کولی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 891
بازدید کل : 39443
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:16 :: نويسنده : mozhgan

قسمت 11


تارا هم بار که خانواده اش از سروش تعریف می کردن قند توی دلش اب می شد.
بعد از این که دوری در شهر زدند به یک رستوران ارام و خلوت رسیدند و گوشه ی دنجی را انتخاب کردند.اقای ارمان با سکوتش فهماند که به گذشته فکر می کند.تارا سعی کرد ارامش او را برهم نزند تا وقتی که خود او لب به سخن بگشاید.در حینی که گارسون شام را روی میز می چید او نگاهش را به چشمای زیبا و منتظر دخترش دوخت و گفت :
- وقتی ادم به گذشته بر می گرده باور کردنش سخته که زمان به این سرعت سپری شده.درست بیست سال از اشنایی من و مادرت گذشته اما برای من انگار همین دیروز بود.
- شما تبریز با مادر اشنا شدید؟
- نه ! اولین دیدار ما توی شهر مرزی « پیرانشهر » بود.
- پیرانشهر ؟ مادر اون جا چه می کرد ؟
- می دونی که شوهر خاله گوزن نظامیه اون زمان خدمتش پیرانشهر بود.جیران اومده بود که چند روزی مهمون خواهرش باشه.
- شما برای چه رفته بودین پیران شهر ؟
- زمان جنگ بود من هم افسر وظیفه بودم.دوران مقدماتی رو تهران گذروندم بعد انتقالم دادن به یک قرارگاه گوچک که نزدیک مرز بود.ارزو می کنم شما نسل امروز هیچ وقت جنگ رو به چشم نبینید.هر چه قدرم من تعریف کنم باز هم نمی تونی بفهمی که ما در چه شرایط سختی به سر می بردیم و چه اوضاع خطرناکی داشتیم.هر ساعت و هر لحظه خبر شهید شدن اسارت ، مفقود شدن و مجروحیت هم رزمامو می شنیدم.اوضاع روحی من این قدر خراب بود که اصلا دوست نداشتم به تهرون برگردم حاضر نبودم برای لحظه ای اون جا رو ترک کنم.
قرارگاه خارج از شهر بود.حسین شوهر خاله ات فرماندهی قرارگاه رو به عهده داشت.من جانشین او بودم.البته بیشتر کار ها به عهده خود حسین بود.الحق که فرمانده ی لایق و زرنگی بود.هر چند وقت یک بار منو دعوت می کرد به خونه اش.هر بار خاله ات به زحمت می افتاد کلی برای من تدارک می دید.با این که شهر مدام زیر اماج حملات دشمن بود اما خاله ات حاضر نبود شهر رو ترک کنه از حسین اصرار بود و از او انکار.
-پس شما مادر و خونه ی خاله دیدید؟
-برای فعه اول اون رو توی شهر دیدم.با چند نفر از بچه های بسیج توی شهر مشغول خرید بودم که چشمم به پسری افتاد که داشت برای دختری مزاحمت ایجاد می کرد.سریع از دوستام جدا شدم با شتاب خودم رو به اونا رسوندم.بلافاصله یقه ی پسره رو چسبیدم ، گفتم :
-مرتیکه ی پر رو ! مگه خودت خواهر و مادر نداری افتادی دنبال ناموس مردم!می خواست انکار کنه که دخترک روش رو به طرف من برگرداند.طوری نگام کرد انگار جریان برق از بدنم گذشت.
تارا ناباورانه و هیجان زده پرسید :
-اون دختره مادر بود ؟
همراه با لبخند و اشاره ی سر جواب داد.او دوباره پرسید :
-اه ! چه دیدار جالبی.بعد شما چه کردین؟
-پسره رو گوشمالی دادم که دفعه اخرش باشه برای کسی مزاحمت درست میکنه.جیران اومد جلو از من تشکر کرد.از سر و وضع و لهجه اش فهمیدم مال پیران شهر نیست.می خواستم بپرسم از کجا اومده که دوستام سر رسیدن.به قرارگاه که برگشتیم دیگه اون مهدی سابق نبودم.تموم فکر و ذهنم چشمای جیران بود.صداش که با لهجه ترکی از من تشکر کرده بود مدام توی گوشم می پیچید.مدام به خودم می گفتم « ای کاش حداقل اسمش رو می دونستم. » نزدیک ظهر بود که حسین من و چند نفر دیگه از بچه ها رو برای شناسایی به قسمتی از خاک دشمن روانه کرد.به خاطر حساس بودن ماموریت برای لحظاتی جیران رو از یاد بردم.شکر خدا شناسایی به خوبی انجام گرفت بدون اینکه دشمن ما رو ببینه به قرارگاه بر گشتیم.
با دیدن چهره ی غمگین حسین نگران شدم.وقتی دلیلش را پرسیدم گفت :
-اون خدانشناسا دوباره به شهر حمله کردن.هر چه به گوزل می گم بره تبریز پیش پدر وم ادرش قبول نمی کنه.میگه اون جا مثل این جاست.هر بار که شهر بمباران میشه دلم هزار راه میره.
هنوز کلام حسین به اخر نرسیده بود که تلفن زنگ زد.خاله ات بود از حسین می خواست که بر گرده.وقتی حسین گوشی رو گذاشت گفت :
-وقتی بهش میگم بره تبریز برای این جور موقه هاست.
گفتم مگه چی شده؟
اشفته حال پشت میزش نشست و گفت :
-بچه داره تو تب می سوزه میگه بیا ببریمش درمونگاه.اخه من چجوری می تونم لینجا رو ول کنم.
هر طور که بود او را متقاعد کردم که من بچه رو ببرم درمونگاه.خیلی زود روانه شهر شدم.به شهر که رسیدیم تا در زدم بلافاصله در گشوده شد انگار که منتظر اومدنم بودن.با دیدن جیران که مقابلم ایستاده بود پاهام به زمین چسبید.اصلا فکرشم نمی کردم دوباره او را ببینم.اونم با دیدن من رنگ باخت.بعد ها که از مادرت پرسیدم که چرا رنگش پریده گفت از من میترسیده.خلاصه بچه رو به اتفاق خاله و مادرت به درمونگاه بردیم.از درمونگاه که برگشتیم اونا رو دم در پیاده کردم خودم به طرف قرارگاه برگشتم.هنوز از شهر خارج نشده بودم که دیدم کیف جیران روی صندلی جا مونده.سریع دور زدم برگشتم.ماشین رو سر کوچه نگه داشتم.نزدیک خونه که شدم صدای جیغ جیران رو شنیدم.بعد صدای چند گلوله پی در پی.انگار بند دلم پاره شد اسلحهع ی کمری که همیشه داشتم از زیر پیراهنم بیرون کشیدم با احتیاط به خونه نزدیک شدم.با دیدن ماشینی که دم در بود فهمیدم که اتفاق ناگواری افتاده.با دیدن راننده که مدام با اظطراب اطراف رو میپایید حدس زدم که باید دشمن داخلی باشه.فرصت داشتم به عقب برگردم کمکی بیارم.خودمو از راننده پنهان کردم و در یک لحظه ی مناسب به او حمله کردم.وقتی لوله ی اسلحه رو روی شقیقه ی خود دید ترس برش داشت.او را خلع سلاح کردم.خیلی زود اعتراف کرد که دو نفر بیشتر تو خونه نیستن.تصمیم داشتن خانواده ی حسین رو به گروگان بگیرن که بتونن با حسین وارد معامله بشن.در همسایه کناری رو کوبیدم به کمک او دست و پایه ی راننده رو بستیم بعد از روی پشت بام وارد خانه شدیم.درست در لحظه ی اخر رسیدیم که می خواستن از در خارج بشن.مرد همسایه که اسمش رحمان بود.از ان کرد های زرنگ و غیرتی بود که با حرکت زیبایی به پاهای ان دو شلیک کرد.لحظه ای که می خواستم اسلحه یکی از ان دو رو بگیرم با صدای فریاد جیران به خود خودمو کنار کشیدم.اگه رحمان به موقع شلیک نمی کرد و مکادرت به موقع من و متوجه خطر نمی کرد قطعا من الان زنده نبودم.همین مسئله باعث شد علاقه من به جیران چندین برابر بشه.با اتفاقی که افتاد اونا شبانه راهی تبریز شدن.لحظه ی خداحافظی از نگاه جیران خوندم اونم نسبت به من بی علاقه نیست.دو روز بعد از این قضیه ی مجروح شدن من ( که خودش یک کتابه ) بعد از بمباران شیمیایی دشمن به پیران شهر کلا پای من را از ان جا برید و برای همیشه خاطراتش توی ذهنم ثبت شد.بعد از یک ماه که از بیمارستان مرخص شدم مدتی توی خونه استراحت کردم اما اروم و قرار نداشتم . در اولین فرصت خودم رو به حسین رسوندم.وقتی جیران رو از اون خواستگاری کردم با دهان باز و چشمای حیرت زده نگام می کرد.
-خان بابا مخالفت نکرد؟
-نه ! وقتی فهمید جیران هم نسبت به من بی علاقه نیست نه تنها او که کس دیگه هم اعتراض نکرد...
پاشو بریم که الان از رستوران بیرونمون می کنن.غیر از من و تو کسی توی رستوران نمونده!
هنگامی که تارا روی صندلی اتو مبیل قرار گرفت گفت:
-چه خاطرات قشنگی بود!همه چیز مثل رویای شیرین زیبا و شنیدنی بود.
-البته این رویا واقعی بود.خدمت دختر کوچولوی چشم رنگی خودم عرض کنم این خاطرات وقتی شیرین شد که تو به دنیا اومدی.


******

سیلوانا چندین بار پشت سر هم شماره ی منزل تارا را گرفت اما بی فایده بود.از نبودن تارا حسابی حوصله اش سر رفته بود.نگاهش را به اطراف چرخاند با دیدین سوییچ اتومبیل پدرش وسوسه شد دزدکی دوری بزند.اول با موبایل پدرش تماس گرفت که مطمئن شود به این زودی بر نمیگردد.می دانست مادرش و سروش به ایم زودی ها برنمی گردند.به سرعت لباس پوشیده سوییچ را برداشت و از در خارج شد.منتظر اسانسور نماند و به دو از پله ها پایین رفت.خدا خدا می کرد پارکینگ خلوت باشد که بتواند به راحتی اتومبیل را از پارکینگ خارج کند و انگار بخت با او یار بود.به راحتی و به قول خودش « ارتیستی » اتومبیل را از پارکینگ خارج کرد.سی دی مورد علاقه ی خود را که اورده بود داخل ضبط صوت گذاشت و با احتیاط از کوچه خارج شد.تصمیم گرفت وارد خیابان نشود و فقط از کوچه پس کوچه ها بگذرد.هنوز کوچه سوم را رد نکرده بود که به کوچه ی بن بست برخورد.پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت خواست دنده عقب از کوچه خارج شود که با دیدن اتومبیلی که در حال رد شدن بود خود را باخت و نتوانست به موقع اتومبیل را کنترل کند ، محکم کوبید به صندوق عقب اتومبیل در حال حرکت.حس کرد قلبش از حرکت ایستاده.دست و پایش مثل بید می لرزید.
راننده ی اتومبیل که حسابی جا خورده بود پیاده شد و نگاهی به اتومبیلش انداخت.با دیدن اتومبیلش با تاسف سرش را تکان داد و نگاهش را به طرف دیگر چرخاند که راننده ی حواس پرت را ببیند اما انگار حاضر نبود از اتومبیل پیاده شود.با خود گفت « عجب ادمایی پیدا میشن ! زده ماشینمو داغون کرده منتظره برم خدمتش » با چند گام بلند خودش را به او رساند.در همین هنگام نیز سیلوانا با رنگ و رویی پریده از اتومبیل پیاده شد.راننده متعجب نگاهی به سرتاپای او انداخت.انگار باورش نمی شد که او راننده باشد گفت :
-شما پشت فرمون بودین؟
سیلوانا بدون اینکه به او نگاه کند گفت :
-پس می خواستید شناسنامم باشه؟
راننده از حاضر جوابی او لبخندی بر لبش نشست.او سعی کرد بر اعصابش مسلط شود اما نتوانست نگاهی به چراغ های شکسته ی اتومبیل پدرش انداخت و گفت :
-چرا حواستون رو جمع نمی کنید اقا ! ببین چه به روز ماشین نازنین اوردین.
راننده اتومبیل به زور جلو خنده اش را گرفت فهمید که طرف حسابی ناشی است ارام گفت :
-والا چه عرض کنم ما که داشتیم راه خودمونو می رفتیم فکر کنم من باید شاکی باشم .بد نیست نگاهی هم به ماشین من بندازید.
او به سمت اتومبیل چرخید . باورش نمی شد کار خودش باشد.هاج و واج گفت:
-یعنی کار منه ؟!
این بار راننده دیگر نتوانست خود را منترل کند زد زیر خنده و گفت :
-ظاهرا چاره ای نداریم جز این که به پلیس زنگ بزنیم.فقط پلیس می تونه وضعیت ما رو روشن کنه.
او با شنیدن اسم پلیس اضطرابش دو برابر شد گفت :
-نه ! خواهش میکنم به پلیس زنگ نزنین هر چه قدر خسارت ماشین باشه تا ریال اخرش رو می پردازم.
-پس بلاخره فهمیدین که مقصر خودتون هستین؟
او چینی به پیشانی انداخت و دلخور جواب داد :
-شما هم بی تقصیر نیستین.
-حتما تقصیر من اینه که از این کوچه رد شدم.وقتی با این سرعت به من زدید.هرگز فکر نمی کردم راننده ماشین یه دختر بچه باشه.
سیلوانا عصبی سر تا پای او را نگاه کرد و گفت:
-من بچه نیستم اقا.هفده سالمه.
راننده نگاهش را به چهره ی با نمک او انداخت و در دل گفت « چه ریزه میزه و بامزه ست » در جواب گفت :
-قصد جسارت نداشتم . صورت شما چهارده سال بیشتر نشون نمی ده.حالا بگید من باید چیکار کنم.حداقل زنگ بزنید بزرگتر شما بیاد که تکلیف منو روشن کنه.این جور که گفتیدهفده سال دارید پس هنوز به سن قانونی برای رانندگی نرسیدین و قطعا گواهی نامه ندارین.می دونید اگه پای پلیس بیاد وسط چه جرم سنگینی دارن؟شما نباید بدون گواهینامه پشت فرمون بشینید.
سیلوانا بدونه واهمه جواب داد:
-اگه دارید من رو تهدید می کنید بهتره به پلیس زنگ بزنید.
-ای بابا!پس شما بگید من چه کار باید بکنم.
-نمی دونم ! راستش...من ماشین رو یواشکی برداشتم.اگه بفهمن تصادف کردم کارم ساخته س.
-به پلیس زنگ نزنم ، به خانوادتون هم نمی خواید بگید ، پس تکلیف من چیه ؟
-لطفا شماره تلفن خودتون رو بدین ، قول میدم تا ریال اخر خسارت شما رو پرداخت کنم.
-والا نمی دونم چی بگم من توی عمرم به هیشکی اعتماد نکردم ولی لین بار دلم میگه به شما اعتماد کنم.فقط امیدوارم از اعتمادم سواستفاده نکنید.
سیلوانا از خوشحالی لپ هایش گل انداخت گفت :
-مطمئن باشید اقا من این لطف شما رو هیچ وقت فراموش نمی کنم شما اقای؟
-ادریان هستم کیان ادریان. وشما ؟
-شادمان هستم.
-اسم فامیلی شماست ؟
-بله!
کیان کنجکاو به او که هنوز خود را باخته بود خیره شدوگفت :
-شما در همین محله ساکن هستین؟
-بله !
-فضولی من و ببخشید.شما برادری به اسم سروش دارین؟
-بله شما سروش رو می شناسید؟
-چه اتفاق جالبی ! سروش بهترین دوست منه.
او متعجب از این اشنایی گفت :
-اما من تا حالا نه شما رو دیدم نه اسمتون رو از سروش شنیدم!
سعادت نداشتم.من تا حالا دو بار خدمت خانواده رسیدم.کلی زحمت به شما دادم ولی سعادت دیدن شما رو نداشتم.
-لطفا شماره تلفنتون رو بگید من بنویسم.
-نه دیگه.فدای یک تار موی سروش.اتفاقیه که افتاده.الحدا..به خیر گذشت.ماشین شما هم زیاد خسارت ندیده.
-اما ماشین شما؟
-فدای سرتون!
-بزرگواری می کنید اما من نمی تونم بپذیرم.لطفا شماره رو بگید.فقط از شما خواهش میکنم در این مورد به سروش چیزی نگید.
کیان شماره تلفن خود را داد و او را مطمئن نمود که به سروش نمی گوید و منتظر ماند تا او از کوچه خارج شود.با رفتن او هنوز منگ بود با خود گفت : « عجب دختر جسور و بلایی بود ! به سروش نمی یاد همچین خواهر اتیش پاره ای داشته باشه.»

 

قسمت 12

سیلوانا هنوز از اتفاقی که برایش افتاده بود دست و پایش می لرزید.اتومبیل را سر جایش پارک کرد و به منزل برگشت.با دیدن مادرش رنگ به رنگ شد و زد زیر گریه.الهه متعجب او را بغل کرد و گفت :
-چی شده مامان جون ؟! چرا گریه میکنی؟
-مامان توروخدا من و ببخش!
الهه چهار ستون بدنش لرزید فهمید که دوباره خراب کاری کرد.با احتیاط گفت :
-بریم تو اتاق خودت.بابات خونه ست.شاید لازم نباشه اون بفهمه که چه اشتباهی مرتکب شدی.
وقتی شنید پدرش منزل است بیشتر ترسید.با عجله وارد اتاقش شد.زبانش از ترس بند امده بود.الهه ارام چنگ به صورت خود انداخت و گفت :
-بگو دختر! نصف جونم کردی !
بدون هیچ حرف و حدیثی سوییچ اتومبیل را از جیب پالتویش بیرون اورد و به مادرش نشان داد.الهه توی سر خود کوبید و گفت :
-حقم داری لال بشی اخه دختر!تو چرا از رو نمیری؟اخه چرا بدون اجازه و تنهایی پشت فرمون نشستی؟حالا ماشین کجاست؟
-....توی پارکینگ.
- زدی به دیوار؟
-نه به ماشین...
نگذاشت جمله اش را کامل کند و دوباره به صورت خود چنگ انداخت و گفت:
- ای وای ! من چی کار کنم از دست توئه سر به هوا؟!چطور گذاشتن برگردی؟
- طرف دوست سروش بود.
با گریه از اول تا اخر ماجرا را برای مادرش تعریف کرد و سعی نمود تا خود را بی گناه جلوه دهد.الهه وقتی توی پارکینگ اتموبیل را با دقت وارسی کرد و مطمئن شد زیاد خسارت ندیده نفسی به راحتی کشید و به سیلوانا که هنوز در حال گریه کردن بود گفت :
-بس کن دیگه کم ابغوره بگیر.اگه بابات . سروش بفهمن کارت تمومه.مجبورم مثل دفعه قبل گردن خودم بندازم.برین بالا که الان بابات صداش در اومده .تو هم از اتاقت بیرون نمیای.بهشون می گم دل درد داری.
-چشم مامان جون ! هر چه شما بگین.

قسمت 13.

-چطور وقتی گند می زنی مامان جون یادت نیست؟فکر کردی من تا کی برات می مونم خرابکاریات و درست کنم.سعی کن عاقل باشی.دیگه خستم کردی.
-مامان...
-مامان و زهر مار ! به خدا دفعه دیگه از این شاهکارا ازت ببینم صاف میزارمش کف دست بابات.از بس خرابکاری های تو رو ماس مالی کردم خسته شدم...تارا هم باهات بود؟
-نه تنها بودم.
-اتیش به سرت بریزم دختر ! تعجب کردم تارا باهات بوده باشه.اگر اون بود که این جوری نمی شد.من نمی دونم تو کی می خوای عاقل بشی.یه ذره به کارایی که می کنی فکر کن.تا حالا چند بار به خاطر خرابکاریات اومدم مدرسه ، ها ؟ خودت بگو.هر وقت یه نامه از طرف مدرسه میاری تن و دل من میلرزه که باز چه گندی زدی.یا مشکل حجاب داری یا نوار و سی دی رد و بدل می کنی یاغیبت داشتی یا درست خوب نیست یا...وای سیلوانا دیوونم کردی!چرا بچه های دیگم این طوری نیستن؟1چرا فقط تو نااهلی؟!چرا این قدر اذیتم می کنی دختر؟!یه کن به فکر من باش.شد من یه شب راحت سر روی زمین بزارم.تمام فکر وذکرم من شده تو که چه اخر و عاقبتی در انتظارته.مطمئن باش این جوری که داری پیش می ری عاقب خوشی نداره وقتی بنده خدا ازت راضی نباشه خدا هم ناراضیه.اخه به من بگو مشکلت چیه اگر مشکل داری به من بگو دختر...
او در مقابل سرزنش های مادرش مثل همیشه سرش را پایین انداخته بود و در دل دعا می کرد که زود تر تمام شود.با گشودن در پارکینگ توسط یکی از همسایه ها الهه کوتاه امد و هر دو با اسانسور بالا رفتند.او تمام شب را در اضطراب گذراند.هر بار که چشمش به خواب گرم می شد صحنه تصادف جلوی نظرش می امد.با روشن شدن هوا و صدای دست مادرش که از اشپزخانه به گوش می رسید بلند شد.کسل و بی حوصله بود از همه بدتر اصلا دوست نداشت با این اوضاع روحی به مدرسه برود.از اتاق خارج شد و به اشپزخانه امد.به میز کوچک ناهار خوری تکیه داد و به مادرش سلام کرد.
الهه با دیدن حال و روز دخترش نگران شدو گفت :
-چرا رنگ و روت پریده؟
-نمی دونم!
-حتما دیشب خوب نخوابیدی؟
-اصلا نخوابیدم.تا صبح کابوس دیدم.چشام از بی خوابی می سوزه.انگار یک مشت نمک تو چشام ریختن.مامان ! میشه امروز نرم مدرسه؟
الهه قوری را روی کتری گذاشت تا چای دم بکشه گفت :
-نخیر ! نمیشه برو یه دوش بگیر سرحال می شی.
لب هایش را جمع کرد و به حالت قهر به مادرش جواب داد :
-دوش نمی گیرم.یعنی اصلا حوصله شو ندارم شد شما یه بار حرف من رو گوش بدین !من اصلا حال و حوصله مدرسه ندارم.
الهه نان داغ را از تستر خارج کرد و روی میز گذاشت گفت :
-خوبه والا ! با اون گندی که دیروز زدی خیلی رو داری که میگی امروز نرم مدرسه.سریع برو حاضر شو تا صدام در نیومده.
دلخور از رفتار مادرش ابی به صورت زد مانتوی مدرسه اش را پوشید و دوباره به اشپزخانه برگشت.هیچ اشتهایی برای صرف صبحانه نداشت.با اصرار پدرش نصف لیوان شیر را ارام ارام مزه کرد.سروش که تمام حواسش به او بود با تمسخر گفت :
-چی شده امروز ساکتی نکنه دیشب خودتو تو خواب دیدی که این طورکپ کردی.
سیلوانا چینی به پیشانی انداخت و گفت :
-برعکس تا خود صبح تو تو خوابم بودی.
سروش به لیوان دست او چشم دوخت و گفت :
-ظاهرا اشتهات کم شده.
-بی مزه ! من همیشه صبح ها بی اشتهام.
-اره جون خودت هر روز مامان ظرف کره و پنیر و مربا رو به زور از زیر دستت می گشه بیرون.
سیلوانا شکلکی در اورد و رویش رو از او برگرداند.اقای شادمان لقمه ی کوچکی عسل و کره برای او گرفت به دستش داد و خطاب به سروش گفت :
-کم سر به سر این دختر بزار.
او لبخند پیروز مندانه ای بر لب راند.سروش از اشپزخانه خارج شد و گفت :
-باید از خداشم باشه که سر به سرش می ذارم.
سیلوانا می خواست جواب بدهد که پدرش او را به سکوت واداشت.منتظر ماند تا سروش برود بعد از در خارج شد.با دیدن تارا که مشغول پاک کردن کفش هایش بود گفت :
-چه عجب ! چشم ما به جمال شما روشن شد نمی شد دیشب یه زنگ به من میزدی؟
تارا دست از پاک کردن کفش کشید و گفت :
-دیر وقت بود برگشتیم می خواستم زنگ بزنم دیدم که همه چراغاتون خاموشه.
-حالا کجا رفته بودین؟
به اتفاق هم با اسانسور پایین امدند تارا جواب داد :
-خونه ی مادربزرگم بودیم.عمو نصرت از ابادان اومده بود.دو تا برادر بعد از مدت ها به هم رسیده بودند مگه ول می کردن حالا چرا این قدر بدعنقی ؟ رنگتم بدجوری پریده.
سیلوانا تمام اتفاقی که دیروز برایش رخ داده بود برای تارا تعریف کرد و گفت :
-دیشب مگه تونستم بخوابم تا صبح یا کابوس میدیدم یا تو اتاقم راه می رفتم.
تارا که هنوز در حیرت حرف های او به سر می برد گفت :
-انتظار داشتی خوابتم ببره ! بابا تو دیگه چه عجوبه ای هستی ! اگه طرف ادم بی انصافی بود که تو حالا حلف دونی تشریف داشتی.گفتی اسم دوست سروش چی بود؟
-کیان.
-قبلا دیده بودیش؟
-نه ! یعنی نمی دونم.باور کن حتی یادم نمی یاد چه قیافه ای بود.فقط می دونم بیچاره ماشین مدل بالایش عین لگن شده بود.وای خدا جون ! اگه مامان ماشین رو ببینه تا یه هفته با من سر ناسلزگاری داره.اصلا همش تقصیر تو بود گردن شکسته ! اگه خونه بند می سدی من هوای ماشین دزدی به سرم نمی زد.
تارا با خنده گفت :
-ای بابا ! گناه من چیه؟ اصلا می دونی چیه؟تو ادم بشو نیستی.اون دفعه که ماشین رو کوبیدی به ستون پارکینگ این دفعه هم که به قول خودت ماشین طرف رو کردی عین لگن دفعه بعد حتما ادم می کشی.تو هر بار که حوصله ات سر بره یه خراب کاری می کنی.من اگه می دونستم قراره دوباره خلاف کنی قلم پامو میشکستم می موندم خونه.
-بی معرفتی دیگه !
-برو خدا رو شکر کن به خیر گذشت اگه به جای عقب ماشین به جلوی ماشین می زدی بلایی سر راننده می اومد چی کار می کردی ؟
-تو هم مثل مامان هی پیاز داغشو زیاد کن.بابا یکمی امیدواری...بهتره بری تو یه فاز دیگه و گرنه من از دست حرفای تو خل میشم.مامانت کی برمی گرده؟
-پس فردا.
-چه قدر زود چهل روز گذشت.
-با این که سخت بود ولی تو راست میگی زود گذشت.دلم برای مادر یه ذره شده.
-حتما اندازه ناخن کوچیکه ی یه مورچه !
-اره به خدا امشب باید بیای خونه ی ما.پدر رفت قزوین تا صبح بر نمی گرده.می خواستم برم خونه ی مامان بزرگ اما دیدم اونجا نمیشه درس خوند.عمو اینا هنوز اون جان.
-اتفاقا مامان گفت بهت بگم ناهار بیای خونه ی ما.قراره برات قورمه سبزی درست کنه.سروش می گفت کاش تارا هر روز ناهار اینجا باشه بلکه به بهونه ی او ما هم دلی از عزا دراریم.می دونی که اونم مثل تو بد سلیقه س عاشق قورمه سبزیه.
-تو خوبی که خورش بامیه دوست داری؟! ادم عقش میگیره.حداقل قورمه سبزی عموم پسنده.اما بامیه چی؟

*****

-بابا این تلفن سوخت.بذار زمین این لعنتی رو.دست بزن به سیمش داغ کرده.
سیلوانا شکلکی در اورد و تماسش را قطع کرد او ادامه داد :
-اگه تو رو نمی شناختم می گفتم این حرکات عقده ی درونی داره.اما تو تو ی خونه و خونواده هیچ کمبودی نداری هیچی برات کم نزاشتن.همه دوست دارن ، کانون خونوادهی گرم و خوبی داری.به خدا موندم چرا این طوری هستی.الان داری یه ساعتع مخ اون بیچاره رو می خوری اخر سر هم بهش میگی فقط خواستم کمی تفریح کنم.واقعا سیلوانا موندم چرا با جنس مخالف این طوری تا می کنی.
-وکیل مدافع مذکر ها ! مگه من چی کار کردم.جز این که دوست ندارم دل به اونا بدم چه دشمنی با اونا دارم.
-این کارتم درست نیست که سر کارشون می زاری.
متکای کوچکی که توی دستش بود روی تخت خوابش پرت کردوگفت :
این جور اقا پسرا فقط مثل لین متکا به درد شوت کردن می خورن.ببین تارا هر ادمی یه جوره مثل خود تو اجساساتی و عاشف پیشه ای مدام اشکت دم مشکته برای اصغر مفنگی سر کوچه گرفته تا اسی لالی ته کوچه دل می سوزونی برای هر کی غم داره غم باد میگیری اما من اینجوری نیستم.حالا تو هر چی که می خوای اسمشو بذار از دیدن التماس این پسرای احمق عاشق پیشه به وجد میام.دلم می خواد یه جوری حق اینا رو بذارم کف دستشون.می دونی وقتی به اولین التماس این پسرای در پیتی جواب مثبت میدی از تو چه تقاضایی می کنن ؟ نه نمی دونی ! چون از بس ساده دل و مهربونی.اولین تقاضا ی اونا رفتن به خونه ی خالیه یا....
تارا لب تختخواب نشست موهای بلندش که یک طرف صورتش را پوشانده بود کنار زد و گفت :
-یه طرفه قضاوت می کنی همه که این جوری نیستن.خیلی از دخترا مثل همون پسرایی که میگی بی بند و بارن ولی این که دلیل نمی شه که تو همه رو تو یه صف بچینی.مثلا دلت میاد راجع به برادر های خودت این طوری قضاوت کنی ؟
او چینی به پیشانی انداخت و پر شور تر از قبل گفت :
-اونا هم از قاعده مستثنی نیستن.
-من که حریف تو نمی شم اعتراف میکنم کم اوردم.نمی دونم چه طوری باید تو رو متوجه اشتباهت بکنم.
او از روی صندلی بر خواست و با لبخند تمسخر امیزی گفت :
-حالا که در برابر حرفای من خلع سلاح شدی پاشو بریم ناهار بخوریم که الانه صدای مامان دربیاد.
تارا با دیدن سروش که تازه از دانشگاه برگشته بود خون به صورتش دوید.حس کرد سروش هم نگاهش مثل گذشته معمولی نیست.سیلوانا با دیدن برادرش گفت :
-بوی قورمه سبزی شنیدی که لز دانشگاه برگشتی؟
سروش کلاسورش را روی میز گذاشت و گفت :
-نخیر همه که مثل خودت شکمو نیستن.دو ساعت اخر استاد نداشتیم.
سروش بر خلاف گفته هایش دو ساعت اخر را مرخصی گرفته بود.صبح هنگامی که از زبان مادرش شنیده بودتارا ناهار مهمان ان هاست دیگر ارام و قرار نداشت.از رفتار و حالات خود پاک گیج شده بود.پشت میز وقتی او را وقابل خود دید اشتهایش دو برابر شده بود و با ارامش عجیبی غذایش را صرف می کرد در صورتی که تا قبل از این وقتی قلبش در سینه به خاطر او تپیده بود کم اشتها و بی حوصله شده بود.بشقاب دوم را خالی کرد سیلوانا گفت :
-گفتیم قورمه سبزیه اما نگفتیم خودکشی کنی!
سروش نگاهش را به تارا دوخت و گفت :
-ما تقی به توقی بخوره این طور اشتهامون باز بشه تو که قربونش برم همیشه همین طوری.
او از ظرف ماست برای خود ماست خالی کرد و گفت :
-پس امروز خبری بوده که اشتها پیدا کردی!حالا تقی به توقی خورده بود؟نامه اش اومده یا خودش رو دیدی؟
سروش می خواست عکس العمل تارا را ببیند گفت :
- دوره ی نامه که دیگه گذشته الان شده
sms
...ولی خودشم دیدم.
رنگ تارا پرید و لی خیلی زود بر خود مسلط شد با تمسخر گفت :
-چشم شما روشن !
با امدن الهه به اشپزخانه بحث فراموش شد اما برای تارا نه.تمام ذهنش درگیر این قضیه شد که امروز او را ملاقات کرده.به دستی که به سویش دراز شد به خوذ امد.سروش برایش سالاد کشیده بود.ظرف را از دست او گرفت او گفت :
-تارا خانوم ! حرفای ما رو جدی نگیرین فقط در حد مزاح بود.
سیلوانا با دهان پر گفت :
-گفتی و ما هم باورمون شد.
چشم غره ای به او رفت و گفت :
-لقمتو قورت بده بعد اظهار نظر کن.(رو به الهه کرد ) مامان ! امروز می خوام کمکتون کنم به شما نشون بدم که از خانوم ها بهتر ظرف می شویم.
سیلوانا بشقابش را با دستمال کاغذی تمیز کرد و گفت :
-گوله ی نمک ! می دونی شستن ظرف ها با ماشین ظرف شوییه زرنگیت گل کرده !
-چه حیف شد! پس من میز رو جمع میکنم یا برای اینم رباط استخدام کردین ؟!
الهه خندید و گفت :
-الهی دورت بگردم ! خودم جمع می کنم تو فقط به درسات برس.
-تارا خانوم ! شما شاهد باشین که من خواستم کمک کنم خودشون نخواستن.
سروش که از اشپزخانه را ترک کرد الهه ارام گفت :
-امروز کیان رو دیدم.
رنگ از رخسار سیلوانا پرید.با ترس گفت :
-ماشین رو دیدین؟
-بله شاهکار تو رو دیدم.رنگت اون موقعی می پرید که ماشین رو به اون روز در اورده بودی نه حالا.
-اون موقع که از حالا بدتر بودم.مامان ! دلت میاد این جوری به من بگی؟!
-روت وبرم بچه ! مجبورم به بابات بگم چون خرج ماشین طرف خیای بالاست.
دستش را روی دست مادرش گذاشت و گفت :
-نه مامان ! تو رو خدا باگه بابا بفهمه سروشم می فهمه.پوستمو می کنن.
-لازمه تا تو باشی دیگه از این کارا نکنی.
تارا با مهربانی گفت :
-خاله جون ! حالا این دفعه هم گذشت کنین.
او اشک هایش جاری شد و با التماس گفت :
-مامان ! خواهش میکنم.طلا هامو میفروشم خودم خسارت ماشین رو میدم.فقط به بابا نگید.
الهه دلش نیامد بیشتر از این دخترش را اذیت کند.دستمال کاغذی را برداشت به او داد و گفت :
-اشکاتو پاک کن تا سروش ندیده.بعدشم ولخرجی نکن ورشکست میشی امیدوارم عبرت گرفته باشی که دیگه از این کارا نکنی.
صورت مادرش را بوسید و گفت :
-الهی فداتون بشم به خدا قول میدم دیگه تکرار نشه.
-ببینیم و باور کینم.

قسمت 14

*****

-روان انسان مجموعه ی پیچیده و پیوسته ای از شناخت ها هیجان ها و احساس های گوناگونی است که عوامل مختلف درونی و بیرونی با ایجاد تغییر در کنش و واکنش های درونی بدن توان ایجاد حالات از خلق و خوی دارد...
-بس کن تارا دیگه نخون حوصله شو ندارم.سه ساعته که یه تلیک داریم درس می خونیم.حالا تو هم داری نوشته هاتو به زور تو مغز من فرو می کنی.بابا خسته شدم!میای بریم سر چهار راه و برگردیم؟
تارا کتاب و دفترش را روی میز گذاشت :
-که چی بشه ؟
سیلوانا به سرش اشاره کرد و گفت :
-داغ کرده می فهمی؟بریم یه هوایی بخوریم به خدا پوسیدم تو خونه.عصرونه هم یه ساندویچ مشت میزنیم تو رگ.
-باز مثل ادم های لات حرف زدی!
-جون ننت گیر نده که حال نداریم میای بریم یا نه ؟
-کدوم دفعه حریف تو شدم که این دفعه بشم.برو حاضر شو که بریم.
درست دم اسانسور به سروش برخوردند که از بیرون بر می گشت.نگاهی به هر دو انداخت و گفت :
-اوغر بخیر این وقت روز؟
سیلوانا با خونسردی گفت :
-به مامان توضیح دادم که برای چی میریم.
-بگید ما هم بدونیم.
-می خوایم از کتاب فروشی سر چهار راه خرید کنیم.
-لابد بازم می خواین کتاب بخرین؟والا این همه کتابی که شما می خرینباید کل خونه رو پر می کرد حالا کجا میره خدا می دونه.(نگاهش را به شلوار کوتاه او انداخت )با این شلوار می خوای بری بیرون؟
قبل از این که سیلوانا لب باز کند تارا گفت:
-مگه شلوارش چه ایرادی داره؟اگه کوتاست خوب پوتین پوشیده.خیلی هم شیک و سنگینه.
سروش نگاهش را به شلوار تارا دوخت که درست شبیه شلوار سیلوانا بود.سرش را با تاسف تکان داد و بدون اینکه چیزی بگوید سوار اسانسور شد سیلوانا گونه ی تارا را بوسید و گفت :
-ممنون از حمایتت ! یه ساندویچ مهمون من . باور کن یه لحظه ترسیدم که تو رو هم دعوا کنه.
با صدای توقف اسانسور به خیال اینکه سروش است هر دو به عقب برگشتن.دختر همسایه جدید از اسانسور بیرون امد.لبخندی بر لب اوردو با گفتن سلام کوتاهی از کنار ان ها گذشت.هر دو مکات و متحیر از پشت به او نگاه کردند.
سیلوانامثل همیشه زودتر به حرف امد و گفت :
-اوه ! چه تیپی ! سروش باید میدید که به این میگن شلوار موتاه نه مال ما که تا قوزک پامونه تازه پوتین مون یک وجب بالاتره.
تارا هم تحت تاثیر حرف های سیلوانا گفت :
-شلوار که چه عرض کنم به گمونم شلوارک بود.چه کت شیری رنگ خوشگلی پوشیده بود.
-راه بیفت بریم.اگه من همچین کتی بپوشم سروش حلقه اویزم میکنه.
-خداییش برای بیرون یه ذره جلفه.دیگه خیلی کوتاه بود تازه از پشت چاکش تا کمر بود.
سیلوانا با خنده گفت :
مثل ندید بدیدا فقط نگاش کردیم.وقتی صدای اسانسور اومد فکر کردم سروش اومده ما رو بر گردونه.
تارا هم خندید و گفت:
-اتفاقا منم همین فکر و کردم.
رو به روی هم روی صندلی کافی شاپی که تقریبا در نزدیکی محل سکونتشان بود نشستند.کافی شاپ غلغله بود.بیشتر حاضران دختر و پسر های جوان بودند.هر دو نگاهشان به ادم های دور و بر بود که حرف می زدند و سیگار می کشیدند یا با ولع ساندویچ گاز می زدند و نوشابه را با ژست خاصی با نی بالا می کشیدند.وقتی به طرف هم چرخیدند در ذهن هر دو یک چیز بود.سیلوانا طبق معمول همیشه زودتر فکرش را ریخت روی داریه:
-وقتی با دقت نگاهشون می کنی ادم خنده اش میگیره.انگار از قحطی اومدن.
تارا سعی کرد نخندد گفت:
-پس حواست باشه ما این طوری نخوریم.
او به در ورودی اشاره کرد و گفت :
-هی تارا ! اون جا رو بپا رحیم کنه و اون پسره مو بوره اسمش چی بود؟
تارا نگاهش را به طرف ان ها چرخاند و گفت :
-شهرام چاخانه دیگه.
-خدا کنه این طرفی نیان.فقط میز ما صندلی خالی داره.
-نه!اون میز جلویی تازه خالی شد نشستند اون حا.
-معلوم نیست این جا چه غلطی میکنن.حتما دام جدیدی پهن کردن ببین کدوم بیچاره رو می خوان تور کنن.
تارا روسریش رو جلو کشید و گفت :
-دیروز بچه ها میگفتن رحیم کنه با لیلا ریخته رو هم قراره بره خواستگاریش.
-خاک بر سر لیلا کنم اگه بهش جواب مثبت بده.اخه کی زن اون اس و پاس لات میشه؟هنوز تو جیبی شو از باباش میگیره اون وقت چطور می خواد از پس قر و فر لیلا بر بیاد.اصلا موندم لیلا چه طور قبول کرده.اگه عقل داشته باشه یه ذره فکر کنه می فهمه که این پسره ی دروغ گو هر روز با یکی میریزه رو هم.البته اونم زیاد تقصیر نداره گول حرفاش و خورده.فکر می کنه یه خر گیر اورده که می تونه سوارش بشه نمی دونه که بعدا برعکس می شه این خودشه که باید سواری بده.
هم زمان با اوردن ساندویچ پسر قد بلند و هیکلی پیتزا به دست سر میز ان ها امد و گفت :
-ببخشید خانوم ها ! به خاطر کمبود جا مجبورم سر میز شما بشینم.
هر دو با اومدن مرد غریبه معذب شدند.با گفتن : « خواهش می کنم . » ساکت شدند و در سکوت مشغول خوردن ساندویچ شدند.سیلوانا که از سکوت سنگین حوصله اش سر رفته بود به حرف امد و گفت :
-مادرت فردا ساعت چند پرواز داره؟
او از شر لقمه اش که خلاص شد گفت :
-یه ربع به یازده.
-حسابی خوش به حالت میشه.از مدرسه برگردی مادرت خونه ست.
-اگه خدا بخواد اره.
سیلوانا می خواست جمله ی دیگری بر زبان بیاورد که با نگاه خیره مرد غریبه روبه رو شد. در دل گفت : « بچه پر رو چه زلی زده ! انگار ادم ندیده. » ارام و نیمه مودب گفت :
-امری داشتین؟
تارا نگاهش را به او دوخت.گوشه ی لبش را گزید و با اشاره ی ابرو از او خواست سکوت کند اما بی فایده بود چون او حرف خود را زده بود.مرد غریبه لبخند پهنی بر لب اورد به طوری که نصف دندان های سفید و سالمش را به معرض نمایش گذاشت و با صدای بم و مردانه اش گفت :
-قصد جسارت نداشتم.صورت شما منو یاد عروسک بچگی های خواهرم می ندازه که بعد سال ها هنوز اون عروسک ملوس و قشنگ رو فراموش نکردم.
سیلوانا برای اولین بار بود که در مقابل جنس مخالف کم می اورد.صورتش سرخ شد و نمی دانست چه جوابی به او بدهد.تارا به یاریش شتافت و گفت :
-اره بهتره بریم.
مرد غریبه بلافاصله کارت ویزیتش را از جیب خارج نمود و رو به سیلوانا گرفت و گفت :
-خوش حال میشم با من تماس بگیرین.
او کارت را گرفت و به دو قسمت تقسیم کرد و عصبی پرت کرد روی میز و گفت :
-چه طور به خودتون اجازه دادین چنین جسارتی بکنین؟
مرد غریبه با بی تفائتی شانه هایش رابالا انداخت و گفت :
-هر کی هم به جای من بود با دیدن گوله ی نمکی مثل شما وسوسه می شد جسارت به خرج بده.
تارا دست او را کشید و گفت :
-بیا بریم.
او نمی خواست کوتاه بیاد اما با وارد شدن سروش به کافی شاپ رنگ از رخسارش پرید و هر دو به سوی در رفتند.هنوز مطمئن نبودند که سروش ان ها را دیده.درست دم در با او سینه به سینه شدند.با اخم های در هم نگاه شماتت بارش را اول به تارا و بعد به سیلوانا دوخت و گفت :
-این جا کتاب فروشیه؟!
سیلوانا از ترس خود را باخته بود ارام گفت :
-گرسنمون شد اومدیم یه چیزی بخوریم.از بس شلوغ بود داشتیم برمی گشتیم.
سروش با غیظ گفت :
-چند دفعه بگم خوش ندارم پا توی این کافی شاپ بزاری.این جا جای هر چی بچه قرتی و ناخلفه.
تارا می خواست حرفی زده باشه گفت :
-ما چی کار به کار اونا داریم.
چنان چشم غره ای به تارا رفت که سرش را پایین انداخت گفت :
-من نگفتم شما کار به کار اونا دارین اونان که کار به کار شما دارن.می خواین بازم بگم.
هر دو خیالشان راحت شد که سروش ان ها را در حال نشستن ندیده حتی جرات نمی کردند به هم نگاه کنند.سروش با همان لحن عصبی که داشت گفت :
-همین جا وایستید تا من برگردم.این کتاب رو بدم به دوستم الان میام.
تا سروش وارد کافی شاپ شد هر دو به هم نگاه کردند سیلوانا گفت :
- وای ! چه خطری از سرمون گذشت.اگه ما رو با اون یارو میدیدی جفتمون رو زنده به گور می کرد.
هنوز حرف او به اخر نرسیده بود که به قول او سر . کله ی یارو پیدا شد.چپ چپ به سیلوانانگاه کرد و گفت :
-می گفتی به خاطر چی کارتو قبول نکردی زرنگ تر از ما قاپتو زده!
با امدن سروش که به همراه دوستش و نامزد دوستش بود مرد غریبه از ان جا رفت در حالی که هنوز لبخند تمسخر امیزی بر لب داشت.سیلوانا اهسته گفت :
-پسره ی پرو ! حیف که سروش امد . گرنه یه حالی ازش می گرفتم که دیگه از این غلطا نکنه.
سروش عصبانیت چند دقیقه پیش را نداشت با مهربانی تارا و سیلوانا را به دوستانش معرفی کرد و پس از چند دقیقه گپ زدن از ان ها خداحافظی کردند.با دور شدن ان ها سروش گفت :
-اگه خریدتون تموم شده می خوام شما رو ببرم یه جای خوب.
سیلوانا بلافاصله گفت :
-خرید کردیم داشتیم بر میگشتیم خونه.
-ماشین بابا رواوردم اون طرف خیابون پارک شده بریم سوار شیم.
سوار اتومبیل که شدند سروش با منزل تماس گرفت که نگران ان ها نشوند.قبل از اینکه حرکت کند از ایینه نگاهش را به انها دوخت و گفت :
-شام امشب مهمون من هستین.می خوام از دلتون در بیارم.حس میکنم از دستم ناراحتین من قصد اذیت کردن شما رو ندارم.شما خبر ندارین نمی دونین پشت سر این کافی شاپ چی میگن.دوست ندارم شما که این قدر پاک و معصوم هستین به این جور جا ها پاتون باز بشه.هر چه مواد فروش و ... لات و بی سر و پاست اون جا پلاسن.اگه یه کم با دقت دو رو برتون رو نگاه می کردین میدیدین که اوضاع از چه قراره.گذشته از اینات افتخار می دین شام رو با من صرف کنین؟
سیلوانا از پشت موی برادرش را نوازش کرد و گفت :
-با این که حسابی ما رو ترسوندی قبول می کنیم.مطمئنم تارا هم با من هم عقیده است.درسته تارا؟
تارا در دل از خوشحالی روی پا بند نبود اما جواب او را فقط با تکان دادن سر تایید کرد.سروش اتومبیل را دم کافی شاپ شیکی در بهترین نقطه شهر نگه داشت و گفت :
-شما برید میز انتخاب کنید تا من ماشین رو یه جای مطمئن پارک کنم.
وارد کافی شاپ که شدند هر دو هم زمان گفتند :
-اوه ! چه جای قشنگی.
تارا نگاهش را به شمع های روی میز ها انداخت و گفت :
-چه قدر رویایی و شاعرانه ست !
سیلوانا نیز با هیجان به اطراف نگاه کرد و گفت :
-ببین حتی یه لوستر هم از سقف اویزون نکردن همه ی نور ها از دیواره اونم ملایم.چه موسیقی اروم و قشنگی گذاشتن.
جای مورد نظر خود را که انتخاب کردند تارا گفت :
-به ادمای اینجا نگاه کن ببین یه ادم بی سر و پا این جا پیدا می شه ! نه کسی با صدای بلند می خنده نه کسی بلند حرف می زنه.اکثرا به اتفاق خانواده اومدن.
-وای من هنوزم تنم می لرزه وقتی سروش رو دیدم.اگه موقعی می رسید که رو به روی یارو نشسته بودیم سانویچ گاز می زدیم حسابمون پاک بود.مرتیکه ی پرو مثل نره غول بود.
-خودمونیم خوب تو رو از رو برد.حسابی کپ کرده بودی.
-چرا دروغ بگم ازش ترسیده بودم.تا حالا مردی تو این سن و سال به من گیر نداده بود.سی و پنج سال رو قشنگ داشت.وقتی اومد نشست تا اومدم تو دلم بگم چه قدر با شخصبته دیدم با اون نگاه کثیفش زل زده به من . متوجه شدی اصلا یه جوری نگاه می کرد این قدر از طرز نگاهش خجالت کشیدم انگار که داشت منو لخت و پتی دید می زد.بعضی از مرد ها چه قدر نگاهشون کثیفه.
-تقصیر زبونت بود که اون رو جذب خودش کرد.دیدی که اولش رفتارش خوب بود همین که شروع کردی به حرف زدن میخ تو شد.اخه چند دفعه بگم وقتی حرف می زنی این قدر عشوه نیا.
-وا...!مگه دست خودمه.هر چی بود به خیر گذشت .سروش اومد چیزی نگو می دونی که لب خونی اون از دور حرف نداره.ببین چه جوری زل زده به ما.
تارا با حظ به او نگاه کرد و ارام گفت :
-دیوونه!دستت تو از رو لبت بردار ایم جوری بیشتر شک می کنه.
سروش سر میز که رسید صندلی را عقب کشید و گفت :
-خوب خانوما ! چه طوره ؟
با هم جواب دادند:
-عالیه !
روی صندلی نشست.دو دستش را ارام به هم کوفت وگفت :
-خدا رو شکر که از این جا خوشتون اومده ؛ پس دیگه از دستم ناراحت نیستین.
سیلوانا همراه با لبخند گفت :
-البته اگه جواب بدیم هنوز دلخوریم و باعث بشه تو یه بار دیگه ما رو بیاری این جا بهتره بگیم « اره » !
تارا با لحن شوخ سیلوانا لبخندی زد و خطاب به او گفت :
-شما زیاد این جا میاین؟
سروش به صندلی تکیه داد و به چشم های شیشه ای روشن او که با نگاهش ارامش عجیبی می گرفت خیره شد و گفت :
-تقریبا هفته ای یه بار با دوستام میام لین جا.در واقع پاتوق همیشگی ما این جاست ؛ مخصوصا موقعی که غذای خونه باب میلم نباشه.تازه پشت همین کافی شاپ رستوران سنتی خیلی قشنگیه که غذا های اونجام حرف نداره.
سیلوانا بلند شد و گفت :
-من برم دستامو یه اب بزنم خیلی کثیف شده.
تارا هم می خواست برود اما ترسید اگه برود سروش فکر می کند چون با او تنها می ماند راحت نیست.با رفتن سیلوانا سروش ازادانه تر نگاهش می کرد و او برای اولین بار بود که سنگینی نگاه سروش را حس می کرد.سرش را پایین انداخته بود و اولین بار با بند کیفش بازی می کرد.با صدای سروش سر بلند کرد :
-از بابت رفتار امروزم بار دیگه عذر خواهی میکنم.من حق نداشتم از لباس شما ایراد بگیرم.می دونم که خیلی ناراحت شدین.امیدوارم منو ببخشید.
مسیر نگاهش را عوض کرد مانند همیشه ارام و متین جواب داد :
-اصلا ناراحت نشدم و بر عکس خوشحال شدم که من هم برای شما مهم هستم.منم مثل بقیه از داشتن حامی مثل خوبی مثل شما به خودم می بالم.
سروش او را در دل تحسین کرد گفت :
-کاش سیلوانا هم مثل تو فکر می کرد ! و حداقل به این موضوع پی می برد که من اگه به قول خودش گیر میدم به خاطر خودشه ؛ دوست ندارم حرف و حدیثی پشت سر شما ها باشه.
تارا از حمایت او خوشحال بود.معصومانه گفت :
-اگه شما دوست ندارین از فردا این شلوار رو نمی پوشم.
-با پوتین ایرادی نداره خیلی هم شیکه ؛ ولی با کفش بدون ساق پوشیدن درست نیست مچ پاتون معلوم میشه و این تو اجتماع ما مرسون نیست.
-چشم فقط با پوتین می پوشیم.
او در دل گفت « فدای چشای خوشگلت.» تارا بلند شد و گفت :
-با اجازه منم برم دستامو یه ابی بزنم!
با رفتن تارا او از پشت سر مشتاقانه نگاهش می کرد و با خود گفت :
« خدایا چه کنم ! چرا نسبت به این دختر این جوری شدم.نکنه یه وقت از نگام بفهمه خاطرشو می خوام ؟ وای این جوری ابرو برایم نمی مونه.خدایا خودت کمک کن.»
هر دو با سر و صدا سر میز برگشتند.سیلوانا که ترسش ریخته بود مدام سر به سر تارا و سروش می گذاشت تا جایی که سروش صدایش در امد و گفت :
-یکی هم پیدا نمیشه بیاد خواستگاری شر تو رو از سر ما بکنه.
او برشی دیگر از پیتزا را بر دهان گذاشت و هنوز لقمه را پایین نداده بود گفت:
-فعلا یه فال از اون پیتزای خودت به من بده تا وقتی شرم از سرت کنده شد دیگه دلت برام تنگ نشه.
سروش پیتزا را بیشتر به طرف خود کشید و گفت :
-بترکی دختر ! بیچاره اون کسی که شوهر تو بشه.سر سال نشده ورشکست میشه.
سیلوانا نوشابه اش را تا ته با نی سر کشید و خندان جواب داد :
-تو به تارا نگاه می کنی فکر می کنی من زیاد می خورم.این سوسوله و گرنه یه مینی پیتزا که ادمو سیر نمی کنه.
-اخی بمیرم برات ! می خوای برات ساندویچ سفارش بدم.
-نه دیگه ، پر پیمونه تکمیل تکمیل شدم....تارا ! زود باش دیگه چه قدر لفطش میدی.
تارا همیشه از شوخی میان ان دو لذت می برد.سروش دو دستش را زیر چانه گذاشته بود و با علاقه به ان ها نگاه می کرد . تارا فقط ارام می خندید و سیلوانا سر به سرش می گذاشت.

قسمت 15
****

حتما تجربه کرده اید که چگونه صدای گنجشک ها و پرندگان نسیم خنک و ملایم صبحگاهی و بوی خوش گل های عطری در شما حس و شور زندگی سرمستی و نشاط ایجاد می کند.سپند هم از این قا

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: