کولی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 898
بازدید کل : 39450
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:6 :: نويسنده : mozhgan


پرتو نور از گوشه یکی از پرده های ماهوتی ، به درون اتاق رخنه کرد سیلوانا با نشاطی فراوان ، پاهایش را از تخت به زیر اورد و صندل های راحتی را که کنار تخت خوابش بود به پا کرد. ناخودگاه به سوی پنجره کشیده شد و به بیرون چشم دوخت.به قدری برف در کوچه و خیابان جمع شده بود که چشم را خیره می کرد ، مخصوصا که با تابش خورشید ، سفیدی برف ، بیشتر به چشم می امد. پرده را انداخت و جلو میز ارایش صورتی رنگ و لوکس خود ایستاد.از بس خوابیده بود چشم هایش پف کرده و خواب الود به نظر می امد.برس را برداشت و بی حوصله به موهای خوش حالتش کشید.به تصویر خود در اینه شکلکی در اورد و با همان لباس خوابش از اتاق خارج شد.از دم در اتاق مادرش الهه را می دید ، که مشغول تهیه ی نهار بود. به او نزدیک شد و گفت :
- صبح بخیر مامان فداکار!
الهه ملاقه به دست ، به سویش چرخید و با لبخند گفت :
- چه عجب ،تنبل خانوم بیدار شدی!
سیلوانا روی صندلی نشست.موهای جلو صورتش را با تکان سر کنار زد و گفت:
- تازه زود بیدار شدم ريا، یه امروز و صدقه سری برف تعطیل شدم ، اونم شما نزلشتین بخوابم.
الهه تند تند غذا را به هم زد.چینی به پیشانیش انداخت و گفت :
-مگه من بیدارت کردم غر غرو ! حالا خوبه که خودت بیدار شدی.
- نه ولی هی دارین متلک بارم می کنین...مامان!
-جانم !
-امروز بریم « ابعلی » ؟
الهه از اجاق گاز فاصله گرفت ، دستکش هایش را در اورد و گفت :
-نه عزیزم.خودت بهتر می دونی که من امروز یه عالمه کار دارم.انگار فراموش کردی امشب تولد سروشه !
سیلوانا با اخم در حالی که سعی می کرد جلو عصبانیتش را بگیرد ، گفت :
همش سروش ، سروش!پس ما چی ، ما ادم نیستیم ؟ انگار سروش خیلی تحفه س .
الهه لبش را گزید و گفت :
-عزیزم ! خوب نیست در مورد برادرت این طور حرف بزنی.
سیلوانا به حالت قهر صورتش را برگرداند و گفت :
-وا...!مگه چی گفتم مامان خانوم؟شما فقط بلدی طرف سروش رو بگیری ، حالا اگه تولد من بود و سروش از شما می خواست جایی اونو ببرید یه لحظه مکث تو کارتون نبود .
-اشتباه فکر می کنی عزیزم ، معلومه امروز صبح از دنده ی چپ پا شدی ريا، که این قدر بداخلاقی می کنی.
-واسه این که شما حاله ادمو میگیرین.دوست داشتم تو این هوای « مشتی » بریم ابعلی حال کنیم ، نه عین عقب مونده ها بشینیم تو خونه و هی زل بزنیم به پنجره.
الهه متعجب از طرز حرف زدن او گفت:
-« مشتی » یعنی چی دخترم؟« حال کنیم » یعنی چی؟ صد دفعه بهت گفتم با این لحن صحبت نکن ، شایسته ی یه دختر خانوم نیست ، که از این کلمه های لاتی به کار ببره.یه امروز دندون رو جیگر بزار فردا میبرمت.حالا پاشو یه ابی به صورتت بزنبلکه سرحال شی، تا برگردی صبحونه رو برات حاضر می کنم.
بارفتن او از اشپزخانه الهه به ادامه کارش پرداخت ، اما تمام فکر و حواسش پی ته تغاری اش سیلوانا بود.با این که ناخواسته حامله شده بود ، اما عزیز تر از بچه های دیگرش بود . خودو شوهرش علاقه عجیبی به او داشتند ، البته همیشه سعی می کردن این علاقه رو بروز ندهند ، که مبادا بچه های دیگرشان ناراحت شوند.
سیلوانا بر خلاف بچه های دیگر خانواده ، « خود رای » و « قلدر » بود ، خیلی کم به حرف پدر و مادرش توجه میکرد ، زیاد هم اهل درس و کتاب نبود ، هر سال موقع گرفتن کارنامه یک خروار تجدیدی می اور . هر چه را که میخواست سعی می کرد به دست بیاورد و اغلب به خواسته هایش می رسید و این موضوع الهه را نگران می کرد.
با امدن مجدد او به اشپزخانه الهه لیوان شیر را برایش روی میز گذاشت و گفت :
-خدا مرگم بده!از بس گرسنه موندی رنگ ادمیزاد نداری.
سیلوانا با خنده جواب داد:
-یه جوری نگام میکنی انگار که جن دیدی.
-صد رحمت به جن !
-مامان...!به جای این که از من تعریف کنی روم عیب می زاری!وقتی می خورم می گی کم بخور وقتی نمی خورم می گی عین جن شدی.
الهه از صورت اخم الود او خنده اش گرفت اما خودش را کنترل کرد و گفت :
-من نگفتم مثل جن شدی.گفتم رنگ و روت پریده.ربطی هم به خوردن نداره.دوباره فشارت اومده پایین. از بس لواشک و تمبرهندی می خوری این جور شدی.
سیلوانا لیوان شیر را بی میل به دست گرفت و با دلخوری گفت :
-فقط شیر خالی بخورم؟
الهه با اشاره به بیسکوییت و خرمای روی میز گفت :
-می تونی با بیکوییت یا خرما بخوری.
سیلوانا خودش را لوس کرد و با عشوه گفت :
-حالا نمی شد به جای شیر بوگندو ، دوتا تخم مرغ نیمرو می کردین؟
-شکمو خانوم!اگه جلو خوردنتو نگیری میشی مثل توپ قلقلی.
-وا...!هر کی ندونه فکر می کنه من خیلی چاقم!

قسمت 2



-حالا نمی شد به جای شیر بوگندو ، دوتا تخم مرغ نیمرو می کردین؟
-شکمو خانوم!اگه جلو خوردنتو نگیری میشی مثل توپ قلقلی.
-وا...!هر کی ندونه فکر می کنه من خیلی چاقم!
سیلوانا سر پا ایستاد و مادرش را مجبور کرد به او نگاه کند در حالی که با دست به اندامش اشاره می کرد ، گفت:
-من به این خوش هیکلی محاله توپ قلقلی بشم.
الهه با حظ به پاهای تپل و خوش خراش او که از زیر لباس خواب خودنمایی می کرد نگاهی انداخت و گفت:
-اگه جلو شکمتو نگیری از توپ قلقلی هم بدتر میشی.
صدای قرچ قرچ بیسکوییت او را اذیت کرد و گفت :
-از بس خشک و سخته ببین موقع جویدن چه صدایی داره...ما رو که ابعلی نبردی حداقل بریم بیرون دوری بزنیم ، من اگه خونه بمونم دق می کنم.
- عزیزم!توی این برف کجا بریم ؟ بشین تو اتاقت به درسات برس.
-امروز محاله کتابو باز کنم.راستی برای سروش کادو چی بخرم؟
الهه در حین خلال کردن سیب زمینی گفت :
-من به جای تو براش کاپشن گرفتم.
-اوه!چقدر تحویلش گرفتید.
-تو که حسود نبودی!انگار در می زنن برو درو باز کن.
-کیه این موقع روز؟
-حتما ستایشه.گفتم زودتر بیاد که تو کارا کمک کنه.
با امدن ستایش ، دختر بزرگ خانواده و بچه های پر سرو صدایش سارینا و سانیار ؛ سیلوانا بهانه به دست اورد که خانه نماند و در اعتراض به مادرش گفت :
-شما که تنها نیستین ؛ نوه های خوشگل و دسته گلت پیش شما هستن تازه اجی خانومم تو کارا کمک حالتونه.غیر از خاله عهدیه و دایی اینا که دیگع مهمونی نداریم.
الهه کاهو های شسته شده را روی تخته گذاشت و در حالی که با مهارت خرد می کرد گفت :
-من برای کار خونه که نگفتم ؛ خودم می دونم که هیچ کاری از تو برنمیاد.نمی خوام تو این برف بیرون بری.
ستایش گوجه های شسته شده را توی ظرف کاهو گذاشت و گفت :
-چی کارش داری مامان ؟ بزار بره با دوستاش خوش باشه ، فردا پس فردا اینم مث من سرش بره تو زندگی دیگه هوس نمیکنه توی برف بره هواخوری.تا سرش گرم شوهر و بچه نشده بذارید خوشی هاشو بکنه.
سیلوانا صورت خواهرش را بوسید و گفت :
-الهی فدای خواهر خوشگل و عاقلم بشم که خوب منو درک می کنه.
الهه دست از خرد کردن کاهو برداشت و کاهو های خرد شده را مرتب توی ظرف مخصوص ریخت و گفت :
-من که با بیرون رفتنش مشکلی ندارم ، حوصله جیغ و دادای سروش رو ندارم.
ستایش به هرکدام از بچه هایش یک برک کاهو تازه داد و گفت :
-سروش غلط کرده . بدت نیاد مامان خیلی به این پسره رو دادی.چرا بهش اجازه میدی برای سیلوانا تصمیم بگیره؟سیلوانا تو سنیه که میتونه از خودش نگه داری کنه.هر چیزی حدی داره.سروش دیگه با این تعصب خشکش شورشو رو دراورده.مطمئنم فردا توی زندگی خودش از این خبرا نیست. در افشانیش برای سیلوانای طفلکه.
او که از پشتیبانی خواهرش دلگرم شده بود با خوشحالی گفت :
-میبینی مامان !صدای ستایش هم دراومده.
الهه گوجه های خرد شده را نیز به ظزف سالاد اضافه کرد و گفت :
-خوبه خوبه نمی خواد تو شیر بشی.
سیلوانا شکلاتی را که سارینا به او داد ، باز کرد بلافاصله ان را به دهان گذاشت ، زر ورقش را مچاله کرد و روی میز انداخت و گفت :
-مامان خانوم!ما موشم نیستیم چه برسه به شیر.
الهه دست از خرد کردن خیار کشید و گفت :
-برو فقط تا ظهر نشده برگرد. در ضمن تنهام نمی ری.زنگ بزن با تارا برو.
سیلوانا از پشت میز اشپزخانه بلند شد و صورت مادرش را بوسید و گفت :
-ما در بست در باز در نیمه باز خلاصه همه جوره مخلص و چاکر شما هستیم الهه خانوم!

قسمت 3

ستایش خندید و گفت :
-برو ایشا ا.. بهت خوش بگذره فقط سعی کن بیرون از خونه این طوری حرف نزنی.
سیلوانا چشم بلندی گفت و سریع به اتاقش رفت.نگاهی به اتاق نا مرتب و بهم ریخته اس انداخت.شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و با خود گفت :« برگردم تا قبل از اومدن مهمونا همه رو جمع می کنم کار نیم ساعتع » در کمد لباسش را گشود پالتو ، شال گردن ، دستکش ، کلاه و جوراب پشمی را برداشت.قبل از پوشیدن با تارا تماس گرفت و موافقت او را گرفت.
سیلوانا و تارا هر دو در یک رده سنی بودند و صمیمیتی که بین انها بود از صمیمیت دو خواهر هم بیشتر بود.منزل انها درست روبه روی هم واقع شده بود.از در اپارتمان که خارج شدند تارا گفت:
-به جای پارک بریم خونه پدربزرگم.اونجا راحت می تونیم برف بازی کنیم کسی هم ما رو نمی بینه ، تازه می تونیم بعد از نهار برگردیم ومطمئنم توی این هوا ، مادربزرگ اش بار گذاشته.
سیلوانا گلوله برفی که توی دستش بود به سویی پرتاب کرد و گفت :
-می ترسم صدای سروش در بیاد.
-مطمئن باش خوشحالم میشه.سروش پسر منطقی و با درکیه.بهتر از اینه که توی پارک بازی کنیم.رسیدیم ، به مامانت زنگ بزن که نگران نشه.
-مامان برای اونجا حرفی نداره.مخصوصا که پسر مجرد توی اون خونه نیست.
تارا با لبخند گفت :
-اتفاقا امروز هست.پسر عموم از کرج اومده.
-همون پسر « ببوه » ؟
-دیوونه!کجای اون بیچاره ببوه ؟ خیلی هم پسر خوب و اقاییه.
-ماشاا.. به چشم تو همه ی پسرای عالم خوب و اقا هستند.می خوای تورش کنم؟
-دست وردار ، اون پسر ساده ایه.
-عزیز جون ! خوب منم میخوام راه راهش کنم.
-اینو که میدونم ، کافیه یکی از اون عشوه هاتو برای اون بیای ، بیچاره تا اخر عمرش عاشق سینه چاکت می مونه.
-اینقدر بلا بودم و خبر نداشتم!حالا برای چی اومده؟
-مامان می گفت کار دانشگاهی داره.جون من بهش گیر نده.
-حالا چی شده این قدر دلت شور این ببو رو می زنه ؟ نکنه دلت پیشش گیره؟
-برو بابا!فقط دلم براش می سوزه.اون زیادی « پاستوریزه اس » . قراره براش برن خواستگاری نمیخوام گلوش پیش تو گیر کنه.چون می دونم تو بهش شوهر نمیکنی.
-یه جوری حرف می زنی که انگار من استخون ماهی ام که تو گلوش گیر کنم!
تارا خندید و گفت :
-خودت می دونی اگه بهت دل ببازه ، بیچاره شده.
-هر کی ندونه فکر می کنه من چه جور ادمی هستم.
-بذار من بهت بگم چه طور ادمی هستی( خدای عشوه و ناز ) دست خودتم نیست.با این که قیلفه معمولی داری ولی خیلی مرد ها رو به طرف خودت می کشونی.البته خیلی که چه عرض کنم!تا حالا هیچ مردی رو ندیدم که بی تفاوت از کنار تو بگذره ، طوری راه میری و حرف میزنی که ادم دلش می خواد تو رو قورت بده.
سیلوانا با خنده گفت :
-واقعا این طوری ام ؟
-بدجنس ! یعنی تو خودت نمی دونی؟
-این که خیلی بده ؛ واجب شد یه کلاس راه رفتن و حرف زدن برام بزاری.مامان همیشه میگه خدا دو تا دختر به من داد ، یکی زیبا و بلند قد ، ولی اروم و سرد اون یکی قد کوتاه و معمولی ، ولی اتیش پاره . عشوه گر . لوند.
-راست گفته.من که از جنس خودتم یه وقتایی از حرف زدن با تو لذت می برم و از نگاه کردن به تو سیر نمی شم.به قول مادرم تو « گوله نمکی » . حالا نمکدون!تندتر راه برو.
-حالا که تو این همه از من تعریف کردی ، لازم شد منم بگم عاشق اون صورت خوشگل و مامانی تو هستم.چشای سبز شیشه ای تو نظیر نداره!به قول سروش تو با «اینگرید برگمن » ( همون هنر پیشه سوئدی) مو نمیزنی ، هر وقت تو رو میبینم یاد فیلم کازابلانکا می افتم.
تارا به منزل پدربزرگش اشاره کرد و با خنده گفت :
-شکر خدا رسیدیم و گرنه معلوم نبود اخر این بحث که هی یه هم نون قرض می دیم به کجا ختم می شد!
ادم برفی بزرگی که درست کرده بودند دو برابر هیکل خودشان بود.ان قدر قشنگ شده بود که پدربزرگ و مادربزرگ تارا هم از دیدن ادم برفی سر شوق امدند.هر دو از سرما نوک بینی و لپ هایشان قرمز شده بود.
مادربزرگ بادیدن این وضعیت ان ها گفت :
-فکر کنم به انداره کافی برف بازی کردین بهتره بیاین بریم تو تا برای شما اش بکشم.
با صدای در تارا به سمت در رفت.با دیدن پسر عمویش ساسان با لبخند مهربانی از او استقبال کرد.سیلوانا هنگام احوال پرسی ، توصیه های تارا را به خاطر اورد و سعی کرد اصلا به او نگاه نکند.او هم با دیدن ادم برفی کلی تعریف و تمجید کرد.
همه با هم در اشپزخانه بزرگ و قدیمی پشت میز نهارخوری نشستند.بوی اش و کتلتی که مادربزرگ درست کرده بود اشتها را بر می انگیخت.ساسان برای همه اش کشید. کاسه را که به دست سیلوانا داد گفت :
-ما رو که تحویل نمی گیرید حداقل کاسه اش را بگیرید.
سیلوانا نگاهش را به تارا دوخت و در جواب او گفت :
-اختیار دارید ما کی هستیم که شما رو تحویل نگیریم.
ساسان بلافاصله گفت :
-ببخشید پس من بد برداشت کردم.حس کردم بودن من شما رو اذیت میکنه.
تارا گفت:
ساسان جان!سیلوانا همین طوریه ادم فکر میکنه کوه غروره اما وقتی با او قاتی بشی میفهمی که چه دختر نازنینیه.
سامان ارام و زیر لب گفت :
-پس باید قاتی شد.
سیلوانا سعی کرد جو را عوض کند با تشکر از مادربزرگ به تارا گفت :
-بعد از نهار باید زحمت رو کم کنیم.
مادربزرگ گفت :
-چه زحمتی دخترم!با اومدنت خوشحالم کردی. تو هم مثل تارا برای من عزیزی.
تارا گفت :
-سیلوانا اینا برای شب مهمون دارن باید به مامانش کمک کنه.
ساسان گفت :
- من شما رو میرسونم.

قسمت 4


تارا گفت :
-سیلوانا اینا برای شب مهمون دارن باید به مامانش کمک کنه.
ساسان گفت :
-من شما رو میرسونم.
سیلوانا از ترس اینکه سروش ان ها را ببیند فورا جواب داد :
-نه!مزاحم شما نمیشیم.من دوست دارم روی برف راه برم.
تارا فهمید که سیلوانا برای چه قول نمیکند ، گفت :
-راست می گه منم خیلی دوست دارم پامو روی برف بزارم.صدای قرچ قرچ برف ادمو به نشاط میاره.
ساسان ظرف خالی خود را داخل سینگ ظرف شویی گذاشتو دوباره پشت میز نشست و گفت :
-هر طور میل شماست به هر حال اگه دوست داشتین من در خدمت شما هستم.
بعد از جمع کردن میز هر دو عازم رفتن شدند.سیلوانا تا پایش را توی کوچه گذاشت گفت:
-اخی عجب کنه ای بود!فکر نمیکردم انقدر پرو باشه سر میز از بس زل زده بود نتونستن غذام رو بخورم.وای!حیف اون آش خوشمزه نبود!چه قدر دلم می خواست یه کاسه دیگه بخورم!
تارا خندید و گفت :
-می خوردی ، چی کار به اون داشتی؟
-ا ، تا بعدا پشت سرم بگه « عجب دختر شکمویی بود ».
-پس براش کلاس گذاشتی ؛ ولی خودمونیم اگه یه کم دیگه می موندیم برای خواستگاری می اومد خونه ی شما.
-اه اه ! غلط کرده ، عمرا من زن این طور ادمایی بشم.
-اتفاقا به نظر من پسر خوبیه.
-خوبه تو رو داره تعریف شو بکنی وگرنه می موند رو دست ننش!
-گذشته از این حرفا موندم برای سروش کادو چی بخریم.مادر می گفت عطر بگیریم.
-کادو میخواد چی کار!اومدن خودتون بهترین کادوست.راستی دیشب متوجه شدی همسایه ی جدید اثاث اوردن.
-با اون سر و صدایی که اونا راه انداخته بودن همه متوجه شدن.به قول مادر « با اومدن اونا سرمای زمستون شروع شد » . دیروز این موقع یه ذره برف روی زمین نبود ولی تا حالا نیم متر برف روی زمین جمع شده.قدمشون که مبارک بود ، حالا ببینیم خودشون چه طور ادمایی هستند.


*******


تارا جلو ایینه قدی نگاهی به قد بلند و اندام زیبای خود انداخت و در حالی که خرمن موهای طلایی رنگش را برس می کشید ، گفت :
-مادر!به جای این لباس بهتر نیست بلوز شلوار بپوشم ؟
جیران با حظ به قد و بالای دخترش نگاه کرد و گفت :
-کت و دامن به این شیکی حیف نیست عوضش کنی؟
تارا رویش را به مادرش گرداند و گفت :
-اخه یه جوریه ، حس می کنم زیادی زنونه س.
جیران با لبخند گفت :
-پس می خواستی مردونه باشه ؟
تارا دوباره به طرف ایینه چرخید و برس کشیدن موهایش را ادامه داد و گفت :
-می خوام دخترونه باشه این طوری خیلی رسمیه.
جیران از روی مبل بلند شد به طرف اشپزخانه رفت و گفت :
می خوای عوض کنی بکن ، اما اگه نظر من رو می خوای خیلی تو تنت شیک دیده میشه.با این لباس مثل یه خانم با وقار شدی.هر چی می پوشی فقط زودتر تصمیم بگیر خوب نیست دیر کنیم.من به الهه قول دادم قبل از ساعت هشت اونجا باشم.
تارا با دور شدن مادرش بار دیگر با وسواس نگاهی به خود انداخت و ترجیح داد با همان کت دامن راهی شود.از ایم که می توانست چند ساعتی با سروش باشد از خوشحالی دلش ضعف می رفت.
دو سال بود که عشق سروش را در دل می پروراند ، بدون اینکه سروش پی به عشق او ببرد.سال دوم دبیرستان بود که حس کرد هر بار که سروش را می بیند از درون تغییر می کند و بعدا به این نتیجه رسید که این تغییر و تحول ناشی از عشق است می دانست که باید این عشق را به صورت یک راز در سینه اش نگه دارد . دو سال گذشته وقتی سروش راهی دانکده شد از حسادت تا چند شب خوابش نمی برد.مدام به این فکر می کرد که بیشتر همکلاسی های او دختر هستند.از خدا می خواست سروش را برای او حفظ کند که دل به دختر دیگری نبندد.همیشه سعی می کرد با متانت و نجابت او را به طرف خود بکشاند و هر بار که با بی اعتناعی او رو به رو می شد تا روز ها مغموم و گرفته بود.
تارا با صدای مادرش به خودش آمد ، کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.


******


سیلوانا با آمدن تارا گل از گلش شکفت. الهه و ستایش نیز خندان و به گرمی از آن ها استقبال کردند.الهه خطاب به تارا گفت :
-عزیزم!با این لباس چقدر ماه شدی!
او از تمجید الهه سرخ شد ،جواب داد:
-مرسی خاله جون چشمای زیبای شما ، قشنگ می بینه.
سیلوانا با دقت به سر تا پای او نگاه کرد و گفت:
-مامان راست میگه چقدر بهت میاد . حالا که این طور تیپ زدی دیگه موقع شوهر دادنته.
جیران که با الهه به سمت اشپزخانه می رفت ، گفت :
-حالا زوده به فکر شوهر کردن باشه .واجب تر از شوهر درساشه.
تارا احساس بدی بهش دست داد.وارد اتاق سیلوانا که شدند ، گفت :
-به نظرت با این لباس بد شدم.
- نه دیوونه! چرا این طور فکر می کنی؟
-فکر میکنم خیلی زنونه س.
-راستش یکمی اره ولی خیلی بهت میاد.می دونی چون قدت بلنده یه جورایی بزرگ نشونت میده.پس برم عوضش کنم.
-حوصله داری ها!مگه امشب چه خبره که باید لباست ان چنانی باشه.تازه خاله عهدیه زنگ زده که یه کاری براش پیش اومده که نمی تونه بیاد.فقط می مونه دایی که اونا هم تورو با هزار جور لباس دیدن.مهمون غریبه که نداریم.همین که پوشیدی خیلی شیک و قشنگه.فقط یه ایراد کوچولو داری.
تارا بی حوصله لبه ی تخت خواب نشست و گفت :
-چه ایرادی؟
-موهاتو شینیون درست کردی بد شده ، نه این که بد باشه زیادی رسمی نشون میدی.به نظر من اگه بازش کنی همین طوری ساده خیلی شیک تره.
تارا سنجاق موها را از سرش جدا کرد.سیلوانا برس را از جلوی ایینه برداشت و با حظ به موهای او کشید و گفت :
-حیف این موهای لخت و قشنگ نیست ، پشت سرت جمع کردی.چه قدر ارزو دارمموهام مثل موهای تو باشه.
-اتفاقا برعکس من دیوونه ی موهاتی تو هستموموهای به این خوشگلی داری قدرشو نمی دونی.یه هفته هم حموم نری مشخص نیست که موهات کثیفه.هر جور که دلت بخواد می تونی حالتش بدی.اما من چی به قول مادرم « موهام مثل موی گربه صاف و بی حالته».
سیلوانا یک جفت سنجاق سر شیک نقره ای رنگ از توی کشو بیرون اورد و به موهای او زد.بعد از او فاصله گرفت ، نگاهش کرد و گفت :
حالا شد خودتو نگاه کن ببین چقدر بهت میاد.

******

سروش مثل همیشه با کلید خود در را گشود. از سرو صدایی که بر خانه حاکم بود فهمید که مهمان دارند.مجبور بود قبل از ورود به اتاق خود با مهمان ها روبه رو شود.ادب حکم کرد در را ببندد و از زنگ استفاده کند.سانیار با پاهای کوچک خود با شوق و ذوق خود را به اغوش او انداخت. سروش یک دستی او را بغل کرد و با دست دیگرش کیف خود را روی جا کفشی گذاشت و همراه او وارد سالن شد.اولین کسی که در گوشه سالن به چشمش امد تارا بود که پشت به او داشت.موهای بلند طلایی رنگش چشم را خیره می کرد و اندامش در کت و دامن خوش رنگش جلب توجه می کرد.برای لحظاتی گیج شد.با صدای مادرش به خود امد:
-خسته نباشی پسرم بلاخره اومدی؟
-مطمئنم که دیر نکردم مهمون داریم؟
-اره ولی هنوز نیومدن.
-خبریه؟
-بعدا میفهمی برو لباستو عوض کن که خیلی شلخته به چشم می یای.
الهه دوباره به سمت اشپزخانه رفت.سانیار که از بغل دایی پایین امده بود دست او را به سمت سالن پذیرایی کشید و گفت :
-دایی بیا ببین تارا چقدر میز رو قشنگ چیده.
سروش نمی خواست برود اما انگار نیرویی عجیب او را به سمت خود می کشید.با چند گام بلند خود را به نزدیکی تارارساند.او هنوز پشتش به سروش بود به گمان این که صدای پای سیلواناست گفت :
-چقدر لفطش دادی!رفتی بیاری یا بسازی.
سروش ارام گفت :
-خسته نباشی تارا خانوم!
او با شنیدن صدای سروش یکه خورد فکر نمی کرد که او باشد. با رنگ و رویی پریده به طرف او چرخید و متعجب گفت :
-سلام !چطور اومدین که ما متوجه اومدنتون نشدیم؟
-ببخشید ، انگار با حظور نا موقع شما رو ترسوندم.
او که سعی داشت برخود مسلط شود نگاهش را به سروش دوخت و گفت :
-نه نه فقط....کمی جا خوردم.اخه خیلی بی صدا اومدین.
-خیلی هم بی صدا نبود زنگ زدم.از بس سیلوانا صدای ضبط رو زیاد کرده شما نشنیدین کاری از دست من بر میاد کمک کنم؟
برای اولین بار به خود جرات داد و با نگاهی مملو از عشق گفت :
-ممنون!سیلوانا کمکم می کنه.در ضمن می خوام جسارت کنم و قبل از دیگران...
سروش نگاهی به سر تا پای او انداخت.هیچ وقت تا به این لحظه پیش نیامده بود که او را با این دقت نگاه کند ، گفت :
-قبل از دیگران چی؟نمی خواین جمله تون رو کامل کنین؟
دوباره نگاهش کرد و ارام گفت:
- خاله الهه می خواست برای شما سورپرایز بشه اما من نمی تونم جلو زبونم رو بگیرم دوست دارم اولین کسی باشم که تولوتون رو به شما تبریک می گم.تولدتون مبارک....

قسمت 5


- با امدن سیلوانا تارا سکوت کرد.سروش با نگاه کردن به میز سعی کرد جو را عوض کند گفت:
-این کار باید سلیقه شما باشه و گرنه این خواهر کوچولوی ما عرضه این کارها رو نداره.
-سیلوانا گفت :
-دست شما درد نکنه سروش خان!اتفاقا همش سلیقه خودمه.
سروش نگاهش را به او دوخت که با موهای بافته شده و شلوار پیش بندی ابی تند و بلوز استین کوتاه قرمز مثل یک دختر بچه شیطان به چشم می امد.او عاشق سیلوانا بود به همین خاطر تعصب زیادی روی او داشت.به او گفت:
-پس از این کارام بلدی و ما نمی دونستیم!
سیلوانا چاقویی را که اورده بود به دست تارا داد و گفت :
-کجاشو دیدی تازه این یه چشمه از کارامه.
سروش سوتی کشید و با شیطنت به تارا چشم دوخت و گفت:
-حالا چه خبره که مامان مهمون دعوت کرده و شما هم این طور میز رو خوشگل چیدین؟
سیلوانا لبخند مرموزی بر لب اورد و گفت :
-به موقعش می فهمی.فعلا باید انتظار بکشی.
-نکنه قراره برای تو خواستگار بیاد.البته فکر نمیکنم چون مگه کسی مغزش تکان خورده باشه بیاد سراغ تو!
ستایش به جمع ان ها پیوست و گفت :
-اتفاقا هر کی سراغ سیلوانا بیاد بخت و اقبال بلندی داره.
سروش سوتی کشید و گفت :
-وکیل مدافع خانوما رسید ، بهتره فلنگ رو ببندم تا کار به جای باریک نکشیده.
سروش به طرف اتاقش رفت ولی در سرش غوغایی به پا بود.حس می کرد برای اولین بار است که تارا را می بیند.صورت ملیح و زیبایش توی قاب ذهن او نقش بسته بود.به خود گفت :« خدایا!چم شده؟!مگه من همیشه تارا رو نمی بینم؟!!چرا این دفعه این جوری شدم؟!اصلا انگار یه شکل دیگه شده،چه قدر تغییر کرده،چه قدر خوشگل شده.اه،نه!این فکرای مسخره چیه به ذهنم میاد؟اونم مثل سیلواناست فقط باید به چشم یه خواهر نگاش کنم.»
همان طور که با خودش حرف می زد لباس هایش را عوض کرد و دوباره از اتاق خارج شد.حسابی گرسنه اش شده بود.خواست توی اشپزخانه برود اما از بس شلوغ بود پشیمون شد.کنار اپن اشپزخانه ایستناد و خطاب به ستایش گفت :
-ماشاا.. خانما اشپزخانه را قرق کردن راه نیست ادم وارد بشه.
ستایش لبخند کجی زد و گفت :
-اشپزخانه همیشه در قرق خانم ها بوده و هست.حالا بگو تو چی می خواستی؟
-اگر زحمتی نیست فقط یک فنجون چای.خیلی خستم.
-ای به چشم!تا دو دقیقه بنشینی چای هم برات رسیده.
-محترمانه داری دکم می کنی؟
-حال بیا و خوبی کن.خودت بیای چای بریزی بهتره.
-شوخی کردم.فقط لطف کن زودتر چای رو به من برسون تا سردرد نگرفتم.
سروش با خستگی و روحی اشفته روی مبل نشست.کنترل ضبط را برداشت و صدایش را کم کرد.کسی اعتراض نکرد.سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشم هایش را بست و پس از لحظاتی با صدای روح نواز تارا چشم هایش را گشود.سینی چای را روی میز گذاشت و گفت :
-به جای قند براتون شیرینی گذاشتم.فکر کردم چون از دانشگاه برگشتین شاید گرسنه باشین.
خودش را روی مبل جمع و جور کرد و گفت :
-ممنونم!اتفاقا خیلی گرسنمه.
تارا منتظر جمله اضافی نماند، خواست از انجا دور شود که او گفت :
-چه قدر این کت و دامن به شما میاد.
تارا از تمجید او سرخ شد.سروش هم خجالت او را احساس کرد چون بلافاصله نگاهش را از تارا دزدید.
تارا با شتاب از او دور شد.در دلش غوغایی بر پا بود. از این که بلاخره توانسته بود مورد توجه سروش قرار بگیرد از خوشحالی می خواست پرواز کند و چه قدر مدیون مادرش شد ، که این کت و دامن شیک را برای او دوخته بود.حالا دیگر با پوشیدن ان حس بدی نداشت ، بلکه با غرور را می رفت.
با امدن مهمان ها اپارتمان کوچک شلوغ به نظر میرسید.هر چند که تعداد مهمان ها به سی نفر نمیرسید.قبل از صرف شام الهه خندان رو به مهمان ها نمود، بعد با محبت دستش را دور گردن پسرش انداخت او را بوسید و تولدش را به او تبریک گفت.سروش وانمود کرد که نمیداند.نگاه شیطنت بارش را برای لحظه ای کوتاه به تارا دوخت و رو به مادرش چرخید و گفت:
-شما همیشه من رو غافل گیر میکنین.از شما و پدر که این همه برای من زحمت کشیدین تشکر می کنم.امیدوارم بتونم زحمت های شما رو جبران کنم.

*****

تارا غذایش را در بشقاب کشید و با سیلوانا گوشه ی دنجی نشستند.سیلوانا بی خیال از شلوغی اطراف گفت :
-وای !فردا چه حالی میده برف بازی.
او از زیر مژه های پرپشت اش نگاهش کرد و گفت :
-فراموش کردی شنبه امتحان داریم!
سیلوانا از شر لقمه اش خلاص شد ريا، قاشقش را برای لقمه ی بعدی پر کرد و گفت:
برو یایا!امتحان ، امتحان ! جمعه فقط برای تفریح و شادیه.غیر از این باشه که اسمش جمعه نیست.نکنه نمی خوای بیای؟
-چاره ای ندارم مجبورم که بیام و گرنه تو تا یک هفته بیچارم می کنی.در ضمن خیلی خوش خیال نباش.خاله الهه گفت « اگه هوا مساعد باشه میریم »
-اگه تو نفوش بد نزنی میریم.همیشه ایه یاس می خونی.دیوونه!فکرشو بکن دو سه ساعت میتونیم برف بازی کنیم.راستی بعد از شام بیا منو تو کادو ها رو باز کنیم.بدجوری فضولیم گل کرده ببینم اون جعبه ی کوچولو که مال باباس توش چیه؟
-کمی دندون رو جیگر بذاری می فهمی داخلش چیه.
-مشکل این جاست که من اصلا جیگر ندارم . مامان و بابا فقط بلدن سروش رو تحویل بگیرن ببین چه قدر بهش می رسن.
-حسود خانوم!برای تو هم کم نذاشتن.
-ولی به اون بیشتر از من می رسن.
-به خاطر این که بزرگتر از توست و مایحتاج او بیشتر از توست.
-تو هم که شدی وکیل مدافع سروش. یه بار هم طرف ما رو بگیر ناسلامتی دوست منی.می دونی از چی لجم میگیره از این که سروش الکی به من گیر می ده.مدام تو کارای من دخالت می کنه ، کجا می ری؟ این چیه پوشیدی؟ این چیه مالیدی به صورتت ؟ موهاتو چرا این جوری ریختی بیرون ؟ چند دفعه بگم کم تو خیابون عشوه بیا.
تارا از این که او به این قشنگی تقلید سروش را در می اورد به خنده افتاد و گفت :
-قربونش برم تو هم که چه قدر گوش میدی!به خدا برادر داشتن نعمته.خونه ای که پسر نداشته باشه امگار اون خونه بدون پشتیبانه.سروش اگه دخالت می کنه به خاطر اینه که براش مهمی ؛ دوستت داره ؛ دلش نمی خواد حرف و حدیثی پشت سرت باشه.
-برو بابا! ما اگه نخوایم کسی تو کارمون دخالت کنه باید چیکار کنیم؟فکر کنم اگه براش زن بگیریم دست از این تعصب مسخره اش بر میداره.اخه مشکل این جاست کی به این بد اخلاق زن میده!
-وا...! خیلی ها منتش رو دارن...(تارا دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کند. با زرنگی فکر او را منحرف کرد.)راستی چند ماه مونده خدمت سپند تموم بشه؟
او نشان داد که دارد فکر می کند چینی به پیشانی انداخت و یک لنگه ابرویش را بالا داد و گفت :
-اتفاقا دیشب که تماس گرفت همین رو گفت.وقتی گفتم اینجا برف اومده باورش نمی شد.
ستایش به ان ها نزدیک شد نگاهی به بشقاب های خالی ان دو انداخت و گفت :
-چه قدر می خورین پاشین دیگه.خوب نیست دخترا این قدر پر خوری کنن.
هر دو از شوخی او لبخند زدند و به اتفاق ستایش به اشپزخانه رفتند.با یک چشم به هم زدن خانم ها ظرف ها را جمع اوری کردند.سیلوانا و تارا باقی مانده ی غذا های پیش دستی ها را با دستمال کاغذی پاک میکردند و داخل ماشین ظرف شویی می گذاشتند.در پایان کار وقتی به جمع پیوستند و نوبت به کادوها رسید،سیلوانا پشت میز ایستاد و گفت:
-با اجازه سروش خان من و تارا کادو ها رو باز می کنیم...تارا جون!تو اسما رو بخون منم بازشون می کنم.نظرت چیه سروش؟
سروش به عادت همیشگی چنگی به موهایش انداخت و گفت :
-من که نمی تونم حریف تو بشم هر چند در همه ی تولد ها رسم بر اینه اول شمع ها رو فوت کنی بعد کیک و ببری و در اخر کادوهارو باز کنی.
سیلوانا اخم کوچکی بر پیشانی انداخت و گفت :
-حالا که چی میشه ما رسم رو برعکس کنیم؟تازه این طوری کیک بیشتر بهت مزه میده.
تارا هم که با سیلوانا موافق بود ؛ منتظر جواب سروش نماند و اولین کادو را برداشت که متعلق به خودش بود گفت :
-این کادو از طرف من و پدر و مادرمه.
همه دست زدند و سروش در حالی که به صورت خندان او زل زده بود از او و خانواده اش تشکر کرد.سیلوانا با شتاب کادو را باز کرد درون جعبه بلوز و شلوار کتان کرم رنگ زیبایی بود.تارا اسم را می خواند و او با سرعت کادو ها را باز می کرد تا نوبت به جعبه ی کوچک اقای شادمان رسید.او جعبه را از تارا گرفت و بع جای تارا گفت :
-و حالا این جعبه ی مرموزی که بدجوری فکر مرا مشفول کرده.سروش!فکر می کنی چی توش باشه؟
سروش خندید و گفت :
-کتاب.
هر کسی یه حدسی می زد و اقای شادمان خندان یه ان ها چشم دوخته بود .تارا گفت :
-به نظر من کادو رو بده خود اقا سروش باز کنه این طوری بهتره.
سیلوان کادو را به سینه چسباند و گفت :
-چی چی رو بده به اقا سروش!زرنگین!این همه کادو باز کردم به این برسم حالا بدم به خودش باز کنه کادوش که مال اونه حداقل لذت باز کردنش مال من باشه.
ستایش خندان گفت :
-بازش کن دیگه ! ما روهم کنجکاو کردی.
درون جعبه یک گوشی موبایل شیک و اخرین مد روز با یک سیم کارت کار نکرده بود.سروش با سپاس نگاهش را به پدر دوخت و گفت :
-ممنون بابا جون!نمی دونید چه قدر نیاز به موبایل داشتم.
اقای شادمان از شادی فرزندش برق شادی در چشمهایش نشست و گفت :
-اتفاقا می دونستم که نیاز داری مبارکت باشه.
سیلوانا گفت :
-حالا از این به بعد تند و تند دخترا برات «
sms
» می فرستن.
سروش چشم غره ای به او رفت که دیگر ادامه نداد.تارا نیز سرخ شد و با شتاب به طوری که کسی را کنجکاو نکند خودش را به دستشویی رساتد.با خود گفت :«به من چه ربطی داره!نه من نباید به این چیزا اهمیت بدم.» و در عین حال که به ایینه می نگریست مشاهده کرد که ظاهرش ارام است و حرکاتش زیبایی و موزونی بی قیدو ازاد دارد.از خدا ممنون شد که انچه در دلش می گذرد روی ظاهرش تاثیر نگذاشته.

قسمت 6

سروش هر چه پهلو به پهلو می غلتید بی فایده بود.بی خوابی کلافه اش کرده و نمی دانست چه کند.کسل و بی حوصله اباژور کنار تخت خوابش را روشن کرد.عقربه های ساعت دو نیم بامداد را نشان می داد.لحاف را از رویش کنار زد و از جایش برخاست.از خود تعجب می کرد ک هچرا خوابش نمی برد و چرا مدام تارا جلو نظرش می اید.لبه ی تخت خواب نشست و دست هایش را زیر چانه اش گذاشت و به نقطه ای خیره شد.زیر لب گفت :«عجیبه ! چرا این دختره امشب این قدر برام مهم شده؟خدای من! اصلا انگار اولین باره که اونو می بینم.چرا تا به حال به چشم یه بچه به او نگاه می کردم ؟یعنی چی ؟ یعنی حالات من شروع یه علاقه س نسبت به او؟ نه نمی تونه این باشه!پس چسه خدایا؟چرا از سر شب تا حالا منو ریخته به هم ؟ چرا هر بار اسمشو صدا می کنم یه لذت خاصی به من دست میده؟حس میکنم دهنم با گفتن اسمش شیرین میشه یه شیرینی که تا اعماق قلبم نفوذ می کنه...»
سروش انقدر با خودش حرف زد که خسته شد حتی نفهمید چطور خوابش برد.صبح با صدای کشیدن پرده اتاقش چشم گشود.نور افتاب مستقیم روی تخت خوابش افتاده بود.خود را کسل و خسته احساس کرد.دوست داشت باز هم در رخت خواب بماند خطاب به مادرش که بالای سرش ایستاده بود گفت :
-مامان ! هیچ میلی به صبحانه ندارم.دیشب خوب نخوابیدم میخوام کمی دیگر بخوابم.
الهه دوباره پرده را کشید ، گفت:
-هر جور که راحتی پس من میز رو جمع می کنم . هر وقت بیدار شدی خودت صبحونه بخور.من می خوام سیلوانا و تارا رو ببرم ابعلی.دیروز بهشون قول دادم که حتما ببرم شون.
سروش با شنیدن اسم تارا احساس شیرینی به او دست داد.در صورتی که تا روز پیش اصلا براش مهم نبود.منتظر تعارفی از طرف مادرش بود که با ان ها همراه شود.دیگر خواب از چشمش پریده بود.از جایش برخواست و گفت:
-مامان ! تو این دختره رو خیلی لوسش کردی.هر چی که میگه نباید گوش کنین.
الهه که تا دکم در رفته بود برگشت و گفت :
-فراموش نکن اونم ادمه نیاز به تفریح داره.دلش به این چیزا خوشه نمی تونم که ازش دریغ کنم.حالا خوبه خودت هر هفته اونجا میری طفلک یک ماهه که داره التماس می کنه ببرمش.حالا که بابات راضی شده ماشین رو در اختیار ما بزاره تو گیر میدی؟
-خوش بگذره.حتما نهارم برنمی گردین؟
-شکمو خان!از غذای شب یه عالمه مونده.مثل پسرای خوب برای خودت و بابات گرم کن.تا شما چرت بعد از ظهر تونو بزنید ما هم برگشتیم.
-یه روز جمعه که می خوایم دور هم جمع شیم این ته تغاری شما نمی ذاره.
-اگه خیلی دلت می خواد با ما باشی افتخار بده همراه ما بیا.این طوری منم راحت می شم.اصلا حوصله رانندگی ندارم.
سروش تو دلش قند اب شد.اندکی اندیشید و در مغز خود چگونگی وضع موجود را مزه مزه کرد و ان را بر کفه های ترازوی درونی اش سنجید و گفت :
- اگه بابا بیاد منم میام.
- یه دفعه بگو نمی ام و خودتو خلاص کن.تو که می دونی بابات حوصله ی این جور جاها رو نداره.پاشو ابی به دست و صورتت بزن صبحونه بخور با هم بریم.اگه تو بیای بابات می ره خونه ی برادرش سر صبحونه می گفت : اگه سروش خونه نمونه منم می رم یه سر به برادرم می زنم... حالا چی کار میکنی می یای؟
- چی بگم؟این طور که شما می گید مجبورم که بیام.
برای اولین بار بود که سروش قبول می کرد در جمعه ان ها باشد.در دل دچار استرس شد که مبادا مادرش و سیلوانا جور دیگر فکر کنند و از طرفی دیگر وقتی سیلوانا از مادرش شنید که سروش همراه ان ها می اید عصبی شد و گفت :
-مامان!چرا بهش گفتین بیاد؟
الهه متعجب گفت :
-یعنی چی؟!چرا نباید می گفتم؟
-حالا که میاد کوفتمون می کنه هی میگه موهاتو بکن تو این چیه پوشیدی؟چرا این جوری کردی؟کم با صدای بلند بخند....
-به جای غر زدن برو حاضر شو تا به ترافیک بر نخوردیم.مطمئن باش سروش بد تو رو نمی خواد.

قسمت 7


بوی باران ، عطر برف...
باران که میگیرد گاهی اوفات دل ادم هم میگیره چرایش را کسی نمیداند اما همه می دانند که هنگام غروب وقتی اسمان ابری و گرفته است و نم نم بارانی هم می بارد ادم دلش می خواهد هیچ کاری انجام ندهد و همین طور بنشیند پشت پنجره خیره به بارانی که به نرمی یا به تندی می بارد.اما وقتی برف میبارد ناخوداگاه لبخند می زنی و کیف می کنی حتی از ته دل خوشحال می شی اکمنون همه می دانند که میان گرفتن دل اسمان دل انسانها ارتباط هایی وجود دارد.ارتباط هایی که حس کردنی است اما بیان کردنش کمی مشکل است.تارا نیز با هیجان باریدن برف را نگاه می کردواولین بار بود که بدون حضور پدر و مادرش به اتفاق سروش بیرون می رفتند.هر چه اتومبیل ان ها به ارتفاع نزدیکتر می شد شدت برف بیشتر و جاده خطرناک تر می شد.
ترسیده به ابعلی الهه در حالی که چشم به جاده داشت گفت :
-عاقلانه ترین کار اینه که از این بیشتر جلو نریم.تا این جا هم ریسک بزرگی کردیم مخصوصا که زنجیر چرخ هم نبستیم.
سروش صدای ضبط صوت را کم کرد و گفت :
-نظرتون چیه همین جا وایسیم؟
سیلوانا با دلخوری گفت :
-حتما ناهارم برف بخوریم!
الهه پی به دلخوری او برد با لبخند گفت :
-عزیزم حتما که نباید ناهار رو ابعلی بخوریم.
سروش گفت :
-می تونیم بعد از برف بازی ناهار رو بریم فرحزاد . بابای یکی از دوستام اون جا یه کبابی داره کباباش معره کس.
سیلوانا با خوشحالی استقبال کرد و رو به تارا کرد و نظر او را خواست. او هم موافقت خود را اعلام کرد.سروش اتومبیل را گوشه ای مطمئن پارک کرد.هنگامی که سیلوانا پاهایش را روی برف گذاشت با شادی زائدالوصفی گفت :
-تارا ببین چه برف نرم و قشنگیه.مثا الماس می مونه.
تارا نیز سر شوق امد . گلوله ای برف به نقطه ی نامعلومی پرتاب کرد و گفت :
-برفش جون میده واسه برف بازی.
الهه گفت :
-فقط به سر و صورت هم نزنین.
سروش ضبط صوت را روشن کرد.صدای شاد وگرم خواننده در ان هوای برفی خیلی به دل می نشست.او به اتومبیل تکیه داد و با لذت برف بازی سیلوانا و تارا را نگاه می کرد.الهه از فلاسک برایش چایی ریخت و گفت :
-انگار حوصلت سر رفته.
فنجان چای را از دست مادرش گرفت.برخلاف ان چه در دلش می گذشت گفت :
-نه زیاد.
-بذار نیم ساعت دیگه بازی کنن.
-انگار بچن.
-مگه فقط بچه ها بازی می کنند.یه وقتایی بزرگترام نیاز به بازی دارن.کمی به اطرافت نگاه کن بیشتر اینایی که مشغول بازی هستن بزرگسالن.تازه به این نمی گن بازی میگن شادی.مگه تو خودت با دوستات می یای ابعلی چی کار می کنین؟
-ما اسکی بازی می کنیم.
-خوبه خودت میگی بازی می کنم.
-اسکی قضیش فرق می کنه.
-چه فرقی عزیزم؟به هر حال اونم مثل این یه نوع بازیه...یادته وقتی سیلوانا می خواست بره اسکی یاد بگیره نزاشتی گفتی از این قرتی بازیا خوشم نمی یاد؟
طفلک بچم تا چند روز غصه می خورد.حالا که با این کارا دلش خوشه چرا ازش دریغ کنیم؟
- مامان!یه جوری حرف می زنی که انگار من مخالف شادی سیلوانام.من اگه نذاشتم بره اسکی به خاطر اینه که با چند تا ادم نا خلف می خواست همراه بشه.
- همین حالاشم اگه مایل به یادگیری اسکی باشه خودم چاکرشم.
الهه که می دانست که سروش از ته دل میگوید.فلاسک چای را گذاشت روی صندوق عقب اتومبیل و گفت :
- میدونم عزیزم.اگه خواستی دوباره چای بخوری برای خودت بریز.من سردم شده میشینم توی ماشین هنوز خستگی دیروز تو تنمه.
سروش فنجان خالی را کنار فلاسک گذاشت و به طرف ان ها رفت که از دویدن خسته شده و مشغول درست کردن ادم برفی بودند. با نگاهی به ادم برفی گفت :
-سیلوانا داره شکل خودت میشه.
-سیلوانا شکلکی دراورد و گفت :
- اتفاقا شکل تو!وقتی از دور نگاهت می کردیم تارا گفت ادم برفی رو شکل تو دربیاریم.
سروش نگاهش را به او دوخت که سرخ شده بود و گفت :
-پس کاپشنم رو در بیارم تنش کنین که قشنگ شکل من بشه.حالا چرا دماغشو این قدر بزرگ درست کردین.(دستش را به سوی دماغش برد)دیگه دماغ من که این قدر بزرگ نیست.
تارا با خجالت گفت :
-این مورد تقصیر سیلواناست.هیچ وقت مجسمه ساز خوبی نمیشه.
سیلوانا گوشه های بینی ادم برفی را پاک کرد و نوک بینی را رو به بالا درست کرد و گفت :
-اینم یه دماغ عمل کرده،سربالا و مدل جدید ،خوشت اومد سروش؟
-بازم دماغ من از اون بهتره.اگه یه ذره ادم برفی رو گرد کنی شکل خودت میشه.
-به جای اینکه در مورد این ادم برفی ننه مرده این قدر نظر بدی با اون موبایلت چند تا عکس خوشگل از من و تارا بگیر.
سروش تعدادی عکس از انها گرفت.چند عکسی تکی نیز از تارا گرفت البته بدون اینکه او متوجه عکس ها شود.بعد سوار اتومبیل شدند و به طرف فرحزاد راه افتادند.هر چه جاده های پر پیچ و خم را پشت سر می گذاشتند هوا باز تر و بهتر می شد.داخل شهر که اصلا خبری از برف نبود مثل صبح ،اسمان صاف و ابی و یک دست بود.همان طور که سروش قول داده بود ان ها را به رستوران پدر دوستش حمید برد.سیلوانا از همان لحظه اول توجه اش نسبت به حمید جلب شد و مانند همیشه بی اختیار سعی کرد او را جذب خود کند و خیلی زمان نبرد که او چنان کششی نسبت به سیلوانا پیدا کرد که دلش نمی خواست لحظه ای از کنار ان ها درو شود.هنگامی که به بهانه اوردن نوشابه میز را ترک کرد سروش نگاهش را به روسری سیلوانا دوخت و گفت :
-روسریت داره می افته چرا حواست نیست؟
او فورا روسریش را جلو کشید دوست نداشت اوقات خود را سر چیز های بیهوده تلخ کند.بی توجه به سروش ارام در گوش تارا گفت :
-چه قدر خوش تیپ و شیک پوشه!
تارا نگاه مضطربش را به سروش دوخت کهع مبادا شنیده باشد.لبش را گزید و به همان ارامی گفت :
-نمی گی سروش می شنوه؟
او هم به همان ارامی جواب داد:
-ا....! مگه چیز بدی گفتم!
تارا اخم هایش را در هم کشید و با حرص گفت :
-خوبه داداش غیرتی تو می شناسی! اگه می شنید که خون به پا می کرد باز این عشوه گری کار دستت داد.حالا نمی شه از این یکی بگذری؟
-وا ، دیوونه !مگه چیکارش کردم.یه جوری حرف می زنی انگار که...
با امدن دوباره حمید جمله اش را نیمه تمام گذاشت.سروش نیز به او کمک کرد و نوشابه ها را روی میز چیدند.هنگامی که نوشابه را جلو دست تارا گذاشت به او نگاه کرد.هم زمان نگاهشان در هم گره خورد.حس کرد درون قلبش زلزله امد.نگاهش را دزدید و به سیلوانا چشم دوخت که دوباره روسری اش به عقب رفته بود.در دل با خود گفت : « این دختر ادم بشو نیست مگه تارا هم جنس او نیست چه طور روسری اون عقب نمی ره ؟» با اشاره دست به او فهماند که روسریش را درست کند.
هنگامی خداحافظی حمید از ان ها دعوت کرد که هفته اینده مهمان او باشند.اولین کسی که مخالفت کرد سیلوانا بود که با همان زبان عشوه گرش گفت :
-متاستفیم! ما هفته اینده جایی دعوتیم.
حمید با تاسف چشم به او دوخت و گفت :
-چه بد!به هر حال امیدواریم دوباره شما رو زیارت کنیم.
به سوی اتومبیل که رفتند ان دو جلوتر بودند تارا گفت :
-بیچاره رو خوب ک

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: