غزاله
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 894
بازدید کل : 39446
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:1 :: نويسنده : mozhgan

غزاله

آرام و نرم نفس میکشید بوی آشنا و خاطره انگیز باغ بوی علفهای شبنم زده که سالیان سال گم کرده بود پشت لب و کناره پره های بینی اش گردش میکرد حال خنده ای بی صدا روی چهره اش نشست.
فیروزی نگاهش کرد پیش نگاه مهربان و صمیمی فیروزی صورت دهدشتی حال چهره کودکی را نشان میداد که معصوم و آرام روی زانوهای مادرش سر نهاده باشد.در ذهن و خیال فیروزی مردی که روی صندلی اتومبیل و کنارش نشسته بود دیگر آن مدیر عبوس سختگیر و بدقلق ماههای گذشته نبود با دیدن چهره آرام دهدشتی نوعی احساس همبستگی حالت محبتی احترام امیز در ذهن فیروزی جوشید برای اولین بار احساس کرد دره عمیق و تاریکی که همیشه میان خودش و دهدشتی فاصله ایجاد میکرد از میان رفته است حالت بیزاری و احساس نفرتی که در گذشته با دیدن حرکات تند و عصبی دهدشتی در ذهنش جان میگرفت بی رنگ و محو شده بود.بی صدا و سرزنش آلود با خودش حرف میزد.

-
آدم حسابی چرا بیخودی از این بیچاره بدت می آمد خوب نگاش کن عین یک بچه آدمیزاد ساکت و اروم چشماشو بسته و راحت راحت خوابیده حتما این باباام مثل تمام آدمای روی زمین یه دردی غصه ای چیزی داره که سگرمه هاش تو همه ترو قهراشم ای بگی نگی همچین پرملات و غلی نیستش که ماها بهش میگیم سرکه فروش.

نهر آبی که در عرض کوچه باغ میگذشت توجه فیروزی را جلب کرد بعد از کم کردن سرعت اتومبیل چند لحظه آنرا متوقف کرد تا برای گذشتن از روی آب راه مناسبی پیدا کند آب با قوت حرکت میکرد فیروزی دل چرکین نگران و ناراضی به حرکت پر شتاب آب میان نهر نگاه کرد و زیر لب گفت:حالا بیا و درستش کن بیگدار بزنیم به آب و این ابولهول میان جوب آب نفس بر بشه چکار کنیم؟جواب آقارو چی بدیم؟اهای آقا آبه میخوای بشی خرمگس معرکه؟کجاها بودی که حالا سر راه ما سبز شدی؟

فیروزی دوباره به چهره ارام و خواب زده دهدشتی نگاه کرد خنده بیصدایی روی صورتش نشست آرام و آهسته در اتومبیل را باز کرد پیاده شد لنگر در را گرفت که بسته نشود.

دهدشتی سرش را از روی ساعد و بازویش برداشت تعجب زده بجای خالی فیروزی نگاه کرد.

فیروزی...؟!

بله اقا.

فیروزی در حالیکه به سمت پنجره طرف دهدشتی میرفت دستش را از دستگیره در اتومبیل کنار کشید .قرار گرفتن اتومبیل در جاییکه عرض کوچه باغ شیب تندی داشت باعث شد که در رها شده با ضربت و صدایی خشک بسته شود قبل از آنکه فیروزی را کنار پنجره ببیند با نگرانی و حالت نیمه خشمگینی پرسید:فیروزی رفتی پایین گرگم به هوا بازی کنی؟

فیروزی در حالیکه دقت میکرد پایش روی علفهای مرطوب اطراف نهر آب لیز نخورد دستش رابه گلگیر و سپر اتومبیل تکیه داد و برای پیدا کردن ساده ترین جمله ای که بتواند علت پیاده شدن خودش را توجیه کند کلمه ها را سبک سنگین کرد دهدشتی دوباره پرسید:داری چیکار میکنی؟برای چی پیاده شدی؟

فیروزی روبروی پنجره ایستاد دهدشتی عصبی و ناراضی نگاهش کرد.

ماشین عیب پیدا کرده؟

نه آقا.

پس چی؟

پیاده شدم نگاه کنم ببینم چه جوری باید ماشینو از تو آب رد کنم آبه خیلی تنده جوبشم باید گود باشه.

دهدشتی گردن کشید نگاهش روی آب و گل و لایی که در دو طرف نهر کپه شده بود گردش کرد.

خیلی خب هر کاری میخوای بکنی بکن فقط زودتر راه بیفت بریم خیلی خسته ام.

فیروزی به سمت راه اب زیر دیوار حرکت کرد روی دیوار چنبه ای کوتاه را سرشاخه های خشک و چوب درختچه های خاردار پوشانده بود.

زیر دیوار ایستاد پا بلندی کرد تا یکی از چوبهای باریک سر دیوار را پایین بیاورد.

نگاه فرخ مسیر حرکت دستهای فیروزی را تعقیب کرد .روی دیوار لابلای سرشاخه های خشک و خاردار ترکه های بلند و بهم پیچ خورده نسترن گل ریزی پنجه زده بود دیدن غنچه های لب قرمز کپه گل نسترن آتشی لابلای برگهای دندانه دار سبزرنگ خیالش را به گذشته ها برد بجای فیروزی خودش را میدید فرخ جوان شاداب و سرزنده پیش نگاه خیالش به طرف دیوار میرفت یادش آمد:

ایستاد اطراف خودش را نگاه کرد کوچه باغ خلوت بود چند بار نفس عمیق کشید ضربانهای تند قلبش ارامتر شد .دلهره همراه ترسی لذتبخش اما ناشناخته میان قفسه سینه اش چنگ می انداخت حرارتی تند و تب آلود میان رگها و زیر پوست تنش میخزید دهانش خشک شده بود تشنگی گلویش را فشار میداد صدای حرکت پر شتاب آبی را که از میان نهر حاشیه کوچه باغ میگذشت شنید.

روی مسیر باریک و خاکی وسط کوچه باغ که هر دو سمت آنرا علفهای سبز و ترد خودرو پوشش داده بود براه افتاد.جاییکه آب از محل راه اب زیر دیوار گلی و کوتاه خارج میشد روی تله سنگ سیاه رنگی ایستاد.

آرام و با دقت زانوهای شلوار اتو کرده اش را بالا کشید خم شد که بنشیند چند قطره اب روی کفشها ساق جوراب و پاکتی شلوارش افتاد.از نهر آب فاصله گرفت خط اتوی شلوارش را مرتب کرد دوباره براه افتاد.با قدمهای بلند و کشیده فاصله راه اب تا در چوبی باغ را طی کرد مقابل در باغ ایستاد به خوشه های گل نسترن رونده ای که روی دیوارهای هر دو طرف در چوبی باغ پنجه زده بودند نگاه کرد.روی پنجه پا بلند شد یک خوشه از گلهای نیم خفته نسترن آتشی را چید خارهای سبز جوان و کم زهر نسترن سر انگشتان و کف دستش را ازار داد درد و سوزشی پر قوت روی انگشتانش تیر کشید.

بی اراده و با حرکنی تند و شتاب زده دستهایش را نگاه کرد خندید.به نهر آب چشم دوخت فیروزی با چوب بلندی که از لای سرشاخهای خشک شده روی دیوار بیرون کشیده بود عمق آب نهر را اندازه گرفت گرد و خاکی را که روی موها و لباسش موقع کشیدن چوب از روی دیوار ریخته شده بود پاک کرد.دهدشتی شوخی آمیز پرسید:فیروزی داری سد میسازی؟

خندید چوب را روی زمین انداخت سوار اتومبیل شد.وقتی روی صندلی نشست با دقت خارهایی را که به کف دستش فرو رفته بود بیرون کشید از جای نیش خارها لکه های کوچک و کم نمود خون بیرون زد.

فرخ دوباره و بی اراده به دستهایش خودش نگاه کرد یادش آمد:

روی آستین پیراهن سفیدش نزدیک دکمه سردست یک لکه ریز قرمز جا مانده بود.

نفهمیدم آقا چوبه تیغ داره بی هوا گرفتمش کشیدمش پایین تیغاش رفت کف دستم.

از جای اونا خون زده بیرون میسوزه؟نه؟

ای...یه کمی.

دهدشتی باز هم به دستهای فیروزی نگاه کرد فیروزی فرمان اتومبیل را بسمت چپ گردش داد.

خیال خودتونو ناراحت نکنین آقا چیز مهمی نیستش آه اینه ها پاک شد رفت .فیروزی اتومبیل را حرکت داد.وقتیکه میخواست از نهر آب بگذرد چرخهای اتومبیل را به سمتی هدایت کرد که از راه اب زیر دیوار فاصله داشته باشد با دقت از میان اب اتومبیل را عبور داد دهدشتی پرسید:دستت خوب شد؟

فیروزی تشکر آمیز نگاه کرد برای اولین بار بود که میشنید دهدشتی با مهربانی و صداقت از حالش جویا میشود.خندید.

فدای سرتون اقاجان زخمش جوری نیست که قابل باشه شما مرحمت دارین.

دهدشتی خاطره آمیز نفس بلندی کشید و با لحنی مهربان و همدل گفت:دقیقا میتونم حس کنم که سوزشش چیجوریه میدونی چرا؟

در ذهن فیروزی لحن صمیمی و حال مهربان چهره دهدشتی باقیمانده های فاصله ای را که میان خودش و دهدشتی احساس میکرد از میان برداشت محبت امیز جواب داد:شاید میان گلخانه یا توی باغچه دست خودتانم تیغ رفته باشه.آخه میگن شکسته استخوان داند بهای مومیایی را.

فیروزی خرده برگهای خشک و خاشاکی را که پشت گردن و گوشهایش افتاده بود پاک کرد و با همان لحن مهربان و صمیمی ادامه داد:سرتونو درد نیارم آقا میخوام یه تعریفی بکنم اجازه میفرمایین؟

بگو؟

خدمت اقای خودم عرض کنم یه محسن سیبیل نامی بودش که روزای دوشنبه بعدازظهر می آمد میان محله ما زیر سایه درختا معرکه میگرفت نه خیال کنید مار و افعی و موش خرما و از این جور چیزا نشان میداد نه شعر میخواند نقل و داستان میگفت دو دفعه خیلی ام که حدت میکرد سه دفعه دوران میزد.

بعدش.

اقایی که شما باشین هر دفعه که سینی شو میگرفت رو دستش و شروع میکرد به دوران زدن یه اوازی میخواند...

یادش بخر شما که فرمودین از درد نیش تیغ و و خار خبر دارین یاد حرف محسن سیبیل افتادم وقتی که میخواست دوران بزنه اولش میگفت ای خلق الله کیسه بیماری درد بدیه خدا کیسه بیمارتان نکنه آهای آدمای کیسه بیمار شماها میدونین محسن سبیل چی میگه آخه...

فیروزی بدون توجه به موقعیتی که داشت در حالیکه نگاهش را میان کوچه باغ یله کرده بود زمزمه کرد:شکسته استخوان داند بهای...مومیایی را...

نمیدونستم صدای قشنگی داری.

فیروزی خجالت زده سرش را پایین انداخت دهدشتی زیر لب کلماتی را که شنیده بود تکرار کرد.

شکسته استخوان داند بهای...مومیایی را...

ای آقا ما جماعت باید فکر نان بکنیم دل و دماغ آواز خواندن برامون نمونده جوونیام ای بگی نگی یه نیمچه صدایی داشتم ولی حالا زندگی حسابی خفه گیرمون کرده.

همه همینطوریم بالاخره درست میشه سختی تو یه خانه است به امید خدا اونم درست میشه یه دفعه دیگه بخونش؟

فیروزی ذوق زده و خوشحال پرسید:سربه سرمون میذارین آقا؟

نه جدی گفتم هم صدات خوبه هم حرفی که از زبان اون معرکه گیره گفتی حرفه نابیه قضیه خانه جدیه جدیه از او بابت اصلا نگران نباش.

فیروزی بدون آنکه دهدشتی صدایش را بشنود لبهایش را حرکت داد لبهایش را حرکت داد فرخ با لحن کشیده و حالتی پرسشگرانه گفت:شکسته استخوان داند بهای مومیایی را .بلندتر بخوان.

ببخشید...آقا به باطن مرتضی علی نه میخوام جلو رو شما پوستین دوزی بکنم نه میخوام چه جوری بگم؟یعنی خدای ناکرده تو کارتون دخالت بکنم یه چند وقتیه که حالتان بکل عوض شده ببخشیدا چه جوری بگم...یه خورده ای بگی نگی صورتتان غصه دار شده عوضش خیلی با صفا شدین علی الخصوص که فرمایشهایتان زمین تا آسما توفیر کرده به باطن مرتضی علی بخاطر قضیه خانه این حرفهارو نمیگم.

حرف زدنم بد شده یا...؟

فیروزی با عجله حرف دهدشتی را قطع کرد و با لحنی پوزشخواه و خجالت زده ادامه داد:آقا شما از اولشم خوب بودین فقط ای بگی نگی یه خورده عصبانی میشدید و پاری وقتا داد و بیداد میکردین و یه کمی ام ...ای...

سخت گیری میکردم؟

خب حقم دارین اگه ماها درست درمان کار نکنیم چه جوری بگم کارای شرکت زمین میمانه نمیمانه اقا؟

میخوای بگی عصبانی شدن من کارای شرکت رو جمع و جور میکنه؟اینطور خیال میکنی؟

فیروزی ساکت ماند اتومبیل از کوچه باغ وارد کوچه پهنی شد فرخ سیگارش را روشن کرد و پرسید:تمام او چیزایی رو که سفارش داده بودم خریدی؟

بله اقا همه رو خریدم خاطر جمع باشین دو دفعه قلم به قلم اونارو تیک زدم.

فرخ به سرفه افتاد سیگار روشن به نیمه رسیده را میان جای سیگاری له کرد جا سیگاری کشو مانند را بست از لای شیار باریک اطراف جا سیگاری دود کم جان و بی رمقی خارج شد.

بوی ازار دهنده سیگار نیمه خاموش که میان هوای بارانی بیشتر احساس میشد فیروزی را آزار میداد تصمیم گرفت شیشه پنجره سمت خودش را پایین بیاورد .اما پشیمان شد اتومبیل به کمر کوچه رسید دهدشتی و فیروزی ساکت وبی صدا چشم دوخته بودند روی کف کوچه ساختمانهای دو طرف کوچه با دو حالت و نمای متفاوت روبروی هم قد کشیده بودند ساختمانهایی تازه ساز چند طبقه با نماهای سنگی و آجری و خانه های قدیمی شیروانی دار یک طبقه دیوار خانه های قدیمی را ورقه ضخیم کاه گل که روی بیشتر دیوارها طبله کرده بود پوشش میداد.درهای چوبی دو لختی طاق نماهای آجری که بالای سر درها ایستاده بودند همانند دهانی باز مانده از گذشته ها حرف میزدند پشت دیوارهای کاه گلی درختان بلند بالای سرو و کاج جمال فروشی میکردند دیوار یکی از خانه های کمر کوچه را خراب کرده بودند داخل حیاط مشجر پشتدیوار خراب شده زیر سایه سار درختان سرو و کاج چند درخت کهنسال شاتوت با شاخه های قطور و درهم تاب خورده برگهای زبر و دندانه دارشان را بهم گره زده بودند فیروزی بخاطر کپه آجرهای ریخته شده کنار دیوار مجبور شد سرعت اتومبیل را کم کند و با احتیاط از کنار آجرها بگذرد فرخ با صدای ارام و لحنی که شنیدنش برای فیروزی تعجب آور بود گفت:فیروزی یه کمی صبر کن؟

فیروزی بهت زده پرسید:چکار کنم اقا!میخواهید تشریف ببرید سر ساختمان؟

اون طرف آجرا ترمز کن.

کار تعطیله آقا!وایسم؟

فرخ با حرکت دادن سر جواب فیروزی را داد.


ادامه دارد

فصل اول (2)

فیروزی اتومبیل را از کنار آجرها گذراند برای پیدا کردن جای مناسبی که بتواند اتومبیل را متوقف کند که بصورتی ذهنی عرض کوچه را اندازه گرفت!
جلوتر نرو همین دست راست ترمز کن...
فیروزی کنار دیوار کاه گلی نیمه فرو ریخته اتومبیل را متوقف کرد حیاط مشجر ساختمان درهم شکسته قدیمی حالت غربت گرفته و تنها مانده ای را نشان میداد ساختمان روی زمینی شیروانی دار وسط حیاط به صورتی نیمه مخروبه قصه جوانی های بر باد رفته او را واگو میکرد فروریختگی های حاصل از گذشت ایام زیر لایه ضخیمی از خاک و خاشاک برگهای پوسیده و بقایای پر خاکستری رنگ کبوتران صحرایی ارام و خاموش خوابیده بودند بلدوزر زرد رنگی نزدیک تنه درختان قطع شده مثل غول خسته ای که از یغما برگشته باشد زیر سایه درختان خاک گرفته شاتوتها بی صدا و خاموش به زمین چسبیده بود دهدشتی خانه شیروانی دار نیمه ویران را نشان داد:
اونجا رو نگاه کن تو اون خونه اونجا که شیروانیش افتاده بدنیا آمدم خونه ما تو شهر بود ولی بیشترش می آمدیم باغ بچه که بودم از بعد سیزده نوروز تا آخر آخرای پاییز ماندگار باغ میشدیم روزگار عجیبی بود.
فیروزی با دقت فضای سبز رنگ باغ و شیروانی قرمز فرو ریخته را زیر نظر گرفت.
چرا اینجارو خراب کردین آقا؟جای خیلی با صفاییه!حیفه درختاشو بندازین عین هو یه جنگله.
دهدشتی دلگیر و غمگین فضای سبز رنگ باغ و شیروانی فرو ریخته را زیر نظر گرفت با حالتی عصبی انگشتانش را بهم گره زد.
بد وقتی اره گذاشتم پای این درختا.
نگاه افسرده حالش را از روی درختان خاک گرفته برداشت نیمرخش را روی پنجره اتومبیل گذاشت پلکهایش را بست و با لحنی غمزده زیر لب گفت :اگه سه حتی دو ماه و نیم پیش روی این باغ معامله نکرده بودم و بلدوزری نیفتاده بود بجان درختا...واالله نمیذاشتم دست بنی بشر به یکی از تنه اونا تلنگر بنزه تا چه برسه این آهن پاره اونارو ریشه کن بکنه.
دهدشتی ساکت ماند فیروزی دو دل و مردد نگاه کرد.
میخواید تشریف ببرید تو باغ.
نه حوصله ندارم هر وقت از اینجا رد میشم خیلی دلم میگیره.
خب آقا دستور بدین کارو تعطیل کنن.دهدشتی صورتش را از روی لبه پنجره بلند کرد با حالتی درمانده و چاره خواه به چشم فیروزی خیره شد.سایه لبخند تلخی روی چهره اش نشست.
هر چی کردم نشد اونایی که تو کار خرد کردن باغ و ساختمان سازی باهاشون شریک شدم اصلا و ابدا از کار عقب نمیکشن.
نمیشه پولشونو برگردانین.
دهدشتی با حالتی درمانده و تسلیم شده سرش را تکان داد:نه پول براشون علف خرسه باغو میخوان و سومه شونم پرزوره و پشتشونم محکمه محکم .فیروزی در حالیکه جهت نگاه و صورتش بسمت باغ مانده بود اتومبیل را به راه انداخت دهدشتی مهربان و همدل دوباره به صورت فیروزی خیره شد.
توام از باغ دل نمیکنی؟بد کردم.
اتومبیل از روی جاده بسمت باغ منحرف شد .دهدشتی با عجله فرمان اتومبیل را محکم گرفت فیروزی تکان خورد.
ببخشید آقا حواسم مانده بود پیش درختای تو باغ باید همشونو قطع بکنن.
دهدشتی ساکت ماند فیروزی با مهارت اتومبیل را در مسیر پیچهای تند هدایت کرد وقتی که وارد محوطه شدند فیروزی برای بهم زدن حال سکوت زیر لب به بهانه پرسیدن نشانی گفت:درست آمدم آقا!

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: