اما دوباره زد تو کانال 5 وگفت: آخه چرا؟ مردن برات زود بود
منم که از قبل منتظر یه چنین حرفی بودم داد زدم وگفتم: تو چته؟ چرا اینجوری میکنی؟ دیوونه ای؟ اصلا میدونی چیه دیگه نمیخوام باهات دوست باشم بای برای همیشه
و گوشی رو قطع کردم یه نفس عمیق کشیدم و زدم زیر خنده اما اون ول کن نبود بعد از چند لحظه یه اس اومد:
Mahta chera qat karD? In cherto perta chiye gofT?
منم جواب دادم:
Cherto pert to migi man az to ,az tamum karat, az tamum harfao divune baziyat khaste shodam ah dige be man zang nazan bye baraye hamishe

جواب داد:

Tohin nakona! Dar zemn chera az man khaste shoD?
جواب دادم:
Cherasho kashtam dar naumad!!!!!!!!
بعد از فرستادن این اس گوشیمو خاموش کردم

رفتم تو سالن…. مهیار هنوز نیومده بود بابا هم تنها نشسته بود و داشت تلوزیون میدید...مامان هم تو اشپزخونه بود و داشت شام درست میکرد..... بابا تا منو دید گفت: سلام گل بابا دیگه از ما خبر نمیگیری ها.... به کل ما فراموش شدیم
با خوشرویی گفتم: سلام بابایی خودم, آخه درس دارم بابایی
گفت: میدونم گل من ادامه بده تو باید درس بخونی تا موفق بشی میخوام دهن همه ی حرف مفت زن های فامیل رو ببندیا
گفتم: باشه باباهی اگه خوف بخونم بلام پفک میخلی
( اینا رو با زبون بچه گونه گفتم)
گفت: الهی من فدای تو دخملم بشم بیا پیش خودم
واقعا راست میگن آغوش پدر امن ترین جای دنیاس منم اینو اون شب با تمام وجودم حس کردم.... وقتی تو آغوشش بودم یه لحظه احساس نگرانی کردم یه حسی بهم میگفت: امشب آخرین شبیه که تو راحتی
از سر همون حس بیشتر خودم رو به آغوش پدرم فشار دادم اونم سرم رو با دستاش آروم آروم نوازش میکرد یه ترس مبهم وجودمو گرفته بود سرم رو بلند کردم وگفتم: بابایی؟
گفت: جان بابایی؟
گفتم: بابا میترسم
گفت: از چی؟
گفتم: یه حسی بهم میگه از فردا زندگی خوبی ندارم
بابا یه اخمی کرد و گفت: این حرفا چیه دخترم؟... به خدا توکل کن بابایی اون کمکت میکنه
گفتم: بابایی اگه یه وقت بلایی سرم اومد مواظب بقیه باش نزار مامان دلتنگی کنه
منو از خودش جدا کرد و با خنده گفت: بابایی امشب یه جوری شدیا؟ مثل اینکه زیاد درس خوندی
یهو اشکام سرازیر شد وگفتم: بابایی من بدجور میترسم این احساس مسخره داره آزارم میده
گفت: نه بابایی تا خدا رو داری تا من پشتتم هیچی نمیشه
گفتم: مرسی بابایی دوست دارم
گفت: حالت خوب شد؟
گفتم: آره
اما خودم بهتر از هر کسی میدونستم هنوز همون احساس رو دارم
******
فرداش که داشتم میرفتم کتابخونه پارسا جلوم رو گرفت وگفت: چرا به گوشیت جواب نمیدی؟ چرا خاموشش کردی؟
گفتم: به تو چه، من اصلا از تو خوشم نمیاد خوبه
با حرص گفت: مهتا از دست من نمیتونی خلاص شی تو انتخاب منی.... مال منی فهمیدی؟
گفتم: نازی، آرزو بر جوانان عیب نیست!
گفت: منو مسخره نکن بد میبینی
گفتم: مثلا میخوای چی کار کنی؟ از یه آدم دیوونه ای مثل تو هیچی بعید نیست حالام از سر راه من برو کنار وگرنه جیغ میکشم تا مردم بریزن سرت
گفت: خیلی خوب, خودت خواستی
و راه افتاد ورفت تهدیدات پارسا رو الکی گرفتم چون فکر میکردم بلوف میزنه تصمیم گرفتم در این مورد به کسی چیزی نگم چون میترسیدم دعوام کنن چرا با یه پسر دوست شدم مخصوصا مهیار که اگه میفهمید دیگه هیچی
یه هفته از اون روز کذایی گذشت و پارسا دیگه نه زنگ زد و نه مزاحمم شد و منم که اوضاع رو این طوری دیدم تو دلم گفتم: مهتا دیدی درست حدس زدی یه بلوفی زد دیگه بیخی
******
شنبه بود و هوا تاریک شده بود داشتم با آرزو یکی از دوستایی که تو کتابخونه باهاش آشنا شده بودم میومدم خونه درست سر خیابون ایستادم تا ازش خداحافظی کنم
گفتم:آرزو رفتی خونه یادت نره تا اون جزوه رو بزاری تو کیفت ها میخوامش خیلی برام مهمه
گفت:باشه بابا شصت بار گفتی
گفتم: دیروزم همینو میگفتی ولی امروز یادت رفت
گفت: خیلی خوب بابا یادم نمیره حتما فردا رو میزت میزارم
ساعت دقیقا 8 بود هوا هم تاریک شده بود مهیار گفته بود بیاد دنبالم اما من قبول نکردم با آرزو دست دادم و اون رفت، به وسط خیابون که رسیدم یه ون مشکی رنگ جلوی پام ایستاد جا خوردم از ترس همونجا ایستادم.

 

قبل از اینکه بتونم کاری کنم ویا جیغ بزنم... یه نفر که سر تا سر لباس سیاه پوشیده بود کشیدم داخل ماشین....داخلش تاریک بود....در اثر کشیده شدن پهلوم محکم به کف ماشین خورد....از درد تیر کشید اما اون وسط این مهم نبود.... تنها کاری که تونستم بکنم جیغ زدن بود.... آرزو که هنوز از من زیاد دور نشده بود با صدای جیغ من برگشت و تا دید اون ماشین داره منو میکشه داخل خودش شروع به فریاد زدن کرد ودویید سمت ماشین همینجور هم فریاد میزد: مهتا...مردم کمک کنین..مهتا...
به سمت ماشین دویید و خواست بکشتم بیرون و نذاره اونا ببرنم اما یکی از اونا یه لگد محکم بهش زد و ارزو پرت شد کف خیابون ....تو همین فاصله ماشین راه افتاد، داخل ماشین تاریک بود یه نفر دستام رو نگه داشته بود سعی میکردم دستام رو بکشم بیرون اما اون خیلی سفت نگه داشته بود جیغ زدم: ولم کنین.... عوضیا... ولم کنین.. شماها کی هستین؟
حس ترس وجودم رو گرفته بود نزدیک بود بزنم زیر گریه...کم کم اشکام جاری شد...واقعا توصیفش سخته...وای خدا
همونی که دستام رو نگه داشته بود و به رفیقش گفت: بدو دیگه
صورتشون رو پوشونده بودن دستی اومد جلوی صورتم و یه دستمال جلوی دهنم گرفته شد بوی خیلی بدی بینیم رو پر کرد، دست وپا زدم، سرم رو تکون دادم.... جیغ زدم، اما اون چیزی که از گلوم خارج میشد بیشتر به ناله شبیه بود تا جیغ، صدای اونی که دستام رو نگه داشته بود اومد: سگ پدر چه زوریم داره
اگه دستام آزاد بود الان میکشتمش که به پدرم توهین کرده بود نیروم هر لحظه بیشتر تحلیل میرفت کم کم دستام شل شد چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم
******
کم کم شل شد و تو اغوش فرشاد افتاد....خیلی زور میزد تا خودش رو از دستمون ازاد کنه...رو به امید که رانندمون بود با فریاد گفتم: امید سرعتت رو بیشتر کن.....باید زود برسیم...
امید چشمی گفت با سرعت بیشتری حرکت کرد...من و فرشاد هردو دست بردیم و کلاه های روی صورتمون رو برداشتیم...هر دو یه نگاه به هم کردیم و خندیدیم....کوچولوی ناز من روی پای فرشاد افتاده بود دست بردم سمت مقنعش و اون پوشش مسخره رو از روی سرش کشیدم بیرون....موهای ناز و بلند مشکی رنگش رو بالای سرش بسته بود اونم از سرش باز کردم و به صورتش نگاه کردم.....موهاش دورش ریخت....دست بردم سمت چراغ ماشین و روشنش کردم صورت سفیدش توی قاب موهای مشکیش میدرخشید....لبای قلوه ایش هر آدمی رو وسوسه میکرد اونو ببوسه..... یه لبخند زدم و گفتم: بالاخره افتادی تو دامم کوچولوی خوشگل....آماده باش...
وبلند بلند خندیدم
******
به هوش که اومدم چیزی نمیتونستم ببینم جایی که توش قرار داشتم کاملا تاریک بود دستا وپاهام به یه صندلی که من روش قرار داشتم بسته بود دهنم رو هم بسته بودن نمیدونستم کجام و چه اتفاقی برام افتاده یه دفعه یادم اومد: اون ون سیاه رنگ، سرخیابون کتابخونه بودم
همه چی یادم اومد یه دفعه درب اونجا با شدت باز شد و یه نفر تو چارچوب در قرار گرفت بیرون یه راهرو بود که یه چراغ توش روشن بود هیکل مرد درشت بود این نشون میداد که من تو یه اتاقم انتظار من زیاد طول نکشید شخص توی چارچوب در ،یه قدم اومد جلو ودستش رو به دیوار کشید وکلید برق رو روشن کرد از دیدن اون شخص چشمام 4 تا شد.....
اون شخص پارسا بود که داشت با یه پوزخند نگاهم کرد تازه متوجه وضعیت خودم واتاقی که توش بودم شدم به یه صندلی بسته شده بودم ، اتاق یه پنجره داشت که یه سری نرده ی سفید محافظ بیرونش قرار گرفته بود آخ راه فراری هم نبود یه کمد و یه سری چیزهای دیگه که اگه تو وضعیت دیگه ای بودم شاید بهتر نگاهشون میکردم، بالای کمد یه ساعت بود با دیدن هوای بیرون و اون ساعت دیوونه شدم ساعت 12 نیمه شب رو نشون میداد وای خدای من، بابام و مامانم الان چی کار میکنن تو این تفکرات بودم که صدای پارسا منو اورد به خودم: خوب خانومی من چی کار میکنه؟
دهنم بسته بود دو طرف لبم درد میکرد و میسوخت حس ترس و اضطراب یه طرف دردی که بدنم میکرد یه طرف انگار که از بلندی پرت شده باشم.... اومد جلو و دهنم رو باز کرد و رفت یه خورده عقب تر ایستاد و گفت: خوش میگذره؟
حرصم در اومده بود به سختی گفتم: اشغال کثیف منو تو کدوم خوک دونی آوردی عوضی ولم کن برم لعنتی
گفت: اِ بی انصاف نشو دیگه ،اینجا به این خوبی یه کم لذت ببر
وبعد با یه لحن جدی گفت: شاید این بلاها دیر تر سرت میومد شاید هم اصلا سرت نمیومد یعنی رفت وآمد با تو شاید آتیش انتقام منو میخوابوند اما تو با حرفات، توهینات، کارات باعث شدی که آتیش انتقام من شعله ور تر بشه وانتقام داداشتو از تو بگیرم هرچند که با این کار خواهر من زنده نمیشه اما دل من خنک میشه تو هم لنگه ی همون داداش آشغالتی.....هه هیچوقت به اندازه ی اونروزی که تو پارک پیدات کردم خوشحال نشده بودم...اونم درست تو موقعیتی که از همه جا برای پیدا کردنت ناامید شده بودم...یعنی از وقتی که خانوادت از اون خونه رفتن.... من دیگه اون داداش عوضیت رو ندیدم....تو رو هم قبل از اینکه از اون خونه برین دیده بودم....حالا دارم برات....بلایی سرت بیارزم که داداش جونت روزی صد بار بمیره و زنده بشه.....جوری که خودش از خدا طلب مرگ کنه.....منتظر باش ببین.....
زیر لب گفتم: داداشم؟ یعنی داداش من با خواهر این چی کار کرده؟
گفت: زیاد به مغزت فشار نیار کوچولو بعدا میفهمی
و با حالت مسخره ای گفت: خانومی
و بعد صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت: اینجا بهت بد نمیگذره
فهمیدم منظورش چیه و منم به خاطر اینکه تمام این کارها و رفتاراش رو تلافی کنم با تمام قدرتم آب دهنم رو جمع کردم و ریختم تو صورتش انتظار این حرکت رو از من نداشت صورتش رو برد عقب وپاکش کرد دستش رفت هوا وچنان کشیده ای تو صورتم فرود اومد که جاش به گز گز افتاد اشک تو چشام جمع شد.... جاش خیلی درد میکرد... اونم بی هیچ حرفی به سمت در رفت نزدیک در که رسید با بغض گفتم: لعنتی حداقل دستام رو یه خورده شل کن درد میکنه
دوباره برگشت و گفت: این کشیده برای اون کارت بود اما چون به تو برای انتقامم احتیاج دارم... باشه
واومد سمتم و دستامو از پشت شل ترش کرد جوری که نتونم بازشون کنم اما شل شد و بعد رفت بیرون ترس تمام وجودمو گرفته بود خدایا میخواست چه بلایی سرم بیاره؟ من میترسم خودت کمکم کن منو از دستش نجات بده خدایا........


روز بعد پارسا با یه ظرف صبحانه اومد تو اتاق و همچنان که پوزخند میزد گفت:بیا بخور باید برای امشب جون بگیری
ترس دوباره وجودمو گرفت اگه گرسنه هم بودم اشتهام کور شد انگاری فهمید چون با همون پوزخند همیشگی یه صندلی آورد گذاشت جلوم و خودش نشست ویه لقمه درست کرد و گرفت جلوی دهنم تمام مدت با اخم نگاهش میکردم, سرم رو برگردوندم ونشون دادم که نمیخورم اما دست نکشید با اون یکی دستش چونمو گرفت و به سمت خودش برگردوند چونمو فشار داد وگفت:
تو کاری رو که من میگم میکنی فهمیدی؟ حالام دهنت رو باز کن
چون امتناع کردم سرم داد زد وگفت: بازش کن
لبهام رو محکمتر به هم فشار دادم چونه ام رو ول کرد و بلند شد عصبانی شده بود برگشت سمتم و با حالتی دیوانه وار گفت: بد میبینی بد..... مهتا تو با کارات هرلحظه داری دیوونه ترم میکنی....
کلافه دست تو موهاش کرد ورفت بیرون از دیدن این حالتش خوشحال شدم اما ثانیه ای بعد لبخند رو لبم ماسید جمله هاش تو سرم جولان میدادن: باید برای امشب جون بگیری، بد میبینی بد, مهتا تو با کارات هرلحظه داری دیوونه ترم میکنی
ساعت ها همینجور میگذشتن به فکر خونه بودم مامان اینا چی کار میکنن یعنی آرزو بهشون گفته شکمم بد جور به قار قار افتاده بود نه نهار خورده بودم نه شام دستام درد میکرد از صبح که رفته بود دیگه نیومده بود منو ببینه, تمام مدت از بیرون صدای موزیک میومد، ساعت نزدیک 10 بود که پارسا با یکی دیگه اومد داخل اتاق وای خدای من یعنی .....
نه نمیخوام...نه
اومد سمتم و دستامو باز کرد اومد جلوم بازوم رو گرفت وبلندم کرد با ترس گفتم: با من چی کار داری؟
گفت: الان معلوم میشه
بعد دستمو کشید و منو به سمت بیرون از اتاق برد درست اتاق بغلیش به زور سعی میکردم دستمو از تو پنجه های کثیفش بیرون بکشم اما این اجازه رو به من نداد و پنجه هاشو محکم تر قفل کرد...با وارد شدن به اتاق اولین چیزی که چشمام دید.... یه تخت بزرگ دونفره بود که به التماس افتادم: ترو خدا با من این کارو نکن خواهش میکنم
اما انگاری کر شده بود دستمو کشید و پرتم کرد رو تختی که تو اون اتاق بود خودش افتاد روم وبه اون یکی گفت: لباساشو در بیار
دو تا دستامو محکم گرفته بود جیغ میزدم تقلا میکردم که دستمو بکشم بیرون اما نمیذاشت وبا پوزخند منو نگاه میکرد تو نگاهش برقی بود که این منو خیلی میترسوند سعی کردم لگد بزنم اما نمیشد جیغ کشیدم با تمام وجودم جیغ زدم و کمک خواستم اما هیچکس نبود تا به دادم برسه بالاخره اون یکی لباسام رو از تنم در اورد پارسا دستام رو نگه داشته بود جوری که کتفام داشت از جا کنده میشد هر چی که میگذشت التماس منم بیشتر میشد: پارسا خواهش میکنم التماس میکنم نکن پارسا ترو به هرکی میپرستی
اونم با یه لبخند کثیف گفت: التماس نکن خانومی این چیزا تو نقشه ی من تاثیری نداره
ضجه میزدم التماس میکردم گریه میکردم اما تو روح شیطانیش اثر نداشت به اون یکی گفت: فرشاد بیا دستاشو بگیر
فرشاد اومد جلو واز بالا دستامو نگه داشت خودشم با پا از پایین پاهامو همینجور که من تقلا میکردم اون داشت لباس هاشو در میاورد ثانیه ای بعد اونم لخت بود خم شد و روم افتاد و به مقصودش رسید چنان وحشیانه عمل میکرد که حس میکردم دارن سلاخیم میکنن با هر حرکت اون من یه جیغ بلند میزدم واون میخندید وقتی لبهاش رو گردنم گذاشت حس بدی بهم دست داد نمیتونستم دفاع کنم چون دستام رو فرشاد نگه داشته بود با گریه جیغ زدم وگفتم: دست از سرم بردارین.... تو رو خدا ولم کنین....
اما اون با وحشی گری تمام به کارش ادامه داد و هرچی من تقلا میکردم که رها بشم اون با آزار بیشتری ادامه میداد..... تا یه ساعتی اون با من بود بعد از اینکه خسته شد رو به فرشاد گفت: تو بیا ادامه بده من کار دارم
و رفت فرشاد با خنده اومد کنارم, نه نمیزارم, یه لگد محکم نثار شکم فرشاد شد که خم شد و دلش رو گرفت پارسا که داشت لباساش رو میپوشید اومد جلو و رو به فرشاد گفت: عرضه ی انجام اینکارو هم نداری
و دستامو در حالی که جیغ میزدم گرفت و گفت: هوی.... ماده سگ اروم باش تو هر چقدرم جیغ بزنی ما کارمون رو میکنیم, فهمیدی؟ ببین حالا برات برنامه دارم.
دقایقی بعد فرشاد که داشت لباسش رو در میاورد با صدای بلند خندید و اومد پاهامو گرفت وصافش کرد لگد میزدم اما حالا که پارسا دستام رو نگه داشته بود کار اون راحت تر بود، بعد از مدتی فرشاد هم دست کشید رفت بیرون
با تمام توانم هق هق کردم.....از ته دلم داد میزدم ضجه میزدم....اما اون لعنتیا کار خودشون رو کرده بودن....وسط اتاق نشستم و با گریه جیغ زدم خدا چرا؟....خدا میشنوی حرفامو...میشنوی صدامو....میبینی بدبختیمو .....به بیرون نگاه کردم داشت بارون میبارید..انگاری خدا هم دلش به حال من سوخت
ومن موندم واون اتاق، من موندم اشکام، لعنتیا ، لباسام پایین تخت افتاده بود اما حوصله نداشتم که بهشون دست بزنم..تمام بدنم درد میکرد...انگاری که با اره نصفم کرده باشن....من چیزی تجربه کردم که دخترای زیادی مثل من تو سرتاسر دنیا تجربه میکردن.... بی حال ملافه رو دور خودم پیچیدم و چشمام رو بستم
******
از اتاق اومدیم بیرون ماهواره رو روشن کردم و گذاشتمش رو شبکه ی مورد علاقم فرشاد رفته بود شیر موز بیاره.... اخه خسته بودیم....صدای ضجه هاش اذیتم میکرد....
با صدای بلند داد زدم: اه لعنتی ببند دیگه دهنتو هرزه
فرشاد اومد تو سالن گفت: اه اه چه جیغایی هم میزنه....حالا خوبه مجانی بهش این همه حال دادیم
خندم گرفت و گفتم: تو دیگه دهنتو ببند...کی حال کرد اون یا ما؟
حق به جانب گفت: من
وبعد با یه لحن جدی ادامه داد: نه جدا بی شوخی تصمیمت چیه؟ تا کی میخای نگهش داری؟
یه لبخند شیطانی زدم و گفتم: حالا حالا ها باهاش کار دارم...واسه اون حروم زاده اینقدر زجر دیدن کمه....باید بفهمه خواهر من چه حسی داشت که خودکشی کرد....میخوام به اون حد برسه....میخوام مهیار حیوون بفهمه بی سیرت کردن یه دختر یعنی چی؟ اره هنوز با اون کوچولو کار دارم...
و با صدای بلند زدم زیر خنده..... 

 


نظرات شما عزیزان:

عرفان
ساعت14:38---7 فروردين 1392
ای!بدنبود!

سپهر
ساعت14:36---7 فروردين 1392
خیلییییییییی چرت بود!

نوشین
ساعت14:35---7 فروردين 1392
خیلییییییییییی توپ بود.

mahsa
ساعت22:27---11 ارديبهشت 1391
dastan jalebi bood lotfan edamashsm bezar azizam.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: