غزاله
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 891
بازدید کل : 39443
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:19 :: نويسنده : mozhgan

کهزاد آرام و سنگین سرش را از روی دستهای فرخ برداشت نفسهای بلندی کشید در حالیکه با زحمت کلمه ها را از میان دندانهای کلید شده اش بیرون میکشید گفت:فرخ پنجره اتاقو بازش کن برو بگو یدالله بیاد مواظب باش خانم متوجه نشه که داری اونو خبرش میکنی.
فرخ شتاب زده پنجره ها را باز کرد پرده ها را کنار کشید قبل از آنکه از اتاق خارج بشود کمک کرد تا کهزاد دکمه یقه پیراهنش و گره کمربند روبدوشامبر خودش را باز کند.
فرخ با قدمهای کشیده بطرف در اتاق رفت کهزاد صدایش کرد.
فرخ نمیخواد بری ولش کن بیا بشین حالم داره جا می آد نمیخوام یدالله متوجه قضیه امروز بشه توام به کسی چیزی نگو.
چشم آقا مطمئن باشین.
بله آقا از بابت تو دل قرصی دارم تو رو مثل پسرم بزرگ کردم تو خوب از آب و نم در آمدی جوان برازنده ای شدی کرم خدا هم برو بالات خوبه هم کار و کردارت.
کهزاد شکست خورده و ناراضی نگاه کرد فرخ دلواپس و نگران پرسید :بهتر شدید آقا؟
هی جوان بدی و خوبی ما توفیری نداره بله آقا این اسفندیار خان کهزاد دیگه اون توان قدیمارو نداره.
ناراحتتون کردم اقا.
تو چه گناهی داری!این منم که پیر شدم...بله آقا پیر شدیمو یه مشت خان و خانزاده لندهور دورمو گرفتن یه جوری ام نازک نارنجی شدم که طاقت خیلی چیزارو ندارم اصلا میان این جماعت نسناس بیخودی زنده ماندم از دست اونا دارم دق مرگ میشم.
خیال میکردم اگر قضیه رو خدمتتان عرض بکنم خوشحال میشین باور کنین قد یه سر سوزنم گمان نمیکردم حرفام اینجوری اسباب ناراحتی شما بشه شما به گردن ما حق دارن آقا ببخشین.
کهزاد یقه پیراهن و چروک روبدشامبرش را مرتب کرد و در حالیکه از روی مبل بلند میشد گوشه اتاقو نشان داد و گفت:فرخ بابا اون عصای منو برام بیار.
کجا میخواهید برید بنشینید بذارین حالتون کاملا جا بیاد.
عصامو بیار میخوام بیام وایسم جلو پنجره حالا که نمردم اینجوری نگام میکنی.
فرخ زیر بازوی کهزاد را گرفت.
آقا سنگینی خودتونو بندازین روی دسای من.
نه خودم بلند میشم گفتم عصامو بیار یه خورده جان تو پاهام مانده زمین گیر نشدم که یکی بخواد زیر بغلمو بگیره.
فرخ عصای ظریف و کنده کاری شده کهزاد را از گوشه اتاق برداشت نوک نقره گرفته عصای سیاه رنگ و براق را روی فرش گذاشت دسته نیم هلال را مقابل دست کهزاد گرفت.
بفرمایید آقا حالا اجازه بدید زیر بغلتونو بگیرم.
کهزاد بلند شد رگه های اثر درد استخوان پا و کاسه زانو روی چهره گوشه چشم و لبهای کهزاد خودی نشانداد.
درد زانوهاتون بهتر نشده آقا؟
کهزاد سرش را تکان داد و با ناله گفت:درد پیری ام مثل درد عاشقی علاج و دوا نداره این دو تا درد تا آخرش تا اون لب گور پا به پای آدم باهاش میاد .هی جوان پاهایی که کوه و کمر را خسته میکرد حالا عین یک جفت نی قلیان ترک خورده تا تکانشون میدم درد اونا امانمو میبره بله اقا اسفندیار کهزاد اون آدم چهار شانه و سینه فراخی که وسط چارا چارا زمستان تا کمر میان برف میرفت و در می امد که رد شکارش گم نشه حالا شده یه چنگه استخوان پوک پوک بله اقا اسفندیار خان یکه سوار مجبوره منت کش عصا بشه که پاهای نی قلیانی کم قوتش نلرزه بهت روراست بگم دیگه اسفندیار خان تو زندگشیم کاره ای نیستش برادر خان زاده اش که از زن عقدیه بهش میگه این کارو بکنه اون کارو نکنه ملتفت شدی.
کهزاد با قدمهای کوتاه و ناپایدار بطرف پنجره حرکت کرد فرخ با فاصله کم همپای کهزاد براه افتاد.
کنار بگیر فرخ نذار باور کنم پاهای اسفندیار خان بی غیرت شدن اصلا چرا این جماعت منو میان خانه خودم زندانی کردن یه دفعه بذارنم میان قبرستان و خلاص.
کهزاد کنار پنجره ایستاد و فرخ نگران و شتاب زده دستهایش را دور کمر او قلاب کرد کهزاد مقاومتی نشان نداد خندید.
میرزا فرخ میترسی از این بلندی بیفتم روی آجر فرش کف حیاط ؟آره بابا؟کهزاد آرام و آهسته صورتش را بطرف فرخ برگرداند نفسهای پیرمرد روی چهره فرخ گردش کرد .چشمان خسته و گود افتاده کهزاد با حالت خاصی که برای فرخ تعجب آور بود و تازگی داشت عضلات چهره گونه های سرزنده پیشانی فراخ و موهای پرپشت فرخ را ذره به ذره زیر نظر گرفته بودند فرخ حس میکرد نفسهای داغ و تبدار پیرمرد روی صورت و میان مردمک چشمهایش جرقه های آتش میریزد .لبهای کهزاد بشدت دچار لرزش شد در حالیکه پلکهایش روی هم می افتاد صورتش را آرام آرام روی گونه طرفراست صورت فرخ قرار داد.فرخ حلقه قلاب شده دستهایش را دور کمر کهزاد تنگتر کرد با حرکتی ارام پاهای او را از زمین کند و یک قدم از پنجره فاصله گرفت یک داشنه درشت اشک از لای مژه های پیرمرد روی گونه هایش چکید لحظه ای که شوری اشک اسفندیار گوشه لبهای فرخ مینشست کهزاد خودش را میان آغوش مرد جوان رها کرد و دستهایش دور گردن فرخ بهم گره خوردند حال بغض و گریه ای رضایت آمیز میان رگهای اسفندیار به گردش در آمد.
گریه میکنید آقا؟
کهزاد موهای سر فرخ را نوازش کرد ارام چهره اش را از روی گونه او برداشت .فرخ قلاب دستهایش را شکست و با سر انگشت روی گونه ها و اطراف چشم پیرمرد جای مرطوب دانه های اشک را نوازش داد.احساس غریبی پیدا کرده بود نمیدانست چرا در مدتی کوتاه چنان حالات متفاوت و احساسات گونه به گونه روی ذهنش جابجا شدند درک موقعیتی که پیش آمده بود برایش سخت و دشوار جلوه میکرد پرسشهای پی در پی مثل چکه های آبی که از نوک قندیلهای یخی برابر گرمای کم توان خورشید زمستانی روی برف ابها فرو می افتند پرده های نازک مغزش را آزار میداد.بنظرش میرسید شخصی ناشناس فردی غریبه و بیگانه ای که از سرزمینی دور و بی نام و نشان بار سفر بسته و کنج خانه ذهن و خیالش منزل گرفته فریاد میزند:
فرخ دهدشتی تو با این پیرمرد چه وابستگیهایی داری؟چرا...اون همه مقدمه چینی و پیش و پس کردن حرفها و کلمه ها را فراموش کردی...؟چرا در برابر سرسختی و نه گفتنهای او ساکت ماندی؟چرا فراموش کردی برای گفتن حرفهایی مقابل او نشسته ای که یک سال تمام ساعتهای متمادی با ذهنی خسته آنها را پی در پی تکرار کردی!چرا فریاد نزدی و نگفتی نقطه به نقطه کلمه به کلمه آن حرفها یک سال تمام میان خواب همانند قطره های سرب داغ روی مردمک چشمهایم نشستند و وقت بیداری به شکل اشباح و درختان پر شاخ و برگ بدون ریشه پیش چشمهایم رقصیدند.
صدای ضربه های ارامی که به پشت در اتاق زده میشد پرده های درهم پیچ خورده خیالات فرخ را پاره کرد.وارفته و کرخ از کهزاد فاصله گرفت پیرمرد چند بار سرفه کرد و با سرعتی که تصور آن برای فرخ دشوار بود بعد از مرتب کردن یقه پیراهن و گل انداختن به گره کمربند روبدوشامبر بدون متکی شدن به عصا فاصله 5 متری پنجره تا مقابل در ورودی اتاق را با قدمهای کشیده و محکم طی کرد.
فرخ با نگاهی گنگ و مردد حرکان کهزاد را زیر نظر گرفت.
برای دومین بار که صدای ضربه ها را شنید هراسان اطرافش را نگاه کرد کهزاد سرش را برگرداند به مبلی که فرخ قبلا روی آن نشسته بود اشاره کرد و گفت:برو همونجا بنشین سرجات
کهزاد نوک نقره ای عصای دستش را روی در قرار داد در را با فشار دادن عصا نیمه باز کرد یدالله پیشکار مخصوص خودش را پشت در دید خشک و بهانه جویانه گفت:پیری خرفتت کرده آدمیزاد یا پاهات قلم شده بودند کدام مزاری رفته بودی که حالا پیدات شده؟این وقت قلیان آوردنه؟پیرمرد فکسنی!
یدالله دستگیره در اتاق را گرفت و در حالیکه کرنش میکرد پرسید:خان اجازه میفرمایید در اتاق باز بشه؟
از لای این دره صاحب مرده که نمیشه یه آدم دیلاقی مثل تو بیاد تو لش مرگت جان بکن آدمیزاد وازش کن.
کهزاد که از مقابل در اتاق کنار رفت فرخ ناباورانه به حرفهای پیرمرد گوش میداد یدالله در دو لختی اتاق را باز کرد خم شد و دو طرف مجسمه مسی ترعه داری را که روی زمین گذاشته بود گرفت.آنرا از زمین بلند کرد میان استانه در اتاق ایستاد کهزاد در حالیکه روی مبل مینشست عصای دستش را بطرف فرخ دراز کرد و گفت:میرزا فرخ بذاریدش سرجاش همین جوری سودای سر سیری عصا ور میدارم یدالله بروز ندی به کسی راپرت ندی اسفندیار عصادستش گرفته.
فرخ متعجبانه نگاه کرد یدالله با اشاره سر و گردن به او فهماند که دستور کهزاد را اجرا میکند فرخ وارفته و بهت زده بلند شد عصا را از دست پیرمرد گرفت کهزاد بدون آنکه سرش را بطرف اتاق برگرداند با لحن خشک و پرخاشگرانه و با صدای بلند گفت:علم یزیدی؟قلم پاتو بشکن بیا تو وایسادی رونما بگیری دیلاق؟تنباکوی سر قیلان کاه دود که نشده؟آب ته قلیان خنکه یا شده عین آب خزینه حمام کوچیکه؟
یدالله وارد اتاق شد مجمعه را مقابل دست کهزاد گرفت کهزاد با سر انگشتان روی آتش سر قلیان ارام ضربه زد.
اینکه آتیشش از نا افتاده میخوای سمندر از خاکسترش در بیاری؟
به سر مبارک خان این دفعه سومه که آب و آتیش قلیان خانو تازه به تازه اش میکنم اجازه تو آمدن نداشتم یه نفس بگیرید اگر کام نداد تازه اش میکنم.
کر کری نخوان.
کهزاد گلوی ته قلیان بلو نقش ناصری را گرفت کف آنرا روی زانو گذاشت در حالیکه به لبه بادگیر نقره ای سر قلیان تلنگر میزد با لحنی که میخواست نشان بدهد نسبت به فرخ محبت بخصوصی دارد و او را جز افراد نزدیک بخودش قلمداد میکند گفت:آخه نمیگی مهمان ما این میرزا فرخ دهدشتی آدم نظام بی قوت و غذا اینجا زندانی شده؟حالا چاشتی شب چره ای یه چیزی که باب دندان مهمان ما باشه آوردی یا نه؟بذار زمین مجمعه رو نی پیچ قلیانو بده بشقاب و دوری ها رو بذار جلو دست مهمان چای میان قوری جوشانده گل گاو زبانه یا چای تازه دم جان بکن یدالله .یدالله بدون نشان دادن کوچکرتین حرکتی که واگو کننده سردرگمی اش باشد با ارامش کامل مجمعه را روی فرش گذاشت سر نی پیچ نقره ای قلیان را با دستمال سفید تا کرده میان مجمعه پاک کرد آنرا در فاصله یک وجبی دهان کهزاد نگاه داشت پیرمرد بدون آنکه برای گرفتن نی قلیان دستش را حرکت بدهد با لحن تمسخر آمیز آمیخته به خنده گفت:الحق والانصاف یدالله پیری خرفتت کرده نی پیچ قلیانو کجا گرفتی ؟نکنه چشمات تا به تا میبینه و خیال میکنی دستای ما رو لبای ماسبز شده؟بده دستم.
یدالله که با معنی خنده های کهزاد آشنایی داشت و میدانست خنده های تمسخر آمیز خان رخصت و اجازه شوخی کردن را به او میدهد نیمه کرنشی کرد و در حالیکه نی پیچ را به دست کهزاد میداد بی اعتنا به حرفهای خان بشقابهای میو و مغز بادام گزدو و شیرینی را روی میز گذاشت سر قوری پارچه ای و گلدوزی شده را کنار زد در قوری را برداشت چای داخل آنرا بو کرد و با خوشحالی و حالتی هیجان زده چند بار سر تکان داد .
به به چای نگو بگو آب حیات بگو اکسیر جوانی.
حواستان جمع باشه جناب اسفندیار خان نکنه بذارید افسر خان یه استکان بیشتر از این چای بخوره ها.
کهزاد دود میان ریه هایش را پس زد و با خنده پرسید:چرا؟نکنه استراکنین یا طاطوله جوشاندی؟تو چایی چی ریختی؟
طاطوله کجا پیدا میشه خان استراکنین چه زهرماریه؟میگم اب حیاته میفرمایید نه؟باشه دو تا استکان ازش نوش جان بفرمایین بعدش معلوم میشه که چه حکمتی داره.
فرخ برای دور نماندن از فضایی که خودش را گوشه نشین احساس میکرد قبل از آنکه کهزاد حرفی بزند پرسید:مشتی یدالله چه حکمتی داره؟
یدالله چشمک زد.
کهزاد با صدای بلند خندید.
فرخ دوباره پرسید:نمیخوای بگی حکمتش چیه؟
عرض میکنم...خوردن این چای یه ته استکان بیشتر برای شما بن کل قدغن قدغنه و اما جناب اسفندیار خان اگه دو تا استکان از این معجونی که یدالله پیشکار عمل آورده نوش جان بکنه همین شب صبح نشده یکی که چه عرض کنم سه تا نشه دو تاش خاطر جمعه خاطر جمعه...بله اقا.
یدالله دهانش را مقابل گوش فرخ گرفت و گفت:خان سر خانم بزرگ دو تا هوو میاره ملتفت شدی.
یدالله ساکت ماند زیر چشمی صورت کهزاد را نگاه کرد منتظر بود که خان با صدای بلند قهقهه بزند و خودش هم با صدای بلند بخندد.
فرخ با حالتی مردد حرکات کهزاد و یدالله را تماشا میکرد نمیدانست مقابل شوخی و مزاح پیشکار خان چه عکس العملی را باید نشان بدهد کهزاد بر خلاف همیشه برابر برابر نگاههای تعجب زده و ناراضی فرخ نی پیچ را دور تنه قلیان تاب داد و بجای شادی و صدای قهقهه رگه های غمی سنگین و ریشه دار لابلای خطوط پیشانی و روی مردمک چشمهای خسته اش با حالتی خزنده گردش کرد پیرمرد آه سرد و بلندی کشید.
نه مش یدالله اسفندیار خیلی ساله غربیلاش گل میخه خیلی ساله که...
پیرمرد مغموم و کسل لب گزه کرد و ادامه داد:یدالله تو آدم صافو صادقو خیلی خوش قلبی متوجه ام اره دلت میخواد یه آدم پیرمردو که تو خونه خودش زندانیه بخندونی ممنون ولی..
یدالله قلیان رو از دست کهزاد گرفت آنرا میان مجمعه گذاشت یکی از بشقابها را با دستمال سفید تا خورده پاک کرد و مقابل پیمرد روی میز گذاشت با پشت دست بدنه قوری را لمس کرد.
سرد نشده خان میلتان چای میطلبه؟
نه برای میرزا بریز از مهمان ما تا اونجا که میتونی حسابی پذیرایی بکن این افسر نظام فقط یه امشبو پیش ما مهمانه فردا که برن سر خدمت امر بر جناب سرهنگ ذوالفقاری یه پاکت لاک و مهر شده ای میاره خدمتشون.
فرخ لرزید اسفندیار شماتت بار گفت:هی هی آدم نظامی که اینجوری دست و پاش لغوه نمیگیره با این دل و جرات اومدی حرف عروس بردن بزنی؟
صدای گریه ارام و لبریز از درد صفورا فرخ را از فضای گذشته ها بیرون کشید بصورت مرطوب و گریه آلود او خیره شد صفورا میان هق هق گریه هایش حالت خنده ای سنگینتر از درد گریه نشاند و با لحنی که نشان میداد میخواهد راز پنهان مانده ای را وا گو کن پرسید:اون شب تو از رفتار و حرفای پدرم خیلی عصبانی شده بودی.
نباید عصبانی میشدم؟
ظاهرا چرا ولی اگه صدای دل اونو میشنیدی اونوقت میفهمیدی چی شده از این به بعدشو من برات تعریف میکنم.
شب مهتاب بود آمدی رو چمن همین جایی که نشستیم کنار تاب وایسادی لال و گیج بهم خیره شدی من گریه میکردم پدرم روی مهتابی تفنگ بدست به نرده های چوبی مهتابی تکیه داده بود.
یادمه اسفندیار خان فریاد میزد:
بهتون دارم میگم همون جوری که اون پسره دیلاقو مثل یه کفتر کز وامانده از تو اتاق پرتش کردم بیرون هر کی ام که بیاد بگه خواستگار صفوراس هر 5 تا گلوله این 5 تیر پران لوله ورشویی را رو میکارم میان تخت سینه اش حالا میخواد پسر برادرم باشه یا پسر خان دونقز اباد.
عطش داشت میکشتم نمیتونستم قدم بردارم رفتی برام از سر قنات آب خوردن بیاری.
تو فریاد میزدی...
آره داد میزدم فرخ یا از اینجا برو یا هر جا که وایسادی خودتو لابلای درختا گم و گور کن.
عجب روزگاریه بعد سی سال بازم رو مهتابی سایه اش جا مونده مثل سربازایی که بالای زاغه مهمات نگهبانی میدن راه میرفت و فریاد میزد:یکی نیستش به این جوانک جوالق بگه برو سرو سراغ فکو فامیلای خودت هی بچه جان مرغی که انجیر میخوره نوکش کجه آدم نا حسابی چی خیال میکنی؟از قدیم و ندیم گفتن اگه به گدا رو بدی میاد تو خونه سراغ مطبخو میگیره آدمیزاد اول بفهم سر کدام سفره اون شکم وامانده تو سیر کردی بعد جای اروق زدنتو پیدا کن.
فرخ با حالتی عصبی روی میز ضربه زد و با غیظ و نفرت گفت:صفورا پدرم یه گل کار بود یه مردی که خان خیلی احترامشو میگرفت خب پسرشم یه باغبان زاده ای بودش که اسفندیار خان نامی او را میفرستدش مدرسه بعدشم میندازش مدرسه نظام و دست آخر یه افسر چهارشانه بالا بلندی میشه که انگار روی ابرای آسمان قدم برمیداره.اونوقت اون آدمی که رو شانه هاش ستاره برق میزنه و خیالم میکنه که از همه یه سر و گردن بالاتره پیش همه میگه خان عین پسرش خاطر اونو میخواد این آدم خیالاتی با یه دنیا ارزو میره پیش خان میگه عاشق دختر یکی یک دانه خان شدم میگه دختر خان هم خاطر منو میخواد پدرتم منو میکنه سکه یه پولو پرتم میکنه یه جای دوری صفورا مگه ما دوتایی با هم بزرگ نشده بودیم پدرت جوری با من رفتار میکرد که اصلا خیال نمیکردم پسر یه گلکار خانه اربابیم .بعد از سی سال هنوزم باورم نمیشه که پدرت منو اونجوری از خانه ای که تو اون بزرگ شده بودم انداخت بیرون من بچه بودم که زندگی مارو عوض کرد اون باغ اربابیو پدرت خودش بخشیده بودش به ما خان برای پدرم تو تهران اونوقت یه مغازه دو دهنه تخم گل فروشی باز کرده بود همه اونایی که بابامو میشناختن زیر گوشی بهم میگفتن بی برو برگرد پسر میرزا آخرش میشه داماد خان هر کی یه چیزی از پدرت میخواست پدرمو واسطه میکرد سر زبان افتاده بود که خان روی پدر منو زمین نمیندازه چی شده چه اتفاقی افتاد چرا پدرت یه دفعه زیر و رو شد و ...
صفورا با دلگیری و حالتی عصبی حرف فرخ را قطع کرد.
پدرم بهت جواب رد داد ولی علتشو ندونستی روزای آخر زنده بودنش از دو تا درد ناله میکرد یکی درد غربت نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: